eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌹🌱🌹🌱 ☀️پیامبر رحمت "ص": مومن در مسجد؛ مانند ماهی در آب است... @bahejab_com 🌹
💟❣💟❣💟❣💟 #حجاب_کودکانه ❣ #آموزش_حجاب_به_کودک👸 #به_کودک_هدیه_حجاب_بدهید 🎁 @bahejab_com 🌹
💢💢💢💢💢 📍بچه ها همه از بهرام یاد بگیریم! به گزارش باحجاب، در کتاب دینی یکی از مقاطع تحصیلی ابتدایی مطلبی آمده که جای تحسین دارد و جالب است! @bahejab_com 🌹
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 #نکته_های_ناب 🌺 #رهبرانه 🌹 همه‌ی ارزشهای معنوی را می توان از درون کانون گرم خانواده که محور آن، زن خانواده است؛ بیرون کشید. امیدواریم دختران و زنان جامعه‌ی ما در الگوی زینب کبری دقت کنند. 🔅جوهر ذات یک انسان اگر تعالی و روشنایی پیدا کند، همه چیز در مقابل او کوچک می‌شود و قدرت او برای همه‌ی کارهای دیگر، تأمین می گردد. ٨۴/٠٣/٢۵ @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی 🌷☀️ غم ندارد دلِ ما ضامن آهو داریم ... هر چه داریم در این زندگی از او داریم... #صلی_الله_علیک_یا_امام_رئوف @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_پنجاه_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_پنجاه_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 کاغذ را چپاندم توی جیب لباسم و رفتم بالا. روی پله ها به این فکر می کردم که کاش سید ضیا را تا مدتی نبینم! اصلا نمی دانستم اگر باهم روبه رو بشویم باید چه عکس العملی داشته باشم تا غیر طبیعی جلوه نکند! سه تا صلوات فرستادم و پشت سر آقاجان وارد اتاق شدم. صدای خنده ی بلندش را خیلی کم شنیده بودم؛ شاید یکی دوبار. چون معمولا ماخوذ به حیا بود و به لبخند و تبسم کوتاهی اکتفا می کرد. اما آن روز همین که پا توی اتاق گذاشتم دیدمش که کنار تخت میثم پشت به در اتاق ایستاده و داشت می خندید. طوری که حتی شانه هایش تکان می خورد. لابد جایی که خانم ها نبودند راحت تر و آزادتر بود! می خواستم تا مرا ندیده بروم بیرون که با یاالله گفتن آقاجان سریع برگشت و ما را دید. احساس کردم صورتش را سریع به حالت جدی برگرداند! خیلی محترمانه سلام و احوالپرسی کرد؛ موهایش را بالا فرستاد و بعد خودش را کمی کنار کشید تا ما پیش میثم برویم. دست خودم نبود؛ بیخودی از او دلخور بودم! انگار توقع داشتم گذشته ی پاک و سفیدی داشته باشد و بابت تمام روزهای عمرش به من جواب پس بدهد. حتی دوست داشتم هر طوری شده به رویش بیاورم که از ماجرای نامزدی اش اطلاع دارم و زینب! می دانم که عاشق دختری به اسم زینب بوده... لبم را گاز گرفتم. عاشقش بوده؟! نفس عمیقی کشیدم و با خالی کردن وسایل توی کمد سعی کردم سر خودم را گرم کنم تا کسی متوجه حال خراب و چشمان به اشک نشسته ام نشود. صدای وحشتناک هلی کوپتر همه جا را پر کرده بود اما من انقدر با خودم درگیری و کشمکش درونی داشتم که دیگر مثل روز اول آمدنم دچار ترس و وحشت نشده بودم. نمی دانم آقاجان چه پرسید و میثم چه جوابی داد اما یکی دو کلمه از زبان سید شنیدم:"اختیار دارید... تا یه مسیری... با ماشین خودم..." حتی تصورش هم برایم سخت بود که تا تهران همسفر باشیم و من بتوانم خویشتن داری کنم! هرچه دعا بلد بودم می خواندم تا برنامه هرچه هست که عوض شود. دقیقا برعکس همیشه شده بودم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که میثم را با آمبولانس فرستادند و ما هم با ساک جلوی در بیمارستان ایستاده بودیم‌. آقاجان گفت: _باباجون من‌ برم دستشویی و برگردم _باشه این همه عزیز خوراکی و دارو ریخته بود توی این ساک و ما اصلا فرصت باز کردنش را هم نداشتیم! در واقع یک بارِ سنگین و الکی بود! نشستم روی پله ی سیمانی و تکیه دادم به نرده های فلزی آبی رنگ پشتم. هنوز هم حیاط بیمارستان شلوغ بود... مثل روز اولی که آمده بودیم و آن شهید را دیده بودم؛ ولی حالا همه چیز تا بیست درصد بنظرم عادی شده بود. مطمئن بودم اگر برای شریفه از اتفاقاتی که برایم افتاده بود حرف می زدم باور نمی کرد و با چشم‌های گرد شده از تعجب مدام روی صورت تپلش می کوبید و می گفت :"خاک تو سرم! دروغ نگو سرمه!" خوشبحال شریفه... حتما یک روزی به مراد دلش می رسید اما من...! پسر بچه ی کوچکی از جلوی چشمم رد شد و همانطور که آبنبات چوبی اش را لیس می زد بلند بلند شعر می خواند. یادم افتاد که هیچ سوغاتی نخریده ام! زهرخندی زدم... سوغاتی! واقعا اینجا چه کسی حوصله ی این کارها را داشت؟ یک شهر جنوبی که با تمام وجود برای مقابله و مبارزه با دشمنان؛ با همه ی قوا در برابر دشمن قد علم کرده بود و از در و دیوارش نوای هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله بلند می شد! دست راستم را روی شانه ی چپم گذاشتم. سوغاتی من این دست و قلب ترک خورده بود و چفیه ی امانتی سید! _حاج آقا کجان؟ ماشین رو آوردم کی آمده بود که من متوجه نشدم؟ دولا شد و ساک را برداشت. از نگاه کردن به چهره اش فراری بودم! چشم چرخاندم و آقاجان را دیدم. کنار شیر آبی که توی فضای سبز کوچک حیاط بود ایستاده و داشت دست و صورتش را می شست... شاید هم وضو می گرفت! آرام گفتم: _الان میان _هرچه زودتر راه بیفتیم خوبتره سرم را تکان دادم. تسبیحش را انداخت توی مشتش و چند قدمی رفت. من هنوز از جایم تکان نخورده بودم. لحظه ای مکث کرد؛ برگشت و گفت: _شما بهتر شدین الحمدلله؟ دستتون بهتره؟ ... @bahejab_com 🌹
☀️✨☀️✨☀️✨☀️ و هرکس تقوای الهی پیشه کند خداوند راه نجاتی برای او فراهم می کند. @bahejab_com 🌹
🌱🌹🌱🌹🌱 #حجاب_مردانه 👔 #شهید_بابایی 🌷 💢نمی خواهم به گناه بیفتم... @bahejab_com 🌹
❣🌹❣🌹❣🌹❣ #سپید_بخت 💟 #رضایت_همسر ❤️ @bahejab_com 🌹
🌀🔴🌀🔴🌀🔴🌀 📍 📢 ⚪️امربه معروف خواهر شهید ابراهیم هادی+فیلم... 👇 https://b2n.ir/78498 @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 کَبوتَرانه #تو را دوست دارَمت زیرا بِه هَرکُجـٰا بِرَوَم، زود بـٰاز می گَردَم...♥️ @bahejab_com 🌹