eitaa logo
هوای حوا
207 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 مژگان مادر بی‌خیالی بوده. سر همین چیزا با بهادر‌خان خیلی دعوا و بگومگو داشتن‌. چون تو قاموس خانوادگیِ بهادر نبوده زن زندگی شوهر و بچه‌ش رو ول کنه و بره پی خوشی و منفعت شخصیش! می‌دونی حتی اگه اون موقع هم بهادر فهمیده بوده که چه اشتباهی کرده ولی تا خرخره رفته بوده تو باتلاقی که از زمان عاشقی بهش نزدیک شده بوده. به قول معروف نه راهِ پس داشته و نه پیش... تمام پل‌های پشت سرش رو هم که خراب کرده بوده! برای بعضی از مردها هم اُفت داره که بگن آقا اشتباه کردیم. فلانی لقمه‌ی دهن من نبود و حالا گیر کرده تو گلوم و داره خفم می‌کنه... مغرورن! آدم مغرور و عجولی مثل بهادرخان هم که معلوم بود چطور باید پیش بره. همیشه از وقتی یادمه صدای دعوا و اختلافشون رو حتی از باغ هم می‌شنیدم. حتی بهادرخان هیچ وقت لبخند نمی‌زد و دائما عنق بود. مژگان خانمم تا می‌تونست از عالم و آدم ایراد می‌گرفت. خب شاید چون به نسبت قبل ازدواجش حالا آزادی‌های کمتری داشت! نمی‌دونم... اما کلا خودش و دختراش فقط ساعت‌هایی خونه بودن که می‌دونستن بهادرخان هست. آخه روی رفت و آمدها حساس بود! هیچ‌موقع دلم نمی‌خواست وقتی مهمون دارن یا مهمونی میرن ببینمشون. دریغ از یه تیکه پارچه که دور سرشون گره بزنن! من‌ توی اون خونه کم اذیت نشدم. اصلا خیلی از اصولم از همونجا شکل گرفت... فقط شهراد بود که حواسش به من و مامان و بابا بود. شهراد بیشتر از این که پسر خونه باشه، از دست مادر و خواهر و دوستای عجیب و غریبشون فراری بود. چشم و دل پاک بود ولی شرُّ شور هم بودا! همیشه‌‌ی خدا وقتی به دخترا می‌رسید اخم‌هاش تو هم بود. می‌گفت نباید به اینا رو بدی. پس فردا میان مال و اموال بابات رو بالا می‌کشن و بعد عین تمام دخترای قوم و قبیله‌ی مامانم یا هوس اونور آب می‌کنن یا آویزون می‌شن و ول کن نیستن دیگه! بهادرخان هرکاری کرده بود تا شهراد رو ببره وردست خودش و مشغولش کنه نتونسته بود راضیش کنه. پسر لجبازی بود و مرغش یه پا داشت! شاید باورت نشه؛ خودمم از یادآوری اون روزا خندم می‌گیره... ولی کارش و عشقش این بود که از صبح تا شب مجله‌ها رو ورق بزنه و مدل ماشین‌های جدید رو ببینه. بهادرخان براش یه شورلت خریده بود. یه پیکان زرد قناری هم داشت. آخ آخ... خداوکیلی حتی منم عاشق این‌ ماشینش بودم؛ خیلی خوشگل و عروسک بود. با لنگ فقط می‌سابیدش! برق می‌انداختش و بعد ذوق می‌کرد. آخی... دو سه بار من و مامان رو به زور سوار کرده بود و دورمون داده بود. اگه بدونی چقدر خوش می‌گذشت! گواهینامه نگرفته بودا... ولی دست فرمونش حرف نداشت. شاید بنظرت مسخره باشه؛ ولی شهراد بیشتر از خانواده‌ی خودش ما رو قبول داشت. انقدری که مامانِ منو می‌دید و از اوضاع و احوالش باخبر بود، با مژگان کاری نداشت. آخه مژگان اصلا محل نمی‌داد بهش؛ چون با دختراش هم عقیده‌تر بود و بیشتر خوش می‌گذروندن. شهراد شبیه بچه سر راهی‌ها بزرگ شد. توی نگاه بهادرخان عشق به پسرش رو می‌دیدم ولی خب آدمی نبود که مهر پدری نشون بده. شهراد هم‌ از اون‌ مغرورتر... به‌هرحال! مامانم می‌گفت این پسر می‌شه بت شکن و بت کفر این خونه رو بلاخره یه روزی می‌شکنه‌‌. بهش می‌گفتم مامان خانوم! کسی که باید بت‌شکن بشه بابا ابراهیمِ نه شهراد... چون به اسمش میاد. ابراهیم بت‌شکن! مامانم چشم‌ غره می‌رفت و می‌گفت شب دراز است و قلندر بیدار... من زنده باشمو اون روز رو ببینم. راستش اون موقع نمی‌فهمیدم منظور حرف مامان چیه اما خب، انگار پیش‌گویی بلد بود! داشتم برای کنکور درس می‌خوندم که اون اتفاق افتاد و زندگی شهراد از این رو به اون رو شد!... _چه اتفاقی؟! _شاید نقطه عطف زندگی شهراد بود و باعث شد که... با پخش شدن صدای آژیر قرمز و وضعیت خطر، هردو بلند شدیم. پریسا سریع دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. _فقط بدو که تا برسیم تو زیرزمین معلوم نیست چی بشه... بدو دختر خوب ... @bahejab_com 🌹
🌿🌹🌿🌹🌿 داشتن باور مثبت مثل آب دادن به یک دانه است در ابتدا چیزی مشخص نمی شود اما بعد از مــــدتی میوه باور مثبتتان را خواهید چشید نا امید نشو دوست من توی دنیا هیچ تلاشی بی جواب نمی مونه. @bahejab_com 🌹
🔴📍🔴📍🔴 #حجاب_مردانه 👔 ⚘شهید احمد خاکبازی نیکوییان 🌀حجاب مسئله اصلی @bahejab_com 🌹
⭕️📍⭕️📍⭕️ #کلیک_کن ❗️ #مقاله 📢 🔵پیش از حضور در یک محیط کاری مختلط به این 6 نکته توجه کنید...👇 https://b2n.ir/79646 @bahejab_com 🌹
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 #نکته_های_ناب 🌺 #رهبرانه 💐 #چهل_سالگی_انقلاب 🌼 امروز هم انقلاب محتاج تو است 🔴ای زن مسلمان! ای مادری که کودک خردسالت را در آغوش گرفتی و به میدان خطر رفتی! ای همسر! ای خواهر که حاضر برای فداکاری شدی تا انقلاب پيروز شد و اگر نیروی ایمان و اراده ی تو زن مسلمان نبود؛ انقلاب پيروز نمی‌شد! امروز هم انقلاب محتاج توست. ۵٩/۴/١٣ @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 از شما پنهان نباشد، از خدا پنهان که نیست؛ #من_خدارادیده_ام_سمت_خراسان_بیشتر... @bahejab_com 🌹
🏴🏴🏴 📸 اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها با حضور رهبر انقلاب اسلامی در حسینیه امام خمینی رحمه‌الله در حال برگزاری است. ۹۷/۱۱/۱۶ ‌‌ @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 نشسته بودم گوشه‌ی زیرزمین نیمه تاریک و نگاهم خیره مانده بود به آن‌همه وسیله که روی هم تلنبار شده بود، درست شبیه افکار ریز و درشتی که طی این چند دقیقه هجوم آورده بود به مغز من! شهراد... سیدضیاالدین‌‌‌... باورم نمی‌شد! این‌همه تناقض؟! یعنی این سیدی که من می‌دیدم و سال‌ها بود می‌شناختمش همان شهرادی بود که‌ پریسا تعریف می‌کرد؟! _به چی فکر می‌کنی سرمه خانم؟ با سوال پریسا از حال و هوای خودم بیرون آمدم و نگاهش کردم. گفتم: _هیچی... شایدم... همه‌چی! _می‌دونی، زندگی خیلی عجیب‌تر از این حرف‌هاست... بعضی از آدم‌ها هم مثل سید، تا دلت بخواد سرنوشتشون بالا و پایین داشته و فراز و فرود. تو هنوز یک سوم داستانش رو هم نشنیدی! زیرلب گفتم: _مگه می‌شه؟! _چیزی گفتی؟ _نه... _پس پاشو کم‌کم بریم بالا که خداروشکر این وضعیت خطرم بخیر گذشت و وضعیت سفید شد. _باشه... منم دیگه برم _کجا؟ _خونه... خیلی وقتِ اینجام _وا، مگه ندیدی غذا گذاشتم؟ ناهار بخور بعد موسی میاد دنبال من، باهم تا یه جایی می‌رسونیمت _موسی؟ خندید و گفت: _آره. یادم نبود که بگم... شوهرمه. به ابروهای پرپشت و صورت دخترانه اش نگاه کردم و پرسیدم: _مگه تو ازدواج کردی؟ _بهم نمی‌خوره؟ بله... ازدواج کردم. با جناب آقای موسی خوش گفتار! الحق که خوش گفتار و خوش سر و زبونم هست... _تازه ازدواج کردین؟ _نه بابا... دو ساله که عقد کردیم ولی هنوز نرفتیم سر خونه و زندگیمون _آخی... چرا؟ حتی توی همان تاریکی هم می‌توانستم لپ‌های گل انداخته‌اش را ببینم! دستی روی انگشتر ساده و ظریفی که توی انگشت وسطش جا خوش کرده بود کشید و گفت: _خب... موسی خیلی سرش شلوغه... همش می‌ره منطقه و میاد! تا بتونه و از دستش بربیادم همه کاری می‌کنه. به قول رفقاش آچار فرانسه‌ست... اگه یه روزم نباشه خلاصه یکی پیدا می‌شه که کمیتش لنگ بزنه! منم که اینجا بی‌کار نیستم و تا می‌تونم سر خودم رو گرم می‌کنم. مثلا همین‌که کلاس تفسیر و قرائت می‌ذارم یا برای خانم‌ها کلاس‌های آموزشی دیگه برگذار می‌کنم. حتی توی مدارس هم هستم. _چه خوب! چه زوجِ فعالی هستین ماشاالله _آره خیلی! موسی می‌گه ما جوانیم، به نیروی ما نیاز هست. می‌گه مهم اینه که همین الانم مال همیم و خیال من راحته! به وقتش و هر موقع که مملکت آروم شد ما هم با خیال راحت یه جشن جمع و جور و خودمونی می‌گیریم و بعد می‌ریم سر خونه و زندگیمون. دلش طاقت نمیاره حتی یه هفته بمونه تهران و بریم سراغ اجاره‌ی خونه و خرید جهیزیه و... سرمون شلوغ شده و آیندمون مونده رو هوا! ولی همینم شیرینه. موسی هم که دیگه قربونش برم، من رو سپرده به مادرش و می‌ره و میاد. مَردن دیگه! فکر دل ما نیستن که... _مادرش؟ _اوهوم... خانم باخترانی _جدی می‌گی؟! خانم باخترانی مگه زنعموت نیست؟ _نه! مادرشوهرمه؛ مادر موسی! من بهش می‌گم زنعمو _وای! نمی‌دونستم... _مطمئنم نمی‌دونستی! اِ شنیدی؟ صدای چی بود؟ _نمی‌دونم _آهان... نترس، فکر کنم زنعمو اومده. آخه یکی در حیاط رو باز کرد. درست حدس زده بود. خانم باخترانی بود. با دیدنم لبخند زد، بغلم کرد و خوش‌آمد گفت. از صورتش معلوم بود حسابی خسته شده و پا درد کلافه‌اش کرده. توی حیاط ایستادم و قبل از این‌که وارد خانه بشود گفتم: _اگه اجازه بدین من رفع زحمت کنم دیگه... پریسا که دست مادرشوهرش را گرفته بود تا کمکش کند که از پله بالا برود گفت: _می‌بینی زنعمو؟ هرچی بهش اصرار می‌کنم که ناهار پیش ما بمونه قبول نمی‌کنه. حداقل شما یه چیزی بهش بگین _بمون سرمه جان. قدمت روی چشم ما _زنده باشین حاج خانم _دستپخت پریسا هم که حرف نداره... فقط من برم یه ساعتی تو اتاق کمرم رو زمین بذارم که مردم از درد... بعد میام پیشتون. پریسا با پیروزی گفت: _تشریف بیار بالا و غریبی نکن دیگه چقدر مهربان بودند! چادرم را انداختم روی دستم و نشستم توی سالن. دوباره همان قاب عکس دیروز و تصویر همان دختر جوانِ زیبا روبه‌رویم بود! مادرشوهرِ خواهر رضاعیِ سید، چرا من را می شناخت؟! این دخترِ جوان مرگ شده با همسر پریسا و خانواده‌اش چه نسبتی داشت؟ اصلا زینب کجا بود؟ چرا هیچ ردی و اسمی از او هنوز پیدا نکرده بودم؟ کاش پریسا زودتر می‌آمد و بقیه‌ی ماجرای عجیب و غریب سید را برایم می‌گفت. خدا عالم بود که شهرادِ دیروز چطور شده بود سید ضیاالدین امروز؟! ... @bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃 🔆پیامبر اکرم "ص": یاعلی! ساعتی در خدمت عیال بودن بهتر از هزار سال عبادت است. @bahejab_com 🌹
📸 اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها با حضور رهبر انقلاب اسلامی در حسینیه امام خمینی رحمه‌الله برگزار شد. ۹۷/۱۱/۱۶ ‌‌ @bahejab_com 🌹
🌱🌹🌱🌹🌱 #نکته_های_ناب 🌷 #رهبرانه 🌺 #چهل_سالگی_انقلاب🕊 🌼مالک نصف انقلاب 🔴زن ها حدّاقل مالک پنجاه درصد این انقلابند؛ زیرا که پنجاه درصد ملّت ما زنها بودند و زنها حضورشان در صحنه از مردها کمتر نبود و درمواردی بیشتر بود. ۶٠/١٢/۴ @bahejab_com 🌹