هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هشتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_هشتم ⚜
شوکه شدم. توی تمام این سال ها هرچند خودم بارها این سوال را از خودم پرسیده بودم اما هرگز کسی دیگر حسم را نپرسیده بود.
هیچ وقت هم نتوانسته بودم به جواب درست و حسابی برسم. آن روز هم توی جواب دادن وا ماندم. نفس عمیقی کشیدم و به آدم های روبه رو خیره شدم. حرفی برای زدن نداشتم. خجالت می کشیدم!
سارا دست بر شانه ام گذاشت و با مهربانی و ملایمت گفت:
_سرمه خانوم، هر آدمی باید تکلیفش حداقل با خودش روشن و معلوم باشه. ناراحت نشو اما از دیگران توقع نداشته باش که درکت کنن وقتی تو هنوز با درونت کشمکش داری و سردرگمی. بهتره این رو قبول کنی که اون روزهای دوست داشتنی الان برات فقط شده خاطره های خوب. فراموشش کن. هم حس و حالت رو و هم... سید رو!
چیزی توی قلبم کنده شد. مگر سید فراموش شدنی بود؟! سارا بی توجه به حال من ادامه داد:
_این کار رو خیلی قبلتر باید می کردی اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست. از همین امروز بسم الله بگو و به خدا توکل کن تا کمکت کنه. به اینم فکر کن که کم کم داری به بیست و چند سال می رسی. شرایط ازدواجت رو سخت تر نکن سرمه. تو اگه همون موقع ها ازدواج کرده بودی، الان می تونستی مثل دوستت شریفه یکی دوتا وروجک هم داشته باشی. نباید بیشتر از این از زندگی عقب بیفتی. می دونی چیه؟ اصلا با تعریف هایی که ازت شنیدم مطمئنم این آقا سجاد که میگی هیچ آدم بدی نیست و اتفاقا مرد زندگیه. تازه مادرش هم که همکارته و همه جوره هواتو داره. حالا هم پاشو بریم کنار ضریح من میخوام پول بندازم. تو هم یه زیارت کن حالت بهتر بشه.
صحبت های سارا رویم اثر گذاشته بود. پر بیراه نمی گفت. من نسبت به هم سن و سالانم از زندگی عقب افتاده بودم. آن روز بین اشک هایم از شاه عبدالعظیم خواستم تا خودش راهی پیش پایم بگذارد و دلم را آرام کند.
نزدیک اذان ظهر بود که رسیدم خانه. با یک نان سنگک دو آتشهی بزرگ!
می خواستم به قول سارا از همان روز با دلم بجنگم. باید به عزیز می گفتم که با آمدن خواستگارها مخالف نیستم. البته این بیشتر شبیه یک امتحان بود و نه ببشتر! سبکتر شده بودم.
هر روز با شوق دیدن بابا کوچه را طی می کردم. قدم هایم را بلندتر برداشتم و با لبخند از ته کیفم کلید خانه را پیدا کردم. در را باز کردم و رفتم تو. کسی کنار حوض نشسته بود و انگار داشت وضو می گرفت.
حتما باز هم یکی از دوستان و آشنایان بابا آمده بود برای ملاقاتش. کناره های چادرم را جمع کردم. در را بستم و برگشتم. از دیدن صحنهی پیش رویم نزدیک بود قالب تهی کنم. خواب بود یا رویا؟! نفس هایم به شماره افتاد و حس کردم دارم غش می کنم. دستم را گرفتم به دیوار و تکیه دادم به در. بدون حتی لحظه ای پلک زدن!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_نهم📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_نهم ✨
با شنیدن صدای در برگشت و صاف ایستاد. نگاهم کرد. نگاهم کرد؟! نه... شاید خواب بود. خواب بود و من نباید انقدر زود بیدار می شدم. اشک های مزاحمم را پس زدم و نگاهش کردم. با خیال راحت! او که من را نمی دید... دلم کباب شد.
چهره اش هیچ فرقی نکرده بود. فقط مردانه تر و پخته تر شده بود. موهای کنار شقیقه اش هم کمی سفید شده بود.
آستین های پیراهن سفیدش را بالا زده بود و دستانش خیس بود. توی این پیراهن، شبیه روز بله برانمان شده بود.
برعکس روزهای آخر که توی بیمارستان بود و به خاطر حال ناخوش و جراحت هایش لاغر و رنگ پریده بود، حالا چاق تر و حتی به چشمم چهار شانه تر شده بود.
همان بود؛ همان سید ضیاالدین موسوی. توی حیاط خانه ی عزیز ایستاده بود و من داشتم تماشایش می کردم. اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟ آن هم بعد از سال ها! آن هم همین امروزی که توکل کرده بودم به خدا تا کمکم کند برای فراموشکردنش.
ناگهان ترسیدم. گوشه ی لبم را گاز گرفتم و بسم الله گفتم. سرش را پایین انداخت، به محاسنش دستی کشید و به آرامی شیر آب را بست. صدای عزیز که بلند شد خوف کردم.
_آقا سید، بفرما تو... شربت خنک درست کردم
اگر عزیز توی آن وضع و حال می دیدم پاک آبرویم می رفت. بلند شدم و در را باز کردم. باید می رفتم. طاقت ماندن نداشتم اصلا.
یک پایم را که گذاشتم توی کوچه دلم ریخت. اگر دوباره نمی دیدمش... دوباره نگاهش کردم. نشست لب حوض. چه رویای شیرینی.
در را که بستم انگار جانم تمام شد. تمام کوچه را دویدم و استغفار کردم. حتما حالا زن و بچه داشت. ازدواج کرده بود و...
گناه کرده بودم. تمام این سال ها که توی فکرش بودم گناه کرده بودم. مخصوصا امروز که حتی چین های روی پیشانی اش هم از زیر دستم در نرفته بود. از خودم، از خدا، از همه خجالت می کشیدم.
باید می رفتم پیش شریفه. تنها کسی که می شد همه چیز را برایش تعریف کنم. کسی حتما از علت آمدن سید هم باخبر بود. البته اگر واقعی بود! اگر خیالات من نبود سیدِ وسط حیاط...
شریفه که در را باز کرد خودم را پرت کردم توی بغلش و های های زدم زیر گریه. دوتا لیوان آب قند را سر کشیدم تا توانستم بالاخره ماجرا را برایش تعریف کنم:
_شریفه... به خداوندی خدا که خودش بود. همون سید بود اما یکم شکسته تر شده بود.
_عجیبه، آخه منم خبر ندارم. خدا بگم چیکارم نکنه که بعد چند روز بلند شدم اومدم سر زندگیم. کاش امروزم اونجا بودم و می فهمیدم چی به چیه.
_ای وای...
زدم روی پیشانیام. شریفه با نگرانی پرسید:
_چی شد سرمه؟
_نون...نون سنگک رو جا گذاشتم
_کجا؟
_روی پله ورودی خونه.
_خدا خیرت بده. حالا تو این وضعیت باید غصه ی نون رو بخوری؟
_باهوش! خب الان عزیز می فهمه من رفتم خونه.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹