🌀🔴🌀🔴🌀🔴🌀
#کلیک_کن 📍
#خبر 📢
⚪️امربه معروف خواهر شهید ابراهیم هادی+فیلم... 👇
https://b2n.ir/78498
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_پنجاه_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_پنجاه_سوم 📍
لحظه ای مکث کرد؛ برگشت و گفت:
_شما بهتر شدین الحمدلله؟ دستتون بهتره؟
ایستادم و پایین چادرم را توی هوا تکان دادم تا مثلا خاکی رویش نماند! بی تفاوت گفتم:
_شکر... بد نیستم
_خب خدا رو شکر
کاش می توانستم با طعنه بگویم:"نگرانی که یک وقت خدایی نکرده خوب امانتداری نکرده باشی آقا سید؟ یا نه... از روی وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری حاضر شدی چند روز درگیر ما باشی و حالا این همه راه تا تهران رو پشت رُل بشینی تا خانواده ی حاج محمدعلی؛ رفیق گرمابه و گلستانت رو صحیح و سلامت تحویل بدی؟"
اما متاسفانه ساکت شدم و مثل همیشه حرف هایم تلنبار شد و کنج دلم جا خوش کرد! توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم. گیج خواب بودم. شب بدی گذرانده بودم و اصلا حوصله ی جاده را نداشتم. ولی باید صبوری می کردم.
برعکس موقع آمدن، حالا حس و حال بدی داشتم. حتی با اینکه اوضاع میثم روبه راه بود ولی فکر می کردم غم عمیقی ته دلم موج می زند. و البته همه چیز ناشی از یک اسم جدید بود... زینب! باور نمی کردم دختری بوده که دست رد به سینه ی آقا سید زده باشد! پس چه اتفاقی افتاده بوده که نامزدی بهم خورده؟ اصلا این ماجرا مربوط به چه زمانی بوده؟ همین چند ماه پیش... یا چند سال قبل... شاید هم همین روزها! نمی دانستم.
مدام صلوات می فرستادم تا آرام بگیرم و حواسم را پرت کنم. نمی دانم کجا بودیم و کدام شهر؛ اما سید برای نماز مغرب کنار مسجد کوچکی نگه داشته بود. تازه نماز خوانده و توی حیاط نقلی مسجد ایستاده بودم؛ دیوارهای سیمانی داشت و چندتایی گلدان حسن یوسف از پشت شیشه های پنجره معلوم بود. حیاط برق نداشت ولی از تیر چراغ برق بیرون مسجد، نور کمی می تابید و فضا را روشن کرده بود. احتمالا توی شهر نبودیم... روستا بود! این را از پوشش مردمی که رد می شدند حدس زدم و البته امکانات نسبتا کم مسجد. هنوز مشغول وارسی بود که احساس کردم کسی بهم نزدیک می شود. با ترس برگشتم و سید را دیدم. گفت:
_قبول باشه
_قبول حق
_حاج آقا گفتن دو رکعت نماز شکر بخونن بعد میان. من برم ماشین رو بیارم حداقل شما توی ماشین منتظر بمونید
ناغافل وسوسه شدم که در مورد خانم توانا و یا حتی حرف های معصومه خانم چیزی بپرسم. اولین چیزی که به ذهنم رسید آدرس بود! صدایش زدم...
_آقا سید
_بله
_میگم که؛ می شه یه سوال بپرسم؟
به پیرمردی که از کنارمان گذشت نگاه کرد؛ دست روی سینه گذاشت و تقبل الله گفت؛ خودش را کمی کنار کشید و بعد رو به من گفت:
_چیزی شده؟
دست بردم توی جیبم و کاغذی که مچاله شده بود را کشیدم بیرون و دراز کردم سمتش
کاغذ را گرفت و قبل از اینکه بازش کند پرسید:
_خیر باشه ان شاالله... این چیه؟
_هیچی یه آدرس
_خب؟
_ می خوام ببینم شما می دونید کجاست؟
کاغذ را به آرامی باز کرد و کمی بالا آوردش تا بلکه زیر نور چراغ برق بتواند بهتر ببیندش. بعد از چند ثانیه به وضوح حالت چهره اش تغییر کرد. ابروهایش درهم رفت و مطمئن بودم که چیزی شبیه به "زینب" گفت! گوش هایم را تیزتر کردم اما وقتی دیدم سکوت کرده و نگاهش میخکوب کاغذ مانده خودم پرسیدم:
_چی شد؟ می دونید کجاست؟
ناگهان تکانی خورد و انگار دوباره پرت شد توی این دنیا. دستی به محاسنش کشید و سرش را زیر انداخت و گفت:
_این آدرس رو از کجا آوردین سرمه خانم؟
_والا یه بنده خدایی داد بهم... چطور مگه؟
_کی داد؟
_مگه فرقی می کنه؟
_یاالله... دیر شده بفرمایید تا حرکت کنیم
نفهمیدم چرا یکهو انقدر جدی شد و نخواست بحث را ادامه بدهد. سریع گفتم:
_خانم توانا دادن!
_خب؟
_گفت اگه می خوای برای رزمنده ها از پشت خط کاری کنی برو اونجا...
کاغذ را برگرداند به خودم و گفت:
_درست گفتن.
_یعنی برم؟
_هرطور خودتون صلاح می دونید! یکم به محله ی شما دوره اما خب... حتما خانم توانا تشخیص دادن که جای خوبیه
_آهان... شما ایشون رو می شناسید؟
_بله. از وقتی پرستار بیمارستان شدن زیاد زحمت دادیم به ایشون و باقی خواهرا
دستی به شانه ام خورد... آقاجان بود. همانطور که کتش را توی هوا چرخی می داد و می پوشید گفت:
_قبول باشه
_قبول حق حاج آقا... تقبل الله
_قربانت سید جان؛ بریم باباجون
_بفرمایید
باز هم صحبتی که نیمه کاره ماند! چه حکمتی داشت که هر وقت من با کسی حرف می زدم به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم!؟
رفتن سید را تماشا می کردم. احساس می کردم شدیدا به فکر فرو رفته! راستی ربط این تکه کاغذ و زینب و سید در چه بود؟! باید می فهمیدم اگرنه از فضولی می مردم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹