eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_یکم ✨ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ ⭕️ آفتاب اول صبح پهن شده بود توی اتاق که تازه چشمانم گرم خواب شد و خوابیدم ولی هنوز چند ساعتی نگذشته و سیر خواب نشده بودم که با سر و صدای شریفه بیدار شدم. نگاهم را دوختم به پرده‌ی حریر اتاق... برای یک لحظه فکر کردم همه ی آنچه که دیروز اتفاق افتاده را توی خواب و رویا دیده ام‌. غلتی زدم و به شریفه نگاه کردم که با جارو دستی داشت فرش ها را جارو می کرد. حتما خیلی خبرها از دیشب داشت؛ اما تازگی ها وقتی سکوت می کرد یعنی خوش خبر نبود! نشستم و سلام کردم. از گوشه ی چشم‌ نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. گفتم: _بذار من خونه رو جارو می کنم. دوباره کمر درد می گیری... _نه الحمدالله خوبم. تو تا بیدار بشی و از رختخواب دل بکنی لنگ ظهر شده! _ساعت هنوز ۹ نشده _اوووه. والا محدثه و دوستاش از ۷ بیدارن و باهم دیگه دارن خاله بازی می کنن لبخند زدم و جایم را جمع کردم. چند باری با دست کوبیدم سر بالش ها و بعد گذاشتمشان روی رختخواب های چیده شده ی کنار اتاق‌. شریفه عجیب توی فکر بود و همین هم من را می ترساند. رو رختخوابی را با سلیقه تنظیم کردم و رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. کتری را انقدر زیاد کرده بود که رو به منفجر شدن بود. حتی کره‌ی توی بشقاب هم وا رفته بود. صورتم را خشک کردم و حوله به دست ایستادم کنار چهارچوب در. داشت گردگیری می کرد. پرسیدم: _زنعمو، میگم چی شده صبحانه نخورده افتادی به جون زندگیت و داری تمییز کاری می کنی؟ _وا! مگه دفعه ی اولمه که اینجوری می گی؟ _آخه تو هیچ وقت از خیر شکمت نمی گذری _دم اذان صبح معده‌م ضعف می زد یه لیوان شیر خوردم دیگه میلم نکشید ناشتایی بخورم. راستی سرمه، یه سوال... _جانم _تو نمیری خونتون؟ چشمانم گرد شد و گفتم: _می خوای بیرونم کنی؟ _حرفا می زنیا... میگم یعنی یه وقت عزیز شک نکنه به چیزی دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: _میثم وقتی اومد، حرفی نزد؟ شانه بالا انداخت و جواب داد: _نه. فقط گفت داداش محمدعلی یه جور دیگه ای حالش‌ خوب بوده چون رفیق شفیق و یار غارش کنارش بوده. _خب؟ _خب به جمالت. انگار قرار بوده سر صبح آقا سید بره ولی شب اونجا مونده. خوب شد تو نرفتی _دیگه چیزی نگفت؟ _نه آهی کشیدم و به هوای تمییز کاری کردن، ایستادم جلوی آینه. به صورتم نگاه کردم. تمام اجزای چهره ام غمگین بود. لب هایم شبیه خط فاصله به هم دوخته شده بودند و پشت چشمانم دریایی از ناگفته ها بود. نمی دانم آینه کدر بود یا من طور دیگری شده بودم اما قطعا دیگر هیچ چیزی به شفافیت قبل نبود... ... @bahejab_com 🌹
🍃🌺 مهربانی در کلام اعتماد به نفس ایجاد می‌کند مهربانی در ذهن کمال ایجاد می‌کند و مهربانی در بخشش عشق ایجاد می‌کند... انگار مهربانی نهایتِ تکاملِ طبیعت و خلقت است و ما اَشرفِ مخلوقات غافل‌ترین موجود به این اِکسیرِ تکامل هستیم... مهربان باشیم🍃🌺 @bahejab_com 🌹
#نکته_های_ناب ⚜ #رهبرانه 🌸 بعضی خیال می کنند مهریه سنگین به حفظ پیوند زناشویی کمک می‌کند،این خطاست. اشتباه است. اگر خدای ناکرده زن و شوهر نااهل باشند، مهریه‌ی سنگین هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند بکند. ٧۵/۵/١١ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 #چآدرانه ❣ تا وقتی هست قلب❤️م آرومه😍 #چادر_سبک_زندگیست @bahejab_com 🌹
🔴⭕️🔴⭕️🔴 #نکته_های_ناب #با_علما ✨سوال شهید بهشتی از زنان بی حجاب @bahejab_com
🌺🍃 دلخوشی ها کم نیست دیده ها نابیناست... 🌺🍃 @bahejab_com 🌹
🌺🌿 #نکته_های_ناب #رهبرانه 🌸 مادر است که فرهنگ و معرفت و تمدن و ویژگی های اخلاق یک قوم و جامعه را با جسم خود، با روح خود، با خلق خود و با رفتار خود، دانسته و ندانسته به فرزند منتقل می کند. @bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃 🔶 باور نمی‌کردند! 🌻در دوران طاغوت، خانم‌های محجبه در دانشگاهها مورد تمسخر و استهزا بودند. آن برخورد، یک برخورد غیر انسانىِ جلف و غلطی بود که انسان چیزی را که خودش قبول ندارد، آن را به لجن بکشاند و به باد استهزا بگیرد؛ کاری که امروز رسانه‌های غربی عیناً انجام میدهند. اما کسانی هم که اهل این جلافتها نبودند، بلکه اهل فکر و منطق بودند، باور نمیکردند که ممکن باشد خانمی مقید به مسایل اسلامی باشد و بتواند مدارج علمی را طی کند؛ همچنان که باور نمیکردند چنین کسی بتواند در زمینه‌ی مسایل سیاسی و اجتماعی کسی بشود و یک عنصر فعال انقلابی باشد. ١٣۶٨/١٠/٢۶ #حجاب_اجتماعی @bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴 ⭕️ خانم‌هایی که با استفاده از «جعبه‌ حریم شخصی» (Personal Space Box) سعی دارند مانع لمس یا اذیت و آزار مردان در مترو شوند. 🔸 بدحجابان بدانند این ابتدای راهی است که آنان در اول مسیر آن هستند...👆 #حجاب @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی 🌷☀️ هی گره، باز گره، باز گره، روی گره روی این پنجره یک فرش دعا بافته‌اند... @bahejab_com 🌹
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_دوم ✨ @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_دوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 📚 2⃣ 🌀 نزدیک اذان ظهر بود که برگشتم خانه. دوباره باید نقش بازی می کردم! به خاطر اشتباهی که دیروز کرده بودم و نان سنگک را جا گذاشته بودم حالا باید زنگ می زدم تا در را برایم باز کنند و خیال کنند که کلید نداشته ام! هرچند؛ مگر می شد کسی عزیز را گول بزند؟! اما راهکار بهتری هم به ذهنم نمی رسید. زنگ را زدم و منتظر ایستادم. بابا محمدعلی در را باز کرد. لبخند زدم و سلام کردم. احساس کردم به اندازه ی چند لحظه جور دیگری نگاهم کرد، طوری که انگار رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت. شاید هم خیالاتی شده بودم! چون دستی روی سرم کشید و دعوتم کرد تو. مطمئن بودم که سید رفته ولی هنوز هم چشمانم گوشه و کنار خانه را دید می زد. نمی خواستم ببینمش! بابا رفت روی پله های نردبان و سرگرم چیدن چند خوشه انگور خلیلی شد. چادرم را برداشتم و گفتم: _کمک نمی خواین بابا؟ _دستت درد نکنه. اون سبد رو که گذاشتم لب باغچه بیار تا این انگورها رو بذارم توش. هرچند هنوز اونجوری که باید نرسیده... بیشتر شبیه غوره‌ست _چشم سبد را برداشتم و دستم را دراز کردم. از بالا نگاهم کرد و گفت: _چه خبر؟ چرا دیشب نیومدی خونه؟ ترسیدم، ناراحت شده بود از این که دخترش بی اجازه شب به خانه برنگشته؟! خب حق هم داشت... دستم را پایین آوردم و با استرس گفتم: _به عمو میثم گفتم که به شما و عزیزجون خبر بده، آخه شریفه و محدثه تنها بودن. شریفه منو به زور نگه می داره این جور وقتا. دلهره داشتم که چه بگوید. اخم های مردانه اش همیشه نگرانم می کرد. از نردبان پایین آمد و گفت: _عزیز برای ناهار، کشک و بادمجان گذاشته. گفتم چندتا از این خوشه انگورهای درخت حیاط بچینم بد نیست. بشور بابا و بذار وسط سفره. چشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخانه. نگاهی به اتاق پذیرایی کردم، انگار منتظر بودم یا توقع داشتم ردی و نشانی از حضور سید باشد، ولی هیچ چیز عجیب و جدیدی وجود نداشت. حتی موقع خوردن ناهار هم کلامی بین بابا و عزیز در مورد سید رد و بدل نشد. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا من گذشته را تمام و کمال فراموش کنم! *** بالاخره آخر هفته هم رسید. روزی که قرار بود خانم مومن و آقا سجاد برای امر خیر به خانه ی ما بیایند. وقتی سنجاق زیر روسری ام را زدم و خوب کیپش کردم حس خفگی بهم دست داده بود اما مهم نبود. به عزیز کمک کرده بودم و بعد هم خیلی عادی یک دست از لباس های معمولی ام را برداشتم و تن کردم. چادر گلدارم را هم انداخته بودم روی تک صندلی اتاق تا آماده باشد. رفتار میثم و شریفه برایم عجیب شده بود. برعکس همیشه، یکی دو روزی بود که به ما سر نزده بودند و آن شب هم پیدایشان نشده بود! آن هم شریفه... که همه جا به خاطر آمار گرفتن، سرکی می کشید. این اولین خواستگاری نبود که برایم می آمد اما اولین باری بود که بابا محمدعلی در مراسم خواستگاری ام حضور داشت.‌ همانقدر که به خاطر بودن بابا خوشحال بودم، از آمدن خانم مومن و پسرش ناراضی بودم... حتی به نظرم آمد که عزیز هم برخلاف قبل ترها، آن چنان شاد نبود و بیشتر شبیه کسی بود که گیج شده باشد. قندان را گذاشته بود توی یخچال و به جای سه قاشق چای خشک، تقریبا نصف شیشه را ریخته بود توی قوری چینی! ... @bahejab_com 🌹