هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_دوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_دوم 🌀
نزدیک اذان ظهر بود که برگشتم خانه. دوباره باید نقش بازی می کردم! به خاطر اشتباهی که دیروز کرده بودم و نان سنگک را جا گذاشته بودم حالا باید زنگ می زدم تا در را برایم باز کنند و خیال کنند که کلید نداشته ام!
هرچند؛ مگر می شد کسی عزیز را گول بزند؟! اما راهکار بهتری هم به ذهنم نمی رسید. زنگ را زدم و منتظر ایستادم. بابا محمدعلی در را باز کرد. لبخند زدم و سلام کردم.
احساس کردم به اندازه ی چند لحظه جور دیگری نگاهم کرد، طوری که انگار رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت. شاید هم خیالاتی شده بودم! چون دستی روی سرم کشید و دعوتم کرد تو.
مطمئن بودم که سید رفته ولی هنوز هم چشمانم گوشه و کنار خانه را دید می زد. نمی خواستم ببینمش!
بابا رفت روی پله های نردبان و سرگرم چیدن چند خوشه انگور خلیلی شد. چادرم را برداشتم و گفتم:
_کمک نمی خواین بابا؟
_دستت درد نکنه. اون سبد رو که گذاشتم لب باغچه بیار تا این انگورها رو بذارم توش. هرچند هنوز اونجوری که باید نرسیده... بیشتر شبیه غورهست
_چشم
سبد را برداشتم و دستم را دراز کردم. از بالا نگاهم کرد و گفت:
_چه خبر؟ چرا دیشب نیومدی خونه؟
ترسیدم، ناراحت شده بود از این که دخترش بی اجازه شب به خانه برنگشته؟! خب حق هم داشت...
دستم را پایین آوردم و با استرس گفتم:
_به عمو میثم گفتم که به شما و عزیزجون خبر بده، آخه شریفه و محدثه تنها بودن. شریفه منو به زور نگه می داره این جور وقتا.
دلهره داشتم که چه بگوید. اخم های مردانه اش همیشه نگرانم می کرد. از نردبان پایین آمد و گفت:
_عزیز برای ناهار، کشک و بادمجان گذاشته. گفتم چندتا از این خوشه انگورهای درخت حیاط بچینم بد نیست. بشور بابا و بذار وسط سفره.
چشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخانه. نگاهی به اتاق پذیرایی کردم، انگار منتظر بودم یا توقع داشتم ردی و نشانی از حضور سید باشد، ولی هیچ چیز عجیب و جدیدی وجود نداشت.
حتی موقع خوردن ناهار هم کلامی بین بابا و عزیز در مورد سید رد و بدل نشد. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا من گذشته را تمام و کمال فراموش کنم!
***
بالاخره آخر هفته هم رسید. روزی که قرار بود خانم مومن و آقا سجاد برای امر خیر به خانه ی ما بیایند. وقتی سنجاق زیر روسری ام را زدم و خوب کیپش کردم حس خفگی بهم دست داده بود اما مهم نبود.
به عزیز کمک کرده بودم و بعد هم خیلی عادی یک دست از لباس های معمولی ام را برداشتم و تن کردم. چادر گلدارم را هم انداخته بودم روی تک صندلی اتاق تا آماده باشد.
رفتار میثم و شریفه برایم عجیب شده بود. برعکس همیشه، یکی دو روزی بود که به ما سر نزده بودند و آن شب هم پیدایشان نشده بود! آن هم شریفه... که همه جا به خاطر آمار گرفتن، سرکی می کشید.
این اولین خواستگاری نبود که برایم می آمد اما اولین باری بود که بابا محمدعلی در مراسم خواستگاری ام حضور داشت. همانقدر که به خاطر بودن بابا خوشحال بودم، از آمدن خانم مومن و پسرش ناراضی بودم...
حتی به نظرم آمد که عزیز هم برخلاف قبل ترها، آن چنان شاد نبود و بیشتر شبیه کسی بود که گیج شده باشد. قندان را گذاشته بود توی یخچال و به جای سه قاشق چای خشک، تقریبا نصف شیشه را ریخته بود توی قوری چینی!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_سوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌿🌸🌿🌸🌿
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_سوم 🌀
باورم نمی شد. ایستاده بودم پشت پنجره و به صحنه ی عجیبِ روبه رو نگاه می کردم.
زنگ در را که زدند بابا بسم الله گفت و بلند شد. همین برایم یک دنیا می ارزید که توی مجلس خواستگاری ام بابا محمدعلی هم بود! چیزی که تا چند وقت قبل حتی توی خواب هم نمی دیدم.
با این که آقا سجاد را پیش از این دیده بودم و تصویر چهره اش توی ذهنم مانده بود اما همانطور که با بغض چادرم را پهن می کردم روی سرم، رفتم پشت پرده ی پنجره ی اتاقم و به دری که باز شد نگاه کردم. لابد چقدر خانم مومن خوشحال بود از این که به هدفش رسیده...
اول از همه میثم بود که وارد شد. محدثه را بغل کرده بود و با بابا روبوسی کرد! بعد هم شریفه آمد تو. حتما دلشان طاقت نیاورده بود که توی مراسم نباشند و بالاخره خودشان را رسانده بودند.
حسابی از دست شریفه حرصی بودم و دلم می خواست همین که پایش به خانه رسید گوشش را بپیچانم که چرا زودتر از این نیامده پهلویِ من. وقت نشناس شده بود جدیدا.
اما وقتی پشت سر شریفه، کسی دیگر وارد شد از شدت تعجب وا رفتم تقریبا.
باور کردنی نبود اما مطمئن بودم که در اوج حواس جمعی دارم سید ضیاالدین را می بینم. آن هم با پیراهن سفید و همراه با جعبه ای شیرینی و چند شاخه گل سرخ!
دهانم باز مانده بود. مگر او چند روز پیش برنگشته بود مشهد؟ خود شریفه گفته بود... پس چرا دوباره آمده بود؟ منطقی نبود. آن هم حالا، درست شب خواستگاریِ من. با گل و شیرینی و پیراهن سفید و لبخند زنان؟!
نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد. دستانم به رعشه افتاده بود. پرده را رها کردم و نشستم روی زمین. همه چیز عجیب بود، نبود؟! دلم تاب نیاورد. دوباره بلند شدم و دزدکی بیرون را دید زدم. خودش بود. خواب نبودم که!
ناگهان یاد سال های قبل و خاطرات دورم افتادم. همان شبی که با پریسا و موسی و بیبی آمده بودند برای صحبت کردن. یاد چشمان مهربانش که دریای عشق بود. اشکم را پاک کردم. چقدر حسم با حالا متفاوت بود. چقدر جوان تر بودم و پر شورتر...
حتما به دلیلی که نمی دانستم چیست آمده بود. نباید می دیدمش. حتی اگر خانم مومن و پسرش می آمدند هم با این شرایط نمی رفتم بیرون. درست نبود اصلا. شرمم می آمد. بالاخره یک روزی که ما با هم محرم بودیم. لب گزیدم و پشت دستم را گاز گرفتم.
صدای جرینگ جرینگ النگوهای شریفه که داشت به اتاق نزدیک می شد، به خود آوردم. به سرعت با گوشه ی روسری صورتم را تمییز کردم و ایستادم.
قلبم هزار و یکی می زد. در اتاق را باز کرد و دست به کمر آمد تو. پیراهن بلند و شیکی پوشیده بود و روسری اش را هم مشخص بود که اتو کرده، آن هم شریفهی بی حوصله!
امکان نداشت که از دیدن ریخت و قیافه ام به احوالات درونی ام پی نبرد. لبخندی زد و گفت:
_سلام، عروس خانوم!
جوابی ندادم. رو برگرداندم به قهر. نمی دانم دلخور بودم یا می خواستم چنین فکری کند؟ دست روی شانه ام گذاشت و بیخ گوشم گفت:
_رنگ رخساره نشان می دهد از سر درون!... خانم معلم جان...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 «حجابش هم قشنگ است»
🌸 همسر شهید رضایینژاد: در یکی از دیدارها (فکر میکنم مراسم اربعین بود)، خدمت حضرت آقا رسیدیم. آن موقع آرمیتا شش یا هفت سال داشت. چادر پوشیده بود، البته حجابش سفت و سخت نبود. اولین بار بود آرمیتا با #چادر به بیت میآمد. قبلاً روسری سرش میکردم. آقا آنجا تشویق کردند و گفتند «حجابش هم قشنگ است».
@bahejab_com 🌹
💌 #عاشقانه_با_خدا
این روزها
میان دنیای بزرگی
که رنگ به رنگش، خیالِ
کشاندن قلبم، سمتِ
خودش را دارد،
دلم #فقط
پر میکشد برای با تو بودن،
هر لحظه به یاد تو بودن،
برای تو بودن ... 🕊
❣ شنیدهام، وقتی
قلبم اسیر وسوسهی گناه میشود،
وقتی هراس دور شدن از تو را دارم،
این نام زیبایت را، زیاد
بر زبان بیاورم:
#یا_خیر_حبیب_و_محبوب
ای بهترین دوست و همراه من 💚
💫 زیباترین نامها برای توست،
خدای خوب خودم ... 🌸
@bahejab_com 🌹