eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #چآدرانه❣ #فاطمیه🏴 بگو به شعله چه وقت دخیل بستن بود؟ هنوز چادر او کار با بشر دارد... @bahejab_com🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️ تا کِی ای جان اثرِ وصلِ تو نتوان دیدن که ندارد دلِ من طاقتِ هجران دیدن ... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_یکم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_یکم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 سلام کردم و چادرم را برداشتم. ظرف میوه و استکان و نعلبکی های توی سالن پذیرایی توجهم را جلب کرد. به بشقاب ها نگاه کردم. انگار هیچ کدام از مهمان های نا آشنا هم هیچ چیزی نخورده بودند! حتی جعبه ی شیرینی وسط اتاق هم باز نشده و نوار دورش گره زده مانده بود. _مهمون داشتیم عزیز؟ قرآن توی دستش را بوسید و روی طاقچه گذاشت. _بله _بسلامتی. کی بوده؟ قهر بودن که هیچی نخوردن و دهن خشک رفتن؟ _احترام و دخترش مریم بند دلم پاره شد... باز هم موقعی که نباید، احترام خانم آمده بود؟! همینطوری هم خودم حال خوبی نداشتم... نمی دانستم باید چیزی بپرسم یا نه ولی انگار شرایط عادی و مثل همیشه نبود. خود عزیز گفت: _قهر نبودن که چیزی نخوردن اما... گمونم قهر کردن که با لب و لوچه ی آویزون و دست از پا درازتر رفتن. _یعنی چی؟ نشست و تکیه داد به پشتی. تسبیحش را از دور گردن و روی روسری سفیدش برداشت و صلواتی فرستاد. پایش را دراز کرد و پاسخم را داد: _بندگان خدا بعد از چند بار بیا و برو و نشست و برخاست امروز اومده بودن که حالی بپرسن و تو رو ببینن و حرف و حدیثا رو تموم کنیم که... خب! منم تمومش کردم. ناخودآگاه دست روی قلبم گذاشتم. عزیز سرش پایین بود... خدایا! کاش از ترس نمیرم. دانه های تسبیحش را بی هدف بالا و پایین می کرد. این یعنی حال خوشی نداشت! دو زانو نشستم و خیره ماندم تا شروع کند به حرف زدن. چند دقیقه ای طول کشید تا بلاخره گفت: _خیلی سختم بود! روم سیاه... ولی گفتم دل این دختر انگار به دل پسر شما نیست. خوبیت و خیریت نداره وقتی مهرشون به دل هم نیفتاده این قضیه کش پیدا کنه. به گوش هایم اعتماد نداشتم! با دقت زل زدم به صورت عزیز... شوخی که نمی کرد. تازه از همیشه جدی تر هم بود. چین های دامن گلدار پلیسه اش را پس و پیش می کرد؛ گفت: _به احترام گفتم؛ من این بچه رو تو دامن خودم بزرگ کردم. شرمش میاد که بگه! ولی همین که لب از لب باز نمی کنه یعنی نه... وقتی حرف سینا پیش میاد و لپاش گل نمی ندازه یعنی نه! وقتی سینی خلعتی میاد و رنگ از رخش می پره یعنی نه! حتی وقتی شبا صدای گریه ش دل منو آقاجونش رو ریش می کنه؛ بازم یعنی نه! رضایت نداره... من از خیر این وصلت می گذرم و خوشبختی دخترم رو به خود خدا واگذار می کنم. گفتم احترام خانم شما هم همین کارو کن. روی چیزی که به صلاح نیست دندون نذار... الحمدلله رب العالمین هنوزم که چیزی نشده. کسی بویی نبرده و صدایی نپیچیده که اسم پسر شما رو اسم دختر ماست یا اصلا برای دختر حاج محمدعلی شیرینی خوردینو خلاصه این صحبتا! بابا بلاخره رسمه که خانواده ها دوبار میرن و میان تا ببینن می تونن اصلا باهم کنار بیان و همو می خوان یا نه... چون تو نبودی گفتم! راحت نگفتما... ولی گفتم سرمه جان. آخه... وقتی سفر بودی خواب دیدم. خواب آقات رو دیدم. او هم مثل من گریه می کرد. نگاهی کرد به قاب عکس بابا و سرش را تکان داد. _اومد تو همین اتاق نشست. عقلم نرسید که حداقل ازش بپرسم کجایی؟ حالت خوبه یا نه؟ حواست به دلِ ترک خورده ی عزیزت هست که از غصه ی بی خبری داره خورد میشه یا نه؟ هیچی نپرسیدم... حتی گله هم نکردم از این فراقش... فقط به قد و بالاش نگاه می کردم و اشک می ریختم و قربون صدقش می رفتم. بچم فقط گفت عزیز جون، سرمه ی من کجاست؟ گفتم خوبه... گفت خوب نیست عزیز! جون تو و جون دخترم، هواشو داشته باش. اخم کردم براش و گفتم مگه تا حالا زبونم لال مواظبش نبودم که حالا اینجوری میگی عزیز؟ هیچی نگفت... صدای اذان که اومد چشم باز کردم و دیدم ای دل غافل... خواب دیدم! خودم را جلوتر کشیدم و عزیز را بغل کردم. کمی که گریه کردیم و سبک شدیم دست انداخت دور گردنم و پیشانی ام را طولانی بوسید. چه عطر آشنای خوبی داشت... بوی پدرم... بوی مادرم را می داد... _من باید از زبون شریفه می شنیدم که از پسر حاج رسول خوشت نیومده و بخاطر حجب و حیا و خجالت داری با ما راه میای؟ فکر می کردم هرچی نباشم دیگه محرم رازت هستم... که نه... انگار لیاقت اونم نداشتم. صورتم را با آستین پاک کردم و تند گفتم: _خدا منو بکشه عزیز اگه از شما محرم تر داشته باشم. خب... خب آخه روم نشد که بگم! همه چیز یهویی شد اصلا. اونم پسر خوبیه ولی شبیه من نیست. چندباری می خواستم بگم و نشد. هربار احترام خانوم دستم رو گذاشت تو پوست گردو. تازه می ترسیدم. گفتم لابد چون حاج رسول رفیق بابا بوده شما دست رد به سینشون نمی زنید. _شما خیلی اشتباه کردی! زندگی که شوخی بردار نیست. من از روی تعارف که نمی تونم دختر شوهر بدم که خدایی نکرده امروز با کلی ذوق بفرستمش بره خونه ی شوهر و پس فردا با دوتا بچه برگرده ور دل خودم! صحبت یه عمر زندگیه. بخاطر همینم گفتم نه! یک کلام والسلام. ... @bahejab_com 🌹
#صبحانه🍃🌹 خورشيد “روز”آورده است در را به رويش بازكن @bahejab_com🌹
🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴 #کلیک_کن❗️ #مقاله 📚 🔴حجاب هم نوعی محدودیت است!!! 🌀در آلمان درصد بسیار قابل توجهی از دختران علاقمند هستند که با جوانان ترکیه ای ازدواج کنند و با اینکه آنها مهاجر هستند و آلمانی ها هم نژاد پرست هستند و.‌..👇 https://b2n.ir/65559 @bahejab_com 🌹
💠🔴💠🔴💠🔴💠 #کلیک_کن❗️ #خبر 📣 ⚪️هفتمین بزرگداشت روز جهانی حجاب در پیش است 🔴در صفحه سازمان «روز جهانی حجاب» آمده که هفتمین بزرگداشت این روز در ۱۴۰ کشور مختلف جهان برگزار شده و در این روز غیرمسلمانان و بی حجاب ها برای یک روز با مسلمانان اعلام همبستگی کرده و حجاب خواهند گذاشت...👇 https://b2n.ir/46823 @bahejab_com 🌹
🌿🌹🌿🌹🌿 #چآدرانه ❣ خواهرم... مبادا دشمن چادر از سرت بردارد گردان فاطمی باید با چادرش بوی یاس را در شهر پخش کند. @bahejab_com🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️ از درگه شما به خداوند می رسیم بی تو نمی شود که سراغ از خدا گرفت... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 عزیز با مِهر دستی به صورت خیسم کشید و گفت: _این چشم ها که انقدر شبیه محمدعلیِ و این صورت قشنگ که منو یاد مادر خدا بیامرزت می ندازه نباید گریه کنه... هر وقت من مردم اونوقت بشین و اینجوری زار بزن _دور از جونتون _از حالا به بعدم یادت باشه نه من و نه آقاجون و نه حتی عمو میثمت؛ هیچ کدوم دلمون نمی خواد تو رو مجبور به کاری کنیم که دوستش نداری. _چشم... یادم می مونه. دستش را بوسیدم... دوباره بغلم کرد و بعد گفت: _آبغوره گرفتن دیگه بسه. پاشو یاعلی بگو این ظرف ها رو جمع کن و بعدم یه سری به غذا بزن. خدا خیرت بده... پا درد نمی ذاره من قدم از قدم بردارم که _چشم قبل از اینکه با ظرف ها از اتاق بروم بیرون، ایستادم و گفتم: _میشه یه سوال بپرسم؟ _بپرس _حالا احترام خانم و حاج رسول از ما ناراحتن و دیگه رفت و آمد نمی کنن؟ _الله اعلم! به فرض که احترام یه کم دل چرکین بشه و بخواد چند وقتی دوری کنه اما بعید می دونم خود حاج رسول اینجوری باشه! ما می سپاریم به خدا. ان شاالله که قطع صله رحم نشه. _ایشالا... راستی دفترم دست شریفه جا مونده من یه تک پا برم تا خونشون و برگردم _برو مادر... برو ازش تشکر کن. ولی دروغ نگو! لب گزیدم و با خجالت ببخشیدی گفتم و تقریبا در رفتم. همیشه ی خدا باهوش بود و مچ می گرفت! به دو دقیقه نرسیده پشت در خانه ی شریفه بودم و منتظر، تا در را باز کند. _هرکی هستی اون دستت رو بردار از روی زنگ تو رو خدا! فردای قیامت باید جواب پس بدی واسه این مردم آزاری... اومدم دیگه اه در را که باز کرد جیغ زدم و پریدم بغلش. اولش از شدت شوک شدن هیچ حرکتی نکرد اما همین که خون به مغزش رسید گفت: _هوی... سرمه چته؟ خفه شدم‌ بابا. چیه چی شده؟ بلاخره شوهر کردی که رو پا بند نیستی از خوشی؟ با توام... چرا زل زدی به من؟ نکنه خودم شوهر‌کردم و خبر ندارم؟ _شریفه... شریفه... شریفه _هان!!! _ازت ممنونم... از الان تا خودِ فردایِ قیامت. _چیزی شده؟ آخه ما همین چند دقیقه قبل از هم جدا شدیم! معجزه شده؟ _آره... معجزه شده. باورم نمیشه... احترام خانم خونمون بوده با دخترش _خب خب؟ _عزیز بهشون گفته نه! گفته جواب ما منفیِ _به به... چشمت روشن _آخ شریفه... چه لطف بزرگی در حقم‌ کردی تو! _من؟! با مشت به بازویش زدم و گفتم: _برو خودتو سیاه کن! عزیز لو داد که تو دهن لقی کردی و گفتی من سینا رو دوست ندارم. گفت بخاطر همینم فهمیده پشت پرده چه خبره و جواب منفی داده _آهان! خب... بلاخره جای خواهرتم. باید یه کاری می کردم دیگه _عزیزم... تو خواهری رو در حق من تموم کردی _کار دنیا برعکس شده. دخترای مردم واسه پِر دادن خواستگار میانُ تشکر می کنن. _خدا نکنه توی شرایطش قرار بگیری... اگر بودی می فهمی چه حس مزخرفی بود _اینکه یکی بیاد خواستگاری و ازش خوشت نیاد ولی در عوض یکی دیگه که نمیاد خواستگاری رو... براق شدم و تند گفتم: _بله؟ به همین راحتی داری برام توی روی خودم حرف درمیاری؟ _غلط بکنم! _پس دیگه چرت و پرت نگو _خیال نکن از دلت خبر ندارم سرمه خانم بدون هیچ واکنشی و با آرامش گفتم: _مطمئنم انقد فضول هستی که همه چی رو بدونی. اینکه تو دلم هیچ خبری نیست _آره! نور آفتاب مستقیم افتاده پسِ سرم و داشتم می سوختم. چرا امروز همه می خواستند مچ من را بگیرند؟! پریسا و عزیز و شریفه... قلبم دیگر توان این همه دلهره را نداشت. توی چشمم خیره شد و گفت: _هوم؟ فکر کردی من گوشام مخملیه؟ نمی دونم چرا تیپ زدی و من رو برداشتی بردی اون سر شهر؟ _یعنی چی؟ مگه خودت نبودی و ندیدی؟ _مشکوک شدی سرمه. خیلی وقته. دیگه هرکسی رو نشناسم تو رو که خوب می شناسم دختر خوب! _من میرم خونه... عزیز تنهاست _از زیر زبون من رازم رو کشیدی بیرون. ولی توقع داری من همدم روز و شبت باشم و هیچی نفهمم. _چه جالب! عزیز هم می گفت فکر می کرده محرم رازش بودم. _تو دار شدی! قبلنا راحت تر درددل می کردی. هروقت که خیلی ساکت بشی یعنی یه اتفاق مهمی افتاده. یه اتفاق مهمی افتاده، مگه نه سرمه؟ نفسم را کلافه فرستادم بیرون. برای صدمین بار از ذهنم گذشت، کاش زودتر فردا می شد! ... @bahejab_com 🌹
🌿🌷🌿 « گرت پایداری‌ست در کارها شود سهل پیش تو دشوارها...! » ملک‌الشعرای بهار روزتون پر انرژی...🌺🍃 @bahejab_com 🌹