هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_نهم ♦️ @bahejab_com 🌹
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_نهم ⭕️
وارد سالن پذیرایی که شدیم، از شرم و خجالت نگاه کردن به صورت بابا محمدعلی، کنار عزیز سنگر گرفتم و هیچ حرفی نزدم و همین کارم لبخند به لب بابا و عزیز آورده بود.
آن روز، بزرگترها که از نتیجه ی مثبت صحبت هایمان مطلع شدند، تقویم آوردند و تاریخ مراسم عقد را به خواست سید تعیین کردند و قرار شد در کمتر از دو سه هفته دیگر مجلس عقد و عروسی باهم برگزار شود.
عزیز هم که خیالش راحت بود از بابت جهیزیه ی ساده ای که سال ها بود ریز و درشتش را به سختی تهیه کرده و توی زیرزمین جا داده بود، موافقت کرد که دوران نامزدی نداشته باشیم و بلاتکلیف نمانیم.
انقدر خوشحال بودم که وصف ناشدنی بود. روی ابرها سیر می کردم. برعکس سال های پیش که در تمام مدت خرید عقد و مجلس خواستگاری نگرانی خاصی داشتم و دلم شور چیزی را می زد که نمی دانستم چیست؛ این بار انگار ته دلم قرص بود.
سید ضیاالدین همین که بله را از من و خانواده ام گرفت، از بابا اجازه گرفته و رفته بود مشهد تا هم بیبی را با خبر کرده باشد و هم کار و بارهای مربوط به عروسی را راه بیندازد.
هنوز نمی دانستم که قرار است برای زندگی در مشهد باشیم یا تهران؟ اما سید دو روز بعد از رفتنش تماس گرفت و از میثم خواهش کرد تا خانه ی نقلی و جمع و جوری را اطراف خودمان پیدا کند که اجاره کنیم. گویا درخواست انتقالی داده بود و چون برای تکمیل مراحل درمان چشمش باید هر چند وقت یکبار به تهران می آمد، و از طرفی دلش هم نمی آمد من را که تازه به بابا محمدعلی رسیده بودم بعد از چندین و چند سال، دوباره درگیر غم دوری کند، تصمیم گرفته بود برای زندگی تهران را انتخاب کند. و من چقدر از او ممنون بودم.
خانه ای که میثم پیدا کرده بود چند کوچه آن طرف تر بود و صاحبخانه اش، مرضیه خانم، زن مسن و مهربانی بود که برای پول اجاره کمترین مقدار ممکن را در نظر گرفته بود.
روزی که با شریفه و عزیز برای اندازه زدن پرده رفته بودیم، عاشق و شیفتهی حیاط کوچک پر از گل و گیاهش شده بودم. خانه ای شمالی که ساکنین طبقه ی اول و دومش، مرضیه خانم و دختر و دامادش بودند و ما قرار بود توی نیم طبقه ی بالایی زندگی مشترکمان را آغاز کنیم که آشپزخانه نداشت و این برای من سخت بود اما می توانستم با هر سختی ای که بود زندگی کنم.
سید که آمده و خانه را دیده بود از مرضیه خانم اجازه گرفته و خودش آستین هایش را بالا زده بود و با کمک میثم گوشه ای از پشت بام با چند ایرانیت فضای کوچکی را درست کرده بودند و یک ظرفشویی و یک کمد فلزی و گاز سه شعله ی رومیزی قرار داده بودند و به این ترتیب آشپزخانه دار هم شده بودیم!
پرده هایم را شریفه دوخته بود و گلدوزی روی پارچه هایم را هم مادرش که چرخ خیاطی جدید داشت انجام داده بود.
خنده دار و شاید هم عجیب بود که احساس می کردم همه دست به دست هم داده اند تا ما هرچه زودتر سر و سامان بگیریم. شبیه آن وقت ها که می خواستیم میثم و شریفه را به خانه ی بخت بفرستیم. حتی بیبی هم پیش پیش چند قواره پارچه و لباس برایم فرستاده بود.
بنا به خواست من و آقا سید مهمان زیادی دعوت نکرده بودیم و همه چیز را ساده و خودمانی گرفته بودیم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
@bahejab_com 🌹
💌 #یه_حرف_قشنگ
آدمهای مهربون،
آدمهای صاف و ساده،
دنیا رو پر از محبت میبینن 💚
همون دنیایی که
خیلیای دیگه از دستش،
پر از گِله و شکایتن ⚡
قلب آدمها
یه #آینه ست که
پاک، یا پر غبار، دنیا رو
شبیــه خــودش
نشون میده ...
💫 پیامبر (ص) فرمودند:
«كسى بيش از همه، مردم را راستگو میداند كه خودش با آنان راستگـوتر باشد، و كسى بيـش از همه، مردم را دروغگو میداند، كه خـودش بيـش از همه، به آنان دروغ بگويد» 🌸🍃
📗 نهج الفصاحه، ص ۲۷۲
@bahejab_com 🌹
#نکته_های_ناب 🌺
#رهبرانه ❣
💞 ازدواج بهترینها
💐 حضرت زهرا (علیها السلام) دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود؛ رئیس جامعه اسلامی؛ حاکم مطلق. امیرالمومنین (علیهالسلام) هم که سردار درجهی یک اسلام بود. ببینید چطوری ازدواج کردند!
🔹 چه جور مِهریهی کم، چه جور جهیزیّهی کم. همه چیز با نام خدا و با یاد او. اینها برای ما الگو هستند. ۷۵/۰۲/۱۷
🎊 به مناسبت ١ ذیالحجه؛سالروز #ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا سلاماللهعلیهما
#_روز_ازدواج 💟
@bahejab_com 🌹