.
[ الْحَمْدُلِلَّهِالَّذِيتَحَبَّبَإِلَيَّ ]
#خدایا...!
ممنونکهباهمهبدیامدوستمداری...(:🌿
#ابوحمزه_ثمالی ..♡
........
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
میگم #خدایا♥️ ؛
ما رو بھ خودت گره کور بزن ...
میگم #خدایا؛
مداد تراشم رو خراب کن ؛
نذار بھونه بتراشم ناشکر بشم :)
میگم #خدایا ؛
قلبهامون رو اتو کن،صاف بشن ...
| #آخدا صِّرَاطَ مارو مستقيم کن!🌱|
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#خدایا ....آغوشت را امشب به من می دهی؟
برای گرفتن،چیزی ندارم!
می شود من بغض کنم ،تو بگویی:مگر خدایت نباشد که اینطور بغض کنی...
می شود بگویم :خدایا...؟
تو بگویی جان دلم.
میشود بیایی؟تمنا میکنم...
گله دارم..ازکه نمیدانم..از چه نمیدانم..
این روز ها درد برمن سنگینی می کند
که نمیدانم دلیلش چیست،کیست!
بی حس شده ام،خسته شده ام
از تمام جهانت.....!
دلم اندکی اطمینان میخواهد،اندکی آرامش......
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂
#رمان_هرچے_تو_بخواے❣
#پارت_چهل_ام🍃
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.
اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک
بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
با ارزش ترین یادگاری مادرم.
انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،
تو دلم گفتم #خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن #آبروی_دینت باشم.
-عروس خانم آیا وکیلم؟
تو دلم گفتم #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص)،با اجازه ی #اهلبیت رسولت(ع)،با اجازه ی #امام زمانم(عج)، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله...
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.
امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟
-بریم خونه ما.
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم
ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.
این جوابی که من میخواستم نبود.
شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.
نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم:
_امین.
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.
برای بار چهارم گفتم:
_امین.
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:
_امییییین.
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم
این شد.از ته دل لبخند زدم...
و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:...
خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد
﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾
به قلم🖌
بانو مهدی یار منتظر قائم
#ادامه_دارد...
😃😂😃😂😃😂😃
#لطیفه
#لطیفه😊😁☺️
❤️
شخصی زیر درخت #گردو ایستاده بود و میگفت 🌳
🙄 #خدایا! همه ی #کارهایت درسته👏
🤔 فقط #نمی فهمم چرا این #گردوی به این کوچکی را بالای این #درخت بزرگ قرار داده ای و #هندوانه به آن بزرگی را لای #بوته های کوچک! 🤔
همین طور که با#خدا داشت #دردودل می کرد
ناگهان#بادی وزید
و#گردویی روی #صورتش افتاد واز #بینی اش #خون آمد😫😭🤕
😯به#خودش آمد و گفت :
😶 #خدایا! ایول کارت خیلی درسته
اگر#هندوانه بالای درخت بود معلوم نبود چه #بلایی سرم می آمد!
🌷🌹🌷🌹🌷
👇 ... حدیث ... 👇
💠حضرت #علی علیه السلام فرمودند:🌷🌹❤️🌷❤️🌹
👌امور بر اساس #قضای الهی جریان دارد نه بر اساس #خواست مردم.😉
🌺🌺🌸❤️🌸🌺
🍄🌸🍄🌸
#احکام
#احکام شیرین
🌾اگر انسان مطابق #تمایلات نفس رفتار کند، مسلما میل به عبادت و #نماز خواندن و هرگونه ارتباط با #خدایش کم میشود🍁
و درمقابل هر چه رفتارهای مطابق #هوس مثل #آرایش کردن #زن در خیابان، #چشم و هم چشمی ها، رقابت های منفی در امور مادی کمتر شود، #عشق به خدا
و #نماز
و #قرآن
و کار#نیک بیشتر در دل پیدا می شود👌
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#کلام_بزرگان
#آیت الله مرعشی نجفی میفرمودند:
در قم شیخی بود معروف به شیخ ارده شیره
جهت معروف شدنش به این نام آن بود
که او به ارده شیره بسیار علاقه داشت
و حتی کتابی در توصیف ارده شیره نوشته بود
آدم فقیری بود و خانه و منزلی نداشت
در حقیقت تارک دنیا بود
یک #شب در زمستان در میان مقبره
میرزای قمی در قبرستان شیخان خوابید
#صبح برای #نماز بلند شد، دید برف زیادی
آمده پشت در را محکم گرفته
شیخ هر کاری کرد در باز نشد
ماند در میان مقبره از طرفی وسیله وضو
حتی وسیله تیمم هم نبود
چون مقبره با گچ و سیمان و سایر
مصالح پوشیده بود
نزدیک طلوع آفتاب شد، دید نمازش
قضا میشود، با همان حال بدون وضو
و تیمم صحیح نماز را خواند
بعد از نماز رو کرد به طرف آسمان
و دستها را بلند نمود به شوخی
به خداوند عرض کرد:
#خدایا تا به حال تو به من هر چه دادی
من چیزی نگفتم قبول کردم
گاهی نان و پنیر دادی قبول کردم
گاهی نان و ارده شیره دادی شکر کردم
گاهی هم نان دادی اصلاً خورشت ندادی
باز هم قبول کردم
خدایا تو هم امروز این یک نماز بیطهارت
را از من قبول کن و مؤاخذه نکن
بعد از وفات شیخ یکی از دوستان صالحش
او را در خواب دید پرسید:
خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟
گفته بود: خدا مرا به واسطه همان
یک نماز بخشید
#استاد فاطمی نیا در ادامه اظهار داشتند:
مثل اینکه خداوند هم از شوخی کردن
بندهاش خوشش میآید ولی نه هر
شوخی و نه از هر بندهای!
#خدا از شوخی آن بندهای خوشش میآید
که آن بنده را دوست دارد
و آن بنده هم خدا را دوست دارد
هر چه خدا مقدرش کرده
خوب یا بد، تلخ یا شیرین
کم یا زیاد، سیری و گرسنگی
غم و شادی، داری و نداری قبول کرده
در هر حال خدا را شکر میکند
نه مانند آن بندهای که
با مختصر کم و زیاد حالش تغییر میکند
و با کوچکترین تحول عوض میشود
و اگر صدمهای ببیند گاهی با خدا
سر جنگ پیدا میکند
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈