#خانمها_بخوانند
مقایسه کردن #ممنوع⛔️
🔵یه نقص خیلی بزرگ و بد که میخوایم از امروز بذاریمش کنار مقایسه کردنه
🔵این جملات #مقایسه ای را ببین:
❌شوهر خواهرم خواهرم اینا را دائم میبره مسافرت ولی من دق کردم تو این خونه
❌آقای #فلانی همسایه کناریمون هروقت میره خونه دوتا پلاستیک پر دستشه کلی چیز خریده واسه تو خونه ولی تو همیشه دست خالی میای...
❌همه #شوهر دارن ما هم شوهر داریم😒
🔵یه موقع هایی هم #مستقیما مقایسه نمیکنی ها ولی غیر مستقیم نیتت مقایسه است،فکر نکن شوهرت متوجه نمیشه:
❌بابات خیلی خریداش خوبن همیشه
❌بابای من خیلی خانواده دوسته و به زن و بچش میرسه
❌کاش قد بچمون به داداشم ببره ماشاالله خیلی قدش بلنده
❌فلان بازیگر چقدر خوش تیپه
💟عزیزدلم؛
بذار شوهرت فکر کنه تنها #قهرمان زندگی توئه🏋️♂️
بذار فکر کنه بهترینه
-همیشه زندگیتو با پایین تر از خودت مقایسه کن؛اینطوری به #زندگیت دلگرم میشی🔥
-تمرکزتو بذار رو #مثبت ها و خوبی های زندگیت
🔵 -راستی یه چیز دیگه؛ اون مردایی که شوهرتو باهاشون #مقایسه میکنی؛تو که تو زندگیشون نیستی ببین باطنش چه خبره🔍،تو فقط یه #ظاهرو میبینی...
شاید خیلی ها هم آرزوی شوهر تو رو دارن
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سبک_زندگی_شهدا
سر سفره عقد…
اونقد ذوق زده بود…
که منو هم به هیجان می آورد… وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم…
صورتمو چرخوندم سمتش…
تا بازم اون لبخند زیبای😊 همیشگیشو ببینم…
اما به جای اون لبخند زیبا…
اشکای شوقی رو دیدم…
که با عشق تو چشاش حلقه زده بود… همونجا بود که خودمو…
خوشبخت ترین زن دنیا دیدم… محرم که شدیم…
دستامو گرفت و خیره شد به چشام…
هنوزم باورم نمیشد… بازم پرسیدم:”چرا من…؟”
از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت…
“تو قسمت من بودی و من قسمت تو…” قلبم از اون همه خوشبختی…
تند تند می زد و…
فقط خدا رو شکر می کردم…
به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود…هر روزی که از عقدمون می گذشت…
بیشتر به هم عادت می کردیم…
طوری که حتی…
یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم…
هیچ وقت فکرشو نمی کردم…
تا این حد مهربون و احساساتی باشه… به بهونه های مختلف واسم کادو می گرفت و…
غافلگیرم می کرد… .
همسر شهید مهدی خراسانی
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه #عاشقانه
حرف بزن
که دلم برای شنیدنِ صدای تــو
و شنیدنِ کلمات از زبان تــو
تنگ شده…
با من حرف بزن
از حالت
از روزمرِگی هایت
اصلا از خبرهایِ روز بگـو!!
اما بگو …
اما باش …
که بدونِ تــو
چیزی شبیه زندگی ؛
تویِ گلویم گیر می کند…
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#ثبت__درخواست_مشاوره رایگان ❤️ 😍 شروع شد 😍❤️ 👇🌸 لینک ثبت درخواست:🌸👇 کلیک کنید طبق اطلاعیه فوق
سلام همراهای حوای آدمی 😍🌸
تا این لحظه همه درخواست هایی که انجام شده به دستمون رسیده که آخری اش امروز بود
ولی سه بار فرستاده بودن 😍😁
سعیمون بر این هست که هر روز، پاسخ یک مورد رو در کانال قرار بدیم اما مقدمات و بررسی علمی و دینی برای هر سوال جوری که گفتن کمی زمان میبره
پس صبور باشید😉
#مشاوره_مذهبی_رایگان
برای حوای آدمی ها
فقط در #ماه_رمضان
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پانزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل م
#پارت_شانزدهم از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت. » از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعه گریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: «آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه! »
که عبدالله پاسخ داد: «به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره! »
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه. » کنجکاوانه پرسیدم: «چطور؟ » و او پاسخ داد: «وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب میداد و هِی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره! »
و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: «همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه! » که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم. » به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی
دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود.
شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشی گری های آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: «اون مجید نیس؟ » که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: «آره، مجیده. »
بی آنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد.
ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت.
عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن
سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است.
با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می لرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود..
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
Tahdir-joze18.mp3
4.16M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم
#جزء_هجدهم
استاد معتز آقایی
#رمضان
#قرآن
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💞 #همسرانه
در آشپزخانه کوچکمان
غذا کمی سوخت
شیر سر رفت
و همسرم مثل مردهای قدیم داد زد:
حواست کجاست خانوم؟!
و من آرام و با لبخند گفتم
به تو آقا ... 😊
#زندگی_زیبا
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
گفتنیها را بگویید
امّا بهموقع!
منتظر نمونید به این امید اینکه شاید روزی خودش متوجه بشه
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانمهای_شیک 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
.
حسرتا آنکه دمادم، رهِ ابلیس سپرد💠
حسرتا آنکه دَمی حرفِ خدا را نشنید💠
حسرتا آنکه دَمِ مرگ، نگاهش جویان 💠
تا چه کَس بر سر و مویش کفنِ سرد کشید💠
.
خواهرم! حال که زیبایی و قدرت داری❇️
راهِ حق رو! نه در آن دَم که دَمِ مرگ رسید❇️
مطمئن باش که او، حقِّ تو ناحق نکند❇️
اجرِ تقوای زنان نیست کم از اجرِ شهید❇️
. «حمیدرضا شیرعلی مهرآیین» 👌
. 🎀🎀🎀🎀🎀
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
🌸هیچ دو انسانی با روحیات و علاقهمندی صد در صد مشترک، یافت نشدهاند.
🌹پس اگر در یک رابطهی دونفره، هیچ مشکل و برخوردی بوجود نیاید، به این معنیست که یکی از این دو، تمام حرفهای دلش را نمیزند
حالا
یا عاشقانه گذشت می کند ❤️
و یا منفعلانه سکوت 😕
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚