eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#ورد_سحری دعایی که جبرئیل امین به پیامبر اکرم (ص) یاد داد بعنوان هدیه که ثواب آن قابل شمارش نیست
🌸دعای عظیم الشأن : یَا مَن اَظهَرَ الجَمِیلَ وَ سَتَرَ القَبیحَ یَا مَن لَم یُواخِذ بِالجَرِیرَةِ وَ لَم یَهتِكِ السِترَ یَا عَظِیم العَفوِ یا حَسَن التَجاوُز یا واسِعَ المَغفرة یا باسِط الیَدین بالرَّحمَة یا صاحِبَ كّل نَجوى و مُنتَهى كُلّ شَكوى یا كَریمَ الصَفح یا عَظیمَ المنّ یا مبتدئاً بالنِّعَم قبَل استِحقاقها یا رَبَنا یا سَیدنا و یا مَولینا و یا غایَة رَغبتِنا اسألكَ یا الله الا تُشوّهََ خلقى بالنّار ترجمه: اى كسى كه زیبایى را آشكار مى نمایى و زشتى را مى پوشانى اى كسى كه از گناه مؤ اخذه نمى كنى و پرده را نمى درى اى كسى كه عفوى بزرگ دارى و خوب گذشت مى كنى اى كسى كه مغفرت تو وسعت دارد اى كسى كه دو دست را به رحمت گشودى اى صاحب همه نجواها اى نهایت همه شكایت ها اى كسى كه با كرامت گذشت مى كنى اى كسى كه بخششى بزرگ دارى ! اى كسى كه قبل از استحقاق شروع به نعمت ها مى نمایى اى رب ما و اى آقاى ما و مولاى ما و نهایت رغبت ما از تو اى خدا مى خواهیم كه خلقت مرا با آتش مشوه و زشت نسازى. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک 👆
Tahdir-joze29.mp3
4M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم @جزء_بیست_و_نهم استاد معتز آقایی 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 امام جعفرصادق (علیه‌السلام): 🔹 تكمیل روزه به پرداخت زكات، یعنی فطره است، همچنان كه صلوات بر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم كمال نماز است. 🌸🍃🦋 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 عــید سـعید فطـــر مـبارک💐 🔹ای‌عاشقان ای‌عاشقان دل را چراغانی کنید. 🔹ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید مبارک 🌺💐🌸🌹🌷🌺💐🌸🌷🌹🌸💐 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_بیست_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم
از و «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کارمیکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. إنشاءالله به زندگی شون برکت میده. » که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم. » مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم. » سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه! » سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: «که البته حق داره! » هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد : «خوبی و خانمی از خودتونه! » سپس به چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم. » به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم! » سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «إنشاءالله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم! » و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست: «اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه! » نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جمله ای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!! » در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجره های جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: «اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی! » در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : «حالا چرا انقدر رنگت پریده؟ » و شاید اوج پریشانی ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه! » با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دق الباب میکردند، تا جام سرریز نگاه های پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم! بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا. » پدر منظور مادر از «مریم خانم » را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟ » و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید : «چی کار داشت؟ » و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه! » پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟ » مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید! » اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: «میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم. » پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟ » و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم! » از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟ » مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟ » پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن! » و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره! » و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : «بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم! » انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم. » شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اللهم اهل الکبریاء و العظمه عید رمضان آمد و رفت صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✨﷽✨ ✨ در زندگی ، مشکلات مانندماشین لباسشویی هستند، پیچ و تاب می‌دهند، می‌چرخانند و ما را به اطراف می‌کوبند، اما در نهایت تمیزتر ، درخشان‌تر ، و بهتر از قبل خارج می‌شویم... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💢مهربان ترین ✍در حضور حضرت محمد (ص): زنی کودکش را در آغوش گرفت و شیر داد. رسول الله از اطرافیان پرسیدند: آیا به نظر شما این زن، هیچ گاه حاضر می‌شود کودک خود را در آتش افکند؟ اصحاب پاسخ دادند: خیر ✅حضرت محمد(ص) فرمودند: خداوند نسبت به بندگانش، مهربانتر است از این مادر 📚میزان الحکمه، ج ۴، ص۳۸۸ ‌ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚