💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پنجاه_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با
#پارت_پنجاه_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال
میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان! » به گرمی از آمدنش استقبال کردم.
همچنانکه کفش هایش را در می آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود... » و جمله اش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند.
به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفره اس! » با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید:
«جشن دو نفره؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم:
«بفرمایید! این جشن مخصوص شماس! »
از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت
اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم:
«مجید! »
با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟ »
سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان! » به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟ » نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد:
«چیزی نیس الهه جان... »
که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟ »
ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید... » و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد:
«عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی بن جعفرِ علیه السلام است.. از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم... »
نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه! » و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب من نمیدونستم... »
ادامه دارد ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
🔅 در یکی از روستاها کشاورزی زندگی میکرد که الاغ پیری داشت؛ از بد روزگار یک روز، الاغ به درون یک چاه عمیق افتاد!
🔅 کشاورز هر چه سعی کرد، نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد! تصمیم گرفت برای این که حیوان بیچاره بیشتر زجر نکشد، چاه را با خاک پر کند تا زودتر الاغ بمیرد و مرگ تدریجی او را عذاب ندهد!
🔅 هر بار که با سطل روی سر الاغ خاک میریخت، الاغ خاکها را میتکاند و زیر پایش میریخت! کشاورز همین طور بر سر الاغ خاک میریخت و او هم خاکها را زیر پایش میگذاشت و بالا میآمد تا این که به لب چاه رسید و از آن خارج شد!
✅ مشکلات نیز همانند خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: یا زنده به گور شویم یا از آنها سکویی بسازیم برای صعود!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃
🔴 ويروس کلامی « من هم همينطور »
👩🏻👦🏻همسر/نامزدتان به شما ميگويد :
😍#دوستت_دارم.
و شما به او ميگوئيد :
#من_هم_همينطور !!!
روزي ديگر نيز به شما ميگويد :
دلم برايت تنگ شده.
و باز شما به او ميگوئيد :
من هم همينطور !!!
استفاده از عبارت «من هم همينطور!» درست مانند این است که پس مانده های شخص دیگری را بخورید.
اين مسئله از دو حالت خارج نیست!
یا به لحاظ گفتاری ـکلامی تنبل هستید و حوصله ندارید همان فکر یا احساس را تمام و کمال دوباره ابراز و بیان کنید
یا اینکه عمداً دوست ندارید آن را دقيقاً بر زبان بیاورید و اعتقادی هم به آن ندارید.
« من هم همینطور » مثل یک نصفه « دوستت دارم » به حساب می آید و این احساس را به ما می دهد که در حق ما اجحاف شده است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃
#طنز_همسرانه😅
فرق خانما👱♀️ و اقایون 🧔تو خرید 👗👕
اینه که
اقایون اولین چیزی که خوششون بیادو میگیرن...
ولی خانما اولین چیزی که خوششون اومدو میذارن کنار میرن کل شهرو میگردن که خیالشون راحت شه بهتر از اون نیس بعد میان میگیرنش😐😂🙈
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#امام_زمان عج
💎 نظر امام صادق(ع) درباره ظهور حضرت ولی عصر(عج)
🔻امام جعفرصادق (علیهالسلام):
لَو لَمْ یبْقَ منَ الدُّنیا اِلاَّ یومٌ واحِدٌ لَطَوّلَ اللهُ ذلِكَ الیومَ حَتّی یخرُجَ قائمُنا أَهْلَ البَیت
✳️ اگر از عمر دنیا تنها یک روز مانده باشد خداوند آن روز را آنقدر طولانی میکند تا قائم ما اهل بیت (علیهالسلام) ظهور یابد.
📚 منتخبالاثر، ص ٢٥٤
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش 20 سالگی #ازدواج میکردم!
من #بچه خیلی دوست دارم 4 تا!
#هانیه_توسلی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💞 ازدواج یعنی تعهد دادن ،
یعنی مسئولیت پذیر بودن...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پنجاه_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گا
#پارت_پنجاه_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد:
«من از تو گله ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته... »
گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد:
«میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟ »
معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من... » اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم:
«مجید! خیلی بی انصافی! »
در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم:
«من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی! »
و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم.
حالا فقط صدای هق هق گریه های بی امانم بود که سقف سینه ام را میشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم:
«خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی! »
و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدم هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد.
با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشای گریه های زجرآور و شنیدن گله های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود:
«الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش! »
بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان... » و
چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد:
«الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو! »
و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش
بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:
«من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (ص) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟ »
چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
« الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود... »
مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچه های پیامبر(ص) احترام قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟ »
ادامه دارد ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃❤️🌹
خدایا، آنان که به من بدی کردند مرا هوشیار کردند،
آنان که از من انتقاد کردند به من راه و رسم زندگی آموختند،
آنان که به من بی اعتنایی کردند به من صبر و تحمل آموختند،
آنان که به من خوبی کردند به من مهر و وفا آموختند.
🙏 پس خدایا، به همه اینان که باعث تعالی دنیا و آخرت من شدند، خیر و نیکی برسان.
🍃 شهید دکتر مصطفی #چمران
#شهید_چمران
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
مهریه عجیب همسر #شهید_چمران
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت (ع) و اسلام هدایت کند.
اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت. یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت برای فامیلم، برای مردم عجیب بود اینها.
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن.
آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت:
این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.
گاهی فکر میکرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه از او حساب میکشد، چون او با مصطفی زندگی کرد با نسخه کوچکی از امام علی (علیه السلام). همیشه به مصطفی میگفت:
«تو حضرت علی نیستی. کسی نمیتواند او باشد فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد». مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خوردهاش باز میشد و چشم هایش نمدار: «نه درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را میبندید. راه باز است. پیامبر میگوید هرجا من پا گذاشتم امتم میتواند. هر کس به اندازه سعهاش».
#زندگی_بندگی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#رهبرانه
یکی از وظایف مهم زن🧕🏻، عبارت از این است که فرزند👧🏻👦🏻 را با عواطف❤️، با تربیت صحیح، با دل دادن و رعایت و دقّت🤱🏻، آن چنان بار بیاورد که این موجود انسانی - چه دختر و چه پسر - وقتی که بزرگ شد، از لحاظ روحی، یک انسان سالم، بدون عقده، بدون گرفتاری، بدون احساس ذلّت و بدون بدبختیها و فلاکتها و بلایایی که امروز نسلهای جوان و نوجوان غربی در اروپا و امریکا به آن گرفتارند، بار آمده باشد.
رهبر انقلاب؛ ۷۵/۱۲/۲۰
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚