eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پنجاه_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گا
از و از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گله ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته... » گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟ » معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من... » اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بی انصافی! » در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی! » و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه های بی امانم بود که سقف سینه ام را میشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی! » و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدم هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشای گریه های زجرآور و شنیدن گله های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش! » بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان... » و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو! » و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم: «من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (ص) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟ » چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: « الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود... » مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچه های پیامبر(ص) احترام قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟ » ادامه دارد ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_دختران_آفتاب #فصل_دوازدهم #پارت_پنجاه_و_هفتم ولي پسره لجباز و يه دنده باز هم نگفته بود كه
عاطفه عوض شد. از اين رو به آن رو. همان شد كه بود، عاطفه قبلي. با زباني كه مرتب لحنش عوض مي‌شد. مثل لهجه اش. - به! فاطمه جون! عزيز دلم، معلومه كجايي؟ وبعد دستهايش را به حالت شعر خواني از هم باز كرد: تو كجايي تا شوم من چاكرت چارٌقت دوزم، كنم شانه سرت دستكت مالم، بمالم پايكت وقت خواب آيد برويم جايكت. فاطمه كفشهايش را در آورد. سيني را گذاشت روي دستهاي عاطفه. - براي همين بود كه داشتي با همه دعوا مي‌كردي؟ - نه بابا دعوا نبود كه! بازي مي‌كرديم. فاطمه چادرش را جمع كرد: - پس اين هم تنقلات بازي تون. اين زردآلو و گيلاس‌ها رو هم بگير جلوئي بچه ها. هسته هاش رو هم پخش و پلا نكنين. تو دستتون جمع كنين تا عاطفه دوباره ازتون بگيره! - عاطفه در حالي كه سيني را گرفته بود جلوي صورت راحله، صورتش را به طرف فاطمه برگرداند: - نه، لباسهايت رو نمي خواد عوض كني. همين لباسها هم خوبه. راحله ميوه برنداشت. زير لب تشكري كرد و دوباره خودش را به كتاب مشغول كرد. فاطمه در حالي كه چادرش را آويزان مي‌كرد، گفت: - ديگه چي شده؟ من رو كجا مي‌خواي بكشوني؟ -جاي مهمي نيست! فقط يه بلوز مشكي بخريم و بيايم. ثريا همان طور كه با سه شماره دولا و راست ميشد، غر زد: -دست بردار ديگه عاطفه. اين مسخره بازي‌ها چيه در آوردي؟ خوبه نمي خواي ماشين معامله كني. يه بلوز مي‌خواي. برو بخر، بيا ديگه. چرا مزاحم مردم مي‌شي؟ عاطفه همان طور كه سيني را از جلوي فهيمه مي‌برد طرف سميه، تنه اي هم به ثريا زد: - تو بگير بخواب ديگه! ثريا تازه خم شده بود. نتوانست خودش را كنترل كند. افتاد روي زمين. طاقباز! باز هم از رو نرفت. پاهايش را بالا آورد و توي هوا ركاب زد. خنديد: -چيه؟ عرضه نداري از يه مرد بلوز بخري، اون وقت براي ما قيافه مي‌گيري؟ - نمي دونم با اين كارها مي‌خواد چي رو ثابت كنه؟ ضعيف بودنش رو؟! راحله موقع گفتن اين جمله حتي سرش را هم بلند نكرده بود. عاطفه همان طور كه جلوي من خم مي‌شد تا ميوه بردارم، گفت: - من نمي خوام اداي مردها رو در بيارم. مي‌خوام خودم باشم. خانم عاطفه صبوري! ثريا نرمشش را عوض كرد: -اون وقت اين عاطفه خانم صبوري چرا نمي تونن گليم خودشون رو از آب بكشن بيرون؟ عاطفه سيني را جلو ي فاطمه گذاشت روي زمين و برگشت طرف ثريا: - براي اينكه...... راحله با عصبانيت حرفهاي عاطفه را قطع كرد. كتاب را به شدت بست و انداخت روي زمين. نگاه خيره اش را دوخت به فاطمه. - مي‌بيني فاطمه خانم! بيا تحويل بگير! اين هم نتيجه و محصول نظريات و برداشت ما‌ها از مفهوم زن! يه دختر ۲۰ ساله تحصيلكرده كه از مردها مي‌ترسه. راحله يكهو فروكش كرد. مثل زلزله اي كه زود مي‌آيد و زودتمام مي‌شود. شايد بخاطر خونسردي و آرامش فاطمه بود. چند تا گيلاس از توي سيني برداشته بود و در ميان مشتش گرفته بود. نگاه راحله هنوز آرام نشده بود. خيره و پر قدرت فاطمه را نگاه مي‌كرد. انگار مي‌خواست با نگاهش او را هيپنوتيزم كند. چند لحظه مكث كرد. صدايش آرام تر و فرو خورده تر شده بود: - خب فاطمه! تو كه ادعا كردي برداشت و نگاه غرب به هويت زن اشتباه بوده، گفتي به همين دليل هم زن در غرب هنوز هم مظلومه، تو كه به خاطر ظلم به زن از غرب ادعاي طلبكاري كردي، مي‌توني بگي خود ما چه گلي به سر زن زديم؟ چه هويت و كرامتي بهش داديم؟ اصلاً برداشت و نگاه شما به هويت و شخصيت زن چيه؟ فاطمه چند لحظه مكث كرد. انگار داشت روي سوالهاي راحله فكر مي‌كرد: - سوال‌ها ي خوبيه. شايد جزو مهمترين سوال‌هاي زندگي ما هم باشه! ولي حالا وقتش نيست. چون بچه‌ها دارن ميوه مي‌خورن و هم من مي‌خوام با عاطفه برم تا يه بلوز مشكي بخره. راحله مشكوك شد: - طفره مي‌ري؟ عاطفه چادرش را كه برداشته بود، دوباره گذاشت سر جايش !نه فاطمه جان.بلوز من ديرنميشه! ادامه دارد.... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚