eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 شیفته زنانی هستندکه حتی در سنین بالا،مثل دختربچه ای و هیجانند و نیازهای راهم به همسرشان می گویند 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 همانقدر که مشتاق برآورده شدن خودتان هستید، از نیازهای نیز نشوید. هر از چندگاهی با هم کنید و با از او درباره‌ی نیازهایش سوال کنید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 ‏آقای محترم! وقتی میای غر نزنی هم روزِ داشتی پس، دمِ در؛ ☺️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتاد_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان اد
از و حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیه اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور » که ردّ اشکِ روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم... » از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری ام داد: «الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی! » از شدت گریه بیصدایم، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: «مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم! » که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بی تابی ام را داد: «مطمئن باش خدا این دعاها رو بیجواب نمیذاره! » ولی این دلداری ها، دوای زخم دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سخت تر لحظه ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاریاش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: «دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید... » و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: «گفت سرطانش خیلی گسترده شده... » و شاید هم هق هق گریه های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم... » و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن... » و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه های غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!! » من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد... » که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
تو وفاداااار ترین رهبر دنیا هستی 😍🌹❤️🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✳️ دلایل به همسرانشان 👇 🔻 بیشتر زن به خانواده پدری خود 🔻 بی توجهی زن به جنسی 🔻 رفتار آمیز زن با شوهر 🔻 تمرکز بیش از حد زن بر روی و یا دوستان 🔻 کردن مرد توسط زن 🔻وقتی زن مانند یک مادر با رفتار می کند 🔻وقتی زن بذر و تردید را در ابتدای رابطه می کارد 🔻زنانی که به کار و بیشتر اهمیت می دهند 🔻 شدن مردان توسط همسرانشان 🌸🌸🌸🌸🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 وقتی از زنان خود حمایت می کنند، آنان را در حل توانمندتر می سازند، و به امیدوارتر و علاقه مندتر می کنند. 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌹 اگر می‌خواهید کنید، فقط نکنید! مثلا نذر کنید یک روز گناه نمی‌کنم، به آقا صاحب الزمان(عج) از طرف خودم... 🥀 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
وقتی که خودت هم تعجب میکنی چرا همه چیز خراب شد! طبق فرمایش حضرت رسول اکرم (ص): ما در مسائل حلال و حرام، نباید لب مرز حرکت بکنیم جایی که شبهه هست و نمی دانیم کاملاً درسته یا نه کاملاً مشمول حرام هست یا نه، اینجاست که نباید حرکت بکند! نباید انجام بدهد! چرا چون لغزشگاهی است که به سمت ارتکاب حرام شیب دارد. اینطور نیست که وقتی که لب مرز حلال و حرام، حرکت بکنیم چه از نظر فکری چه از نظر عملی و در مسائل دقت نکنیم بگیم که خب تکلیفی نداریم! نه ؛اینجا شیب شبهات به سمت حرام است. و قطعا انسان به حرام و گناه می افتد. پیامبر اکرم ص می فرماید کسی اگر مرتکب همین شبهات بشود ،جای که شبهه ناک است و حرام و حلال بودنش خیلی مشخص نیست. اینجا ارتکاب شبهات منجر به ارتکاب حرام میشه و هلاکت. یعنی تصور هم نمی کند که به دلیل کدام عملم دارم هلاک میشم! دینم داره تباه میشه، عمرم داره تباه میشه آیندم داره خراب میشه اینها به خاطر چه عملی است که من انجام دادم؟! الان نمیدونم؛ چون تصورش این نیست که کار بدی انجام داده اما چون در شبهات حرکت کرده لب مرز حرکت کرده و حرکت در منطقه سفید نیست در منطقه زرد داره حرکت میکنه اینجا شیب به سمت قرمز است. سعی کنیم در اعمالمون یقین داشته باشیم که کارمون درسته این هم صرفاً از ذهن خودمون نباید باشد، بلکه تطبیق با حلال و حرام دینی و فرمایش الهی داشته باشد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هشتادم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی ک
از و عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: «یواشتر! مامان میشنوه! » و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده! » پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگهای باشه. » مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن. » که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش! » و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن! » صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!! » و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبهای مثل مجید هم ذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم. » و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. برای اولین بار از چشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست ناراحتی اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: «الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد. » سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «منم خوابم نمیاد. » و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: «الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد... » در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: «الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو... » وادامه حرف دلش را من زدم: «حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری! » سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: «ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای توو مامان میخورم، هیچه! » سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: «اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه! » در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم: «تو هم نخوابیدی؟ » قرائت آیه اش را به آخر رساند و پاسخ داد: «خوابم نبرد. » سپس پوزخندی زد و گفت: «عوضش بابا خیلی خوب خوابیده! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
👈 از استفاده کنید. به 3 بزرگی که در زندگی تان داشتید خوب فکر کنید اصلا مهم نیست که چقدر بزرگ و یا کوچک هستند. می تواند گرفتن مدرک دانشگاهی، پیدا کردن یک کار خوب، گرفتن اولین مشتری کاری، بردن جایزه، وزن کم کردن، یا هر چیز دیگری باشد. حالا ها و نقاط قوتی که برای بدست آوردن آن 3 چیز بکار بردید را یادداشت کنید. در بین این 3 دستاورد بدنبال هر چیز مشترکی باشید که باعث موفقیت تان شده است اگر اینچنین است مسیر موفقیت های بیشتر در مقابل تان هموار است. اگر می‌خواهید اعتماد به نفس تان را بالا ببرید و نقاط تان را کمرنگ کنید از نقاط قوتی که شده و جواب می دهد استفاده کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا