#توصیههایی برای همسران
وقتی ازدواج کردید این موارد رو قانون زندگیتون کنید
💞 تحت هیچ شرایطی صداتون رو روی هم بلند نکنید.
💞 به نظرات هم احترام بگذارید.
💞 حرف منطقی رو بپذیرید.
💞 با هم حرف بزنید.
💞 گاهی برای همدیگر هدیه بخرید.
💞 هر روز بگویید دوستت دارم.
💞 در سختترین شرایط یار و همدم همدیگر باشید.
💞 همدیگر رو درک کنید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هشتاد_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک بب
#پارت_هشتاد_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مردهتر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم.
پشت نرده های آهنی بالکن به انتظارش میایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبارهمان، آرامبخش قلب های عاشقمان میشد.
حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریههایم به گوش عبدالله نرسد.
برای دختری چون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن
گلهای زندگیاش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که بیحضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟
باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بیآنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه ناله های عاجزانه ام بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریه های مظلومانه ام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم میشد؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمیدانست!
خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث سوریه بود. خبری هولناک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمان میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود.
با تمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مستندی مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. بیتوجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بیآنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، دردِ دل کرده و حاجتش را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟
یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان محبوب و برگزیدهاش صدا میزدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار
میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت!
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هشتاد_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه ا
#پارت_هشتاد_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مجید که از من نمیخواست دست از مذهب تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانه ای که اهل تشیع، پیامبر و فرزندان ش را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم!
هر چند اینگونه خدا را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست میآمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید شیعه ای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم!
نگاهم به پرچم سرخ گنبد امام حسین (ع) مانده و دلم به امید معجزه ای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش پَر میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه الهی، آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد! حالا روحی تازه در کالبد بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت داده بود.
حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش میدیدم، هر راهِ نرفته، حکم تکه چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی میافتد و او را به دیدنِ دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند!
تلویزیون را خاموش کرده و با عجله به سمت اتاق خواب رفتم. یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که
شاید همان کتاب مفاتیح الجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقات کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کِشوی میز پاتختی پیدایش کردم.
لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز دعا پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه فکری میکرد؟
من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوخته ام!
اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر سرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اع تقادات شیعیان شدهام! ولی خدا بهتر از هر کسی آ گاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس توسلهای عاشقانه شیعیان دل بسته بودم!
من که به حقانیت مذهبم ذره ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند!
ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی وسوسه ام میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی آنکه دعایی خوانده باشم، کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
♦️#برعکس عمل کن!😳
👈 #ده روز، به جای اینکه احساسِ یک آدم #ضعیف و غمگین را داشته باشی، احساسِ یک انسانِ با اقتدار و #قوی را داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادی را حس کن.
+ یعنی به خودم #دروغ بگویم؟!❓
👈چه فکر کنی ضعیف هستی و چه قوی، درهر #دو_صورت داری به خودت دروغ میگویی، پس چه بهتر که دروغِ با ارزشی باشد.
+ این کار چه #سودی دارد؟!❓
👈#جهانت را به سمتِ آنچه که رفتار میکنی #سوق میدهد.شک و تردید را کنار بگذار و فقط ده روز به آنچه گفتم عمل، این ده روز زندگی تو را #متحول میکند.
امتحانش مجانیه😊
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🎀 #سیاستهای_همسرداری 🎀
🔰اگر احساس میکنید، کسی که با او هستید درکتان نمی کند یا احساساتتان را نمیفهمد و به نیازهایتان پاسخ نمیدهد، حرف هایتان را #مخفی نکنید.🚫
🔹 نیازها و هیجان های خود را با او در میان بگذارید، شاید باز هم پاسخ مناسبی ندهد و بی تفاوت باشد، اما حداقل شما اطمینان حاصل میکنید که پیش داوری نکرده اید و به طور #واضح و روشن خواسته هایتان را با او درمیان گذاشته اید،
و اینگونه راحت تر می توانید در مورد رابطه تان تصمیم بگیرید...
👈🏻 این گونه رفتار کردن بهتر از انتظار برای فهمیده شدن و رنج کشیدن است.
یادتان باشد حتی #صمیمی ترین دوست و یا همسرتان هم ممکن است از آنچه در ذهن شما می گذرد #آگاه نباشد
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هشتاد_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید که از من نمیخواست دست از مذهب تسنن بردارم
#پارت_نودم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
بیحال از ضعف و تشنگی روزه داری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر گازی اتاق هم حریف آتش باریاش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوریاش را میآورد.
سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم. آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد:
«الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو میفهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی
جدا داری، من همه زندگیام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس! »
سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان غمزده ام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: «اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی! »
از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند. چشمانم به خط کشی حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندشت، گوشه چادر بندریام را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بیقرار من نداشت، همچنان میگفت:
«خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا
بخواد همون میشه! » سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: «دیشب وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری میکنی؟ »
در برابر سکوت مظلومانهام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: «به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده! » با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی گونه ام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم:
«دست خودم نیس عبدالله! » و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: «میدونم الهه جان! ولی باید صبور باشی! » و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّنهای
قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو برده بود.
دقایقی به نظاره صورت زرد و استخوانیاش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد:
«امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه! » سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بیآنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد:
«امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إنشاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
👈فرد مورد علاقهتونو از دست میدین،اگر…👇
❌اگر ازش #سوءاستفاده کنین؛
درسته، کسی که #عاشقتون باشه، حاضره برای شما #هرکاری بکنه تا در کنارش #خوشحال باشین اما هرگز از این موقعیت سوءاستفاده نکنین چون اون ، #لایق این نوع رفتار نیست.
✅ شما هم #سعی کنین در مقابل محبتهاش، بهش به اندازه کافی #محبت کنین و #قدردان باشین، قدردانی #لازمه یک رابطه موفقه.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نودم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی بیحال از ضعف و تشنگی روزه داری در این روز گرم تابستان
#پارت_نود_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهیاش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانهاش را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأ کید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی علیه سلام و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم!
عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: «بریم الهه جان؟ » وقتی پای تختش می ایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار
نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشه ای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشه ای کشاند تا صدایشان را نشنوم.
لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداریام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد.
در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خستهام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: «الهه جان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی! » و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخوانده ام.
بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا
ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹
👈دعواهای بیهوده با همسر
❣️هر انسان #متاهلی با همسر خود بر سر مسائلی بحث میکند، از باز گذاشتن سر خمیردندان تا آویزان کردن لباس روی دستگیره در که در نظر دیگران بی معنی است.
👈بحثهای خود را برای مسائل #مهمتری نگه دارید. این دلخوریها را به حال خود بگذارید.
✅به راستی اگر تنها اشتباه همسر شما انداختن جورابهای کثیف روی زمین است، باید خودتان را #خوششانس بدانید.❣️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درمان مجرب زودانزالی در مردان
#حکیم_ضیائی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️
#انگیزشی
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
🔸 در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
🔸 در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
🔸 در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم 👌🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#ازدواج
قابل توجه والدین گرامی 🌸
🔴 دختراتون رو مجبور به ازدواج با شخصی که نمیخواد نکنید !
امام خامنه ای :
هیچ کس نمیتواند انتخاب همسر را بر یک زن تحمیل کند
به نظر اسلام، زن در انتخاب همسر آزاد است و هیچ کس نمیتواند در مورد انتخاب همسر، بر هیچ زنی چیزی را تحمیل کند. یعنی حتی برادران زن، پدرِ زن -خویشاوندان دورتر که جای خود دارند- اگر بخواهند بر او تحمیل کنند که تو حتماً باید با شخص مورد نظر ازدواج کنی، نمیتوانند و چنین حقّی را ندارند. این، نظر اسلام است.
۱۳۷۵/۱۲/۲۰
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نود_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخوا
#پارت_نود_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزه داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداریام آمد و پرسید:
«حال مامان چطوره؟ » نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم:
«خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس! »
همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه از خنده های شیرین مجید!
سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی میخوای بری؟ » شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد:
«دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم! »
سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم! »
و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!»
همچنانکه سجاده ام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا! » میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل های شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید:
«الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟ »
لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت! » از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأ کید کرد:
«الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن. » و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم!
تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامت بارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم.
فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید:
«چی شده الهه؟ »
نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#توصیههایی برای همسران
وقتی ازدواج کردید این موارد رو قانون زندگیتون کنید
💞 تحت هیچ شرایطی صداتون رو روی هم بلند نکنید.
💞 به نظرات هم احترام بگذارید.
💞 حرف منطقی رو بپذیرید.
💞 با هم حرف بزنید.
💞 گاهی برای همدیگر هدیه بخرید.
💞 هر روز بگویید دوستت دارم.
💞 در سختترین شرایط یار و همدم همدیگر باشید.
💞 همدیگر رو درک کنید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
↙️ #بلوغ_روانی چیست؟⁉️
❗️ بلوغ یعنی آنکه تلاش برای #تغییر_دیگران را متوقف ساخته و بر خویش متمرکز شوید.
❗️ بلوغ یعنی دیگران را #همانگونه که هستند بپذیرید
❗️بلوغ یعنی به این #درک برسید که هر کسی از دیدگاه خودش درست است.
❗️بلوغ یعنی قدرت انکه بتوانید #رها کنید و بگذرید.
❗️بلوغ یعنی بجای #انتظارات پی در پی از یک رابطه؛ سخاوتمندانه برای آن تلاش کنید و ببخشید و آنرا #بسازید.
❗️ بلوغ #فهم این واقعیت ست که هر آنچه کرده اید؛ فقط از برای خود و #آرامش تان بوده ست.
❗️ بلوغ متوقف کردن مسیری ست که در آن بکوشید که خود را #برتر نشان بدهید و به جای ان بر نقاط مثبت دیگران متمرکز بشوید.
❗️ بلوغ یعنی انکه بدنبال #تایید دیگران نباشید و خودتان را با کسی #مقایسه نکنید.
✅ #بالندگی پذیرش خویشتن ست، همانگونه که هستید و درک این نکته که تا هنگامی که خود را نپذیریم هیچ تغییری رخ نخواهد داد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
️ #هر_دو_بدانیم
"تـفاوت آقـایان و خانـمهــا در دیـدن"
🍃 آقایان #جزییات را نمیبینند، چون دید نزدیکشان بد است. مثلا؛ گل سر خانوم را، یا حتی مدل موی خانوم که تازه عوض شده.
👈 پس خانوم عزیز؛ اگر تغییری ایجاد کردی و همسرت متوجه نشد ناراحت نشو در عوض به همسرت بگو. مثلا؛ ابروهایم را اینگونه برداشتم قشنگه؟
👈 اینجوری میتونی #توجه همسرت رو جلب کنی و او هم یاد میگیره و کم کم توجهش بیشتر میشه.
👈 اگر توقع دارید همسرتان در کارهای منزل یا موقع مهمانداری به شما کمک کند؛ باید کارها را ریز ریز از او بخواهید.
👈 مثلا #هیچوقت نگویید؛ وقتی مهمان اومد کمکم کن! بگویید عزیزم میشه خواهش کنم وقتی مهمون اومد شما چایی و میوه را بیاری....
✅ اگر کاری از او نخواهید، انجام نمیدهد چون جزییات را نمیبیند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#همسران_عزیز_بدانند 👇
👈تصمیمات مهم زندگیتان را خودتان و همسرتان با #مشورت_با_هم بگیرید.
✍ #مشاوره_گرفتن از بزرگترهای با تجربه خوب هست،
👈❌اما نگذارید برایتان #تصمیم بگیرند.❌
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#آقایان_بخوانند
❤️ مرد باید #قوی و امانت دار باشد.
در مقابل سختی های روزگار شجاع و با اراده باشد.
❤️امانت دار همسر و فرزندانش باشد
و اخلاقش در همه حال نیکو باشد.
💸هرچقدر هم که زوج مناسبی باشید
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
👈دو اصل مهم در پایداری #ازدواج عبارتند از :
1_یک درصد #محبت💞
2_ 99 درصد #چشم پوشی از #خطاهای_یکدیگر.💞🙏
گاهی اوقات
‼️نباید #دید
‼️و نباید #شنید.☀️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#همســردارے
💖در طول روز با همسرتان تماس بگیرید و کمی باهاش صحبت کنید
👈❌نگید تلفن به چه درد خانمم میخوره
💝خانمها از اینکه در طول روز باهاشون صحبت بشه حس #توجه میگیرند
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
در یک #خانواده_موفق_و_شاد:
💜عبارت «دوستت دارم» بیشتر از هر عبارت دیگری بین اعضای خانواده، رد و بدل می شود.
👈❌هیچ فردی در خانواده نمی گوید که من به یکی از اعضا اعتماد ندارم.
🔵هفته ای یک بار و با کمک همه اعضای خانواده، کیک، شیرینی یا یک خوردنی جدید و خلاقانه اما ارزان و ساده پخته می شود
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نود_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خ
#پارت_نود_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم:
«میشه منم باهات بیام؟ »
نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم:
«منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم... »
از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: «مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم! »
در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شیداییام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله میزدم:
«مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟ »
و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانه ام اعتراف کردم:
«خُب منم میخوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم! » ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: «مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده! »
و با امیدی که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدم هایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانهای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم:
«مجید جان! برای احیاء کجا میری؟ » لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد:
«امام زاده سیدمظفر ». با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که
بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: «من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا! »
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: «الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟ » و این بار اشکم را از روی گونه هایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: «مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بِبُرم! »
سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم:
«ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم! »
که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم:
«مجید! من باید چی کار کنم؟ » و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم:
«یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟ »
سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: «مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم! » در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: «الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن... »
که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای
زنی توجهمان را جلب کرد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🕯راوی کرببلایم ، جگرم میسوزد
🍂سوز زهرست که پا تا به سرم میسوزد
🕯زهر تسکین شده بر آتش جان و جگرم
🍂از جفا سوخته مادر همه ى بال و پرم
#شهادت_امام_محمد_باقر (ع)🥀
#تسلیت_باد🏴
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
◼️ @havayeadam ◼️
♨️ راههای افزایش اعتماد به نفس در کودکان!"
1⃣ استفاده از کلمات تشویق کننده
🔹 وقتی کودک، کار خوبی انجام میدهد با صدای بلند به او بگویید: «کار تو فوقالعاده است!»، یا «تو خیلی باهوش هستی!».
🔸 این کار باعث عزت نفس و ایجاد حس ارزشمند بودن در کودک شما میشود که او را در رویارویی با شرایط سخت نیز یاری میدهد.
✍ ادامـــه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانوما_بدونن
#کمک_مرد_در_خانه
❗️چه کار کنم همسرم تو کارهای منزل بیشتر بهم کمک کنه؟
💠آقای جعفری
(مشاور و مدرس در مرکز بهارنکو شیراز)
❓یکی از سؤالاتی که خیلی از خانم ها دنبال جوابش هستن اینه که « چه کار کنم همسرم تو کارای منزل بیشتر بهم کمک کنه؟»
✅در پاسخ به این سؤال بهتره چند نکته رو مد نظر قرار بدید؛
🔻نکته اول؛
رعایت اقتدار همسرتونه؛ یادتون باشه مهمترین چیزی که باید رعایت کنید، حفظ اقتدار ایشونه. هر چی باشه شما در سایه همین اقتداره که احساس آرامش می کنید، پس بهتره به جای جملات دستوری با استفاده از جملات سؤالی ذهن همسرتون رو به سمتی ببرید که خودش راه حل بده.
👈مثلا اگه می خواهید تغییری تو دکوراسیون منزل ایجاد کنید ولی دست تنها هستید می تونید از همسرتون بپرسید: «به نظرت چه جوری می تونیم این مبل ها رو بچینیم که فضای کمتری بگیره تا بتونیم یه میز هم کنارش بذاریم؟» و بعد با دقت به راه کارهایی که میده گوش بدید، اونوقت در فرصت مناسب پیشنهاد خودتون رو مطرح کنید و همراهش مزایا و معایبش رو هم به صورت منطقی بگید( یادتون باشه مردا از پیشنهادات منطقی استقبال می کنن)
⬅️مردا معمولا وقتی راه حلی پیشنهاد می کنن حاضرن هر کاری انجام بدن تا ثابت کنن راه حلشون درسته مگر اینکه واقعا کار سختی باشه که در این صورت هم خودشون اونو اصلاح می کنن و شما با این کار عملا با یه تیر دو نشون زدید؛ یعنی هم نظرتون رو مطرح کردید و هم اقتدار همسرتون رو حفظ کردید.
🔻نکته دوم؛
مردا به دلیل مسؤلیت هایی که بیرون از منزل برعهده دارن معمولا خسته از سر کار بر می گردن و همین مسأله این دید قالبی رو ایجاد می کنه که چون اونا بیرون منزل مشغولن پس مسؤلیتی در قبال کارای منزل ندارن( البته این تفکر به گذشته ها و سبک های تربیتی والدین اونا هم ممکنه برگرده).
حالا اگه می خواید این دید قالبی تغییر کنه بهتره اول شرایطش رو فراهم کنید. ❗️یادتون باشه مردا وقتی از سر کار بر می گردن خونه نیاز به درک و همدلی دارن و ترجیح می دن اول یه کوچولو برن تو غار تنهایی و یا با غذا خوردن در محیطی ساکت و بدون سر و صدا کسب انرژی کنن بعد آروم آروم که خلقشون بهتر شد می تونید در خواست هاتونو مطرح کنید.
🔻نکته سوم اینکه؛
اگر همسرتون کاری برای شما انجام داد دوست داره ازش تشکر کنید. تجربه نشون داده اگه درخواست های همسران به صورت محترمانه و محبت آمیز و همراه با تشکر مطرح بشه بعد از مدتی مشارکت در کارهای منزل تبدیل به روال عادی در زندگی می شه و دیگه لازم نیست مدام مطرح کنید.
🔻نکته چهارم اینه که؛
مردا معمولا روی یه کار می تونن تمرکز کنن، پس همه کارهای منزل رو یه مرتبه روی سر اونا آوار نکنید ، چرا که باعث نارضایتی و دلخوری اونا می شه و کم کم از شما فاصله می گیرن.
✔️پس بهتره درخواست هاتون رو به تدریج مطرح کنید و بعد از انجام هر کار پاداش لازم رو که همون تشکر و احساس رضایت قلبیه به اونا عرضه کنید.
🔻نکته پنجم؛
یه اصل طلایی می گه: « اگه شوهرت ازت راضی باشه و دوستت داشته باشه حاضره برای جلب رضایتت هر کاری انجام بده» پس خانم های محترم با دادن حس اقتدار به همسرتون اونا رو شیفته خودتون کنید.
🔻نکته ششم؛
اگه همسرتون کاری رو درست انجام نداد، اونو سرزنش نکنید بلکه طوری رفتار کنید که به جای اینکه اقتدارش بره زیر سؤال سعی کنه دفعه بعدی بیشتر حواسشو جمع کنه.
👈مثلا اگه همسرتون رو فرستادید میوه بخره ولی میوه های خوبی نخریده، بهش نگید: «این چیه که خریدی؟!!» بلکه بگید: « چه میوه فروش بی انصافی بوده، ببین چه میوه هایی داده دست مشتری!» یا مثلا بگید: «این میوه فروشی میوه هاش خوب نیست، کاش دفعه بعد از یه جای دیگه خرید کنیم!».
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#هر_دو_بخوانیم
❌ اگر همسرمان را برای مدت طولانی تحت فشار و زور قرار دهیم؛ به جایی خواهیم رسید که ممکن است هرگز دوباره صمیمیتی بین ما ایجاد نشود و بازگشتی وجود نداشته باشد!
❎ برای ایجاد و نگهداری رابطه با همسرمان، باید از رفتارهای مخرب و قطع کننده ارتباط دست برداریم.
👈 رفتارهایی از قبیل زور، اجبار، تحمیل، تنبیه، شکایت، سرزنش، پاداش، کنترل، ریاست، غرغر، مقایسه، قهر و کنارهگیری و...
✅ به جای این رفتارهای تخریبگر، رفتارهای مهرورزی و پیوند دهنده را جایگزین کنیم.
👈 این رفتار عبارتند از گوش کردن، حمایت کردن، مذاکره، تشویق و دلگرمی، عشق و دوستی، اعتماد، پذیرش، گشادهرویی، احترام گذاردن و...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚