#داستان_کوتاه
#فضیلت_بسم_الله
روزی عبداللهبن یحیی بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد شد، صندلی (کرسی) در برابر آن حضرت بود، حضرت فرمود که بر آن کرسی بنشیند. عبدالله نشست، لحظهای نگذشت که چیزی بر سرش افتاد و سرش شکست و خون جاری گشت.
حضرت امر فرمودند آب آوردند و خون سر او را شستوشو دادند و فرمودند: نزدیک شو به من؛ آنگاه دست بر شکاف سرش گذاردند، در حالیکه عبدالله سخت بیتابی میکرد، جراحت سر را به هم آوردند و بهبود یافت، گویا شکستگی وجود نداشت؛ پس از آن فرمودند: «ای عبدالله! سپاس خدایی را که قرار داد گرفتاریها را کفاره گناهان پیروان ما در دنیا، تا در فرمانبردن حق، سالم بمانند و سزاوار مزد و اجر شوند». عبدالله عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! مجازات گناهان ما فقط در دنیاست؟ حضرت فرمودند: «آری؛ مگر نشنیدهای گفته پیامبر (صل الله علیه و آله) را که فرمودند: الدنیا سجن المؤمن و جنةالکافر؛ دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.»
خداوند پیروان ما را در دنیا از گناهانشان پاکیزه گرداند بهوسیله مصائب و ناراحتیها و به عفو خود، چنانکه میفرماید: «ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر»؛ آنچه مصیبت میبینید از کردار خود شماست، و بسیاری از آن بخشش میکند. شوری/30»
آنگاه پیروان ما به قیامت وارد شوند و طاعتهای آنان را زیاد کند و لکن دشمنان ما را خداوند در دنیا جزاء دهد به طاعاتشان گرچه وزنی ندارد، زیرا طاعتشان اخلاص ندارد و چون وارد قیامت شوند، سنگینی گناهان و کینههایشان به محمد و آل محمد و یاران واقعی آنان، بر شانه آنهاست و در آتش فرو روند.
عبدالله عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! استفاده کردم و به من آموختی؛ اگر به من میفرمودید که چه گناهی سبب محنت مجلس شد، بسیار نیکو بود که دیگر مرتکب نشوم؟
حضرت فرمودند: «هنگام نشستن، بسمالله نگفتی، این مصیبت کفاره گناهت گشت؛ مگر نمیدانی که پیامبر از جانب خداوند مرا حدیث کرد که خداوند فرماید: هر کاری که در آن بسمالله گفته نشود، آنکار ناتمام خواهد ماند.»
عبدالله عرض کرد: پدر و مادرم فدای شما! دیگر بسمالله را ترک نمیکنم.
حضرت فرمودند: پس تو سعادتمند خواهی گشت! عبدالله عرض کرد: تفسیر بسمالله چیست؟ حضرت فرمودند: «بنده چون بخواهد شروع در کاری کند، میگوید: بسمالله، یعنی من به نام این اسم، این کار را انجام دهم، پس در هر کاری که به بسمالله ابتداء کند، آن عمل مبارک خواهد بود.»
تفسیرالبرهان/1/45
@havayeadam 🌸
#داستان_کوتاه
ديگر دعايشان مستجاب نخواهد شد❗️
مى گويند: حجّاج بن يوسف ثقفى كه در پليدى و خباثت نظير نداشت به كوفه آمد و آنجا را از طرف عبدالملك مقرّ حكومت خود قرار داد، به او گفتند: در اين شهر، افرادى مستجاب الدعوه هستند.
گفت:
همه آن ها را كنار سفره من حاضر كنيد، همه را آوردند.
به آنان گفت:
غذا بخوريد، آن ها هم از آن سفره خوردند.
سپس به آنان گفت:
برويد.
چون رفتند، به اطرافيانش گفت:
با اين غذاى حرامى كه اينان خوردند، مطمئن باشيد كه ديگر دعايشان مستجاب نخواهد شد!!
📚 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، نوشته استاد حسین انصاریان
#داستان
#موعظه
#لقمه_حرام
#تلنگر
#حوای_آدم
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
اثر #بد_اخلاقی با خانواده #همسرانه کانال #همسرداری #حوای_آدم #ح___آدم___وای ❤️ @havayeadam 💚
#داستان_کوتاه
اثر #بد_اخلاقی_ با #خانواده
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
گروهى نزد پيامبر خدا آمدند و او را به مرگ سعد بن معاذ خبر دادند، پيامبر با اصحاب براى تجهيز سعد حركت كردند، و در حالى كه بر چهارچوب در غسّال خانه قرار داشتند به غسل دادن بدن سعد فرمان دادند. هنگامى كه او را حنوط و كفن كردند و بر تخته اى براى حمل به سوى بقيع قرار دادند، حضرت با پاى برهنه و بدون عبا دنبال جنازه حركت كردند، سپس گاهى طرف راست جنازه را بر دوش مى گرفتند و گاهى طرف چپ را تا به قبر رسيدند. پيامبر وارد قبر شد و با دست مباركش لحد چيد و از اصحاب مى خواست كه سنگ و خاك به حضرت دهند تا روزنه هاى بين لحد را بگيرد؛ چون فارغ شدند و خاك روى لحد ريخته شد و قبر به طور كامل بسته شد،
فرمود:
من مى دانم به زودى جنازه مى پوسد ولى خدا بنده اى را دوست دارد كه هرگاه كارى مى كند محكم و استوار انجام مى دهد، به اين خاطر در چينش لحد و بستن روزنه هاى آن با سنگ و خاك دقت كردم.
در آن لحظه مادر داغديده ى سعد از گوشه اى فرياد برداشت:
اى سعد! بهشت بر تو گوارا باد،
ولى پيامبر فرمودند:
اى مادر سعدا مطلبى را بر پروردگارت در مورد فرزندت اين گونه قاطع و يقينى نسبت مده؛ زيرا فشار سختى به سعد وارد شد!!
چون پيامبر و مردم از دفن سعد برگشتند، گفتند:
اى پيامبر خدا! كارى را از شما در مورد سعد ديديم كه بر كسى نديديم، با پاى برهنه و بدون عبا تشييع جنازه آمديد.
فرمودند:
در اين حالت به فرشتگانى كه به تشييع آمده بودند اقتدا كردم.
گفتند:
گاهى جانب راست و گاهى جانب چپ جنازه را بر دوش گرفتيد.
فرمود:
در تشييع جنازه دستم در دست جبرئيل بود، آنچه او انجام داد من انجام دادم.
گفتند:
شما براى غسلش اجازه دادى و بر او نماز گزاردى و لحدش را چيدى آن گاه گفتى: فشارى سخت بر او وارد شد!
فرمود:
آرى، زيرا با خانواده اش بداخلاق بود!
❤️ ولى اگر انسان از ايمانى متوسط يا حداقل، و عملى اندك برخوردار باشد ولى با سرمايه اى سرشار از مكارم اخلاقى زندگى كند، و با خانواده و اقوام و مردم در همه ى زمينه هاى اخلاقى خوش رفتار باشد در دنيا كمتر دچار مشكل مى شود و در آخرت مكارم اخلاقش رحمت و فيوضات بى نهايت حق را جذب مى كند.
#همسرانه
کانال #همسرداری #حوای_آدم
#ح___آدم___وای
❤️ @havayeadam 💚
#داستان_کوتاه
✍️یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
📙نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹
📗جامع احادیث شیعه، ج ۸
💞 دوستانت رو به ڪانال #همسرانه حــواے آدم دعوت کن 🌱↙️
❤️ @havayeadam 💚💕
#داستان_کوتاه
🌸 شیوه شهادت دکتر داریوش رضایی نژاد از زبان همسرش شهره پیرانی
❤️ مادر آرمیتا رضایی نژاد
بخش اول
آمبولانس بعد از نیم ساعت میرسد به کوچه شهید خادمرضاییان خیابان بنی هاشم. داریوش را روی برانکارد سوار آمبولانس میکنند. من میخواهم با داریوش سوار شوم. تکنسین جلو من را میگیرد. میگویم همسرش هستم. میگوید نه نمیشود. یکی از همسایگان به مانتو سوراخ شده من و خونی که از زخمم جاری شده اشاره میکند. میگوید خودش هم زخمی است. اجازه سوار شدن میدهند. آرمیتا را گذاشتهام به امان خدا. به آرش زنگ زدهام خودش را برساند. حتما پیدایش میکند. بالای سر داریوش مینشینم. تکنسین پیراهن داریوش را باز میکند. زیرپوش را بالا میزند( شاید هم پاره یا قیچی) به سمت چپ قفسه سینه داریوش نگاه میکند. رد نگاهش را دنبال میکنم. جای گلوله را میبینم. نگاهم به تکنسین میافتد. به همکارش نگاه میکند سری تکان میدهد معنی سر تکان دادنش را میفهمم ولی نمیخواهم باور کنم. آشفته میپرسم خطرناک است؟ استیصال من باعث میشود سریع بگوید نه نه چیزی نیست. نمیدانم برای چه کاری از من میخواهد دستان داریوش را بگیرم. دستانش یخ زدهاند. نمیخواهم باور کنم دوست دارم دروغ بشنوم. هیچوقت در زندگیم اندازه این لحظات سخت، دوست نداشتهام دروغ بشنوم.
میرسیم بیمارستان رسالت. داریوش را میبرند اتاق سیپی آر. ماندهام پشت در. خانمی آمده از من سوال میپرسد برای درج در پرونده لازم است. تذکرات داریوش را به یاد میآورم. در عین آشفتگی به سوالاتش پاسخ نمیدهم. میترسم موارد امنیتی از زبانم خارج شود که نباید. عصبانی و قاطع پاسخ میدهم: پاسخی نمیدهم. به عالم و آدم شک دارم در آن لحظات. چیزی برای از دست دادن ندارم. اتفاقی که نباید افتاده. همکارم که احترام زیادی برایش قائلم زنگ میزند. یک ساعت پیش همدیگر را دیدهایم. خیلی قبولش دارم. میپرسد میتوانید صحبت کنید؟ با قاطعیت به او هم میگویم خیر. تلفن را قطع میکنم. عمو شهاب، برادر داریوش(بعد از تولد آرمیتا برادرهای همسرم را عمو صدا میزنم)، زنگ زده. دادیار رامسر است. میدانم به او زنگ نزدهام. شک میکنم. صدایش صدای خودش است ولی میتواند او نباشد. میگوید عمو کجایید؟ میگویم شما؟ میگوید شهابم. میگویم باور نمیکنم. میگوید حالت خوب است؟ میگویم هفته قبل کجا بودیم؟ میگوید آبدانان. میگویم برای چه کاری؟ میگوید عقد نجمه. چند تا نشانه دیگر هم میدهد تا باور کنم خودش است. یکباره بغضم میترکد. میگویم عمو داریوش تیر خورده دعا کن زنده بماند. گوشی را قطع میکند. بعد از آرش دومین نفر از خانوادههایمان در آشفتگی من شریک میشوند...
ادامه دارد
💞 دوستانت رو به ڪانال #همسرانه حــواے آدم دعوت کن 🌱↙️
❤️ @havayeadam 💚💕
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#داستان_کوتاه 🌸 شیوه شهادت دکتر داریوش رضایی نژاد از زبان همسرش شهره پیرانی ❤️ مادر آرمیتا رضایی
#داستان_کوتاه
🌸 شیوه شهادت دکتر داریوش رضایی نژاد از زبان همسرش شهره پیرانی
❤️ مادر آرمیتا رضایی نژاد
بخش دوم
مرا به قسمت اورژانس بیمارستان رسالت راهنمایی میکنند. پرده را میکشند. هیچ کس را در قسمت اورژانس نمیبینم. به نسبت بیمارستان خلوت است. نمیدانم، شاید هم کل دنیا برایم سیاه شده بود در آن لحظات که کسی را نمیبینم. اصرار میکنند که زخمم را معاینه کنند اجازه نمیدهم. میگویم فقط داریوش را نجات بدهید من مهم نیستم. از منطق دور شدهام ولی خودم هم نمیفهمم. نشستهام روی تخت اورژانس.
پر از اضطراب.
پرده کنار میرود. آرش میآید. میگوید رفته دم در خانهمان آنجا گفتهاند ما را آوردهاند اینجا. آرمیتا را یکی از همسایگان برده خانهاش. دلم آشوب است. نمیتوانم بیصدا گریه کنم. پرستار و خانم دکتری وارد میشوند. روبرویم میایستند. چند سوال میپرسند. از سوالات میگذرم. میپرسم همسرم زنده میماند؟ خانم دکتر خیره نگاهم میکند.
در عمق چشمانش حقیقتی تلخ برایم نمودار میشود. سرش را با تاسف تکان میدهد. دنیا در آن لحظه برایم تمام میشود. همانطور که روی تخت نشستهام آرش بغلم میکند. با تمام توانم فریاد میکشیم. صدای من از آرش اما بلندتر است. بیهدف از تخت پایین میآیم. پاهایم سست است. آرش دستم را گرفته. وارد راهروی بیمارستان میشوم. میخواهم بروم سمت اتاق سیپی آر. چند نفر از سمت در بیمارستان را میبینم که سمت ما میآیند. میشناسمشان.
جلوتر از همه مهندس فخریزاده است. نزدیک که میشوند اول از همه او میپرسد چطور است؟ میگویم تمام کرد. دیگر توان ایستادن ندارم. همانجا وسط راهرو نقش زمین میشوم. با مکافات بلندم میکنند. راهنمایی میکنند اتاق روبروی اتاق سی پی آر. صدای گریههایم بلندتر میشود. وسط گریه مرتب گله میکنم چرا از داریوش محافظت نکردید؟ زخمم هنوز خونریزی دارد. ولی دردی حس نمیکنم بس که تمام وجودم پر از درد گرانتری است.اصرار دارند خودم بروم اتاق عمل.
مهندس فخریزاده زاده بیشتر از همه اصرار میکند. قانعم میکنند. اتاق عمل سرپایی (به نظرم) انتهای راهرو سمت چپ طبقه همکف بیمارستان است. شاید هر زمانی غیر این موقعیت وارد اتاق عمل میشدم از ترس قالب تهی میکردم. اما الان چه اتفاقی میمونتر از مرگ برای من؟ زخمم را میبینند. دکتر چندبار تکرار میکند چه شانسی آورده. اگر گلوله وارد میشد حتما به قلبش اصابت میکرد. من اما با خودم میگویم کاش... آمپول بی حسی میزنند. میفهمم دارند بخیه میزنند. دیگر منطقی نیستم. مرتب میگویم همسرم یک پژوهشگر بود... صدای فریاد و گریهای را میشنوم از بیرون همان اتاق. صدای برادر داریوش است که تازه رسیده بیمارستان. سومین نفر از خانوادههایمان آشفته میشود
ادامه دارد
💞 دوستانت رو به ڪانال #همسرانه حــواے آدم دعوت کن 🌱↙️
❤️ @havayeadam 💚💕
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#داستان_کوتاه 🌸 شیوه شهادت دکتر داریوش رضایی نژاد از زبان همسرش شهره پیرانی ❤️ مادر آرمیتا رضایی
#داستان_کوتاه
🌸 شیوه شهادت دکتر داریوش رضایی نژاد از زبان همسرش شهره پیرانی
❤️ مادر آرمیتا رضایی نژاد
بخش سوم
از اتاق عمل دوباره به اتاق روبروی سیپیآر هدایت میشوم. آرش و برادر همسرم هم هستند. مهندس فخریزاده و ... همانجا هستند هنوز. برادر داریوش وسط گریه و زاریهایمان از من میپرسد عمو به نظرت برای اولین نفر به پدرت اطلاع بدهم تا او به پدر و مادرم اطلاع بدهد؟ میگویم عمو بگو. چاره چیست؟
بالاخره باید خانوادهها در جریان قرار بگیرند. خبری که ویرانکنندهاست. میتوانم پیشبینی کنم واکنش دو خانواده چیست. داریوش بدون هیچ تردیدی عزیزترین فرزند خانواده خودش و "داماد عزیز" پدر و مادرم است که دست کمی از فرزند برایشان ندارد.
کمی فضا تنش آمیز است در اتاق روبروی سیپی آر. نمیدانم چطور هدایت میشویم به اتاق سیپی آر. میخواهند پیکر داریوش را منتقل کنند. داریوش را از روی تختی که کفش برزنتی و گود است به برانکارد منتقل میکنند. کف برزنتی تخت مالامال از خون داریوش است. من و برادر همسرم دستمان را در خون داریوش میغلتانیم. یکباره از خود بیخود میشوم. صورتم را با خون داریوش میشورم. زار میزنم، فریاد میکشم. قابل ترحمترین آدم روی زمینم آن لحظه. نهایت استیصال، نهایت ناباوری را دارم میگذرانم. یکساعت قبلش کنارم بوده، داشتیم حرف میزدیم الان پیکر غرقه در خونش را باید در آغوش بکشم.
من و برادر همسرم همراه پیکر داریوش سوار آمبولانس میشویم. نمیدانم کجا قرار است برویم. صدای گریههای من دارد بلند تر میشود. کل بدنم میلرزد. وسط راه توی آمبولانس یکباره متوجه میشوم آقای م یکی از کارمندهای حفاظت اداره همراهمان است. آنجا که وسط بیتابیهای فزایندهی من گفت: خانم پیرانی نگران نباشید من هستم! کمتر پیش میآید حاضر جواب باشم. ولی یکباره گریهم قطع میشود با غضب همراه قاطعیت میگویم: آن موقع که باید کجا بودید؟ چرا نبودید؟ سکوت میکند. حرفی برای گفتن ندارد.
این اولین واکنش دور از خویشتنداری من است. لحظات و روزهای بعد این عدم خویشتنداری بیشتر و بیشتر شد.
آمبولانس متوقف میشود. پیاده میشویم. میبینم دم در بخش اورژانس بیمارستان شهید چمران هستیم. ما را آوردهاند اینجا. هیچ وقت بدون داریوش اینجا نیامدهام. حتی اینبار. اما برای اولین بار فردای آن روز بدون داریوش از در بیمارستان شهید چمران خارج میشوم.
تا شب کل اقوام و دوستان که از حادثه خبردار شدهاند میآیند بیمارستان... حالا در آشفتگی ما کل شهر و استان و کشور به تدریج سهیم میشوند.
راستی آرمیتا کجاست؟ بچهام را میخواهم...
پایان
💞 دوستانت رو به ڪانال #همسرانه حــواے آدم دعوت کن 🌱↙️
❤️ @havayeadam 💚💕
💔
دخترک دروغگو!
ریموند بیچ می گوید: دختر جوانی را می شناسم که اکنون یک دروغگوی درمان ناپذیر است.
او هنگامی که هفت سال داشت، هر روز به کلاس درسی می رفت که در آن بیست و پنج نفر از بچه ها تحصیل می کردند.
پرستاری هر روز او را به مدرسه می برد و در پایان درس نیز او را به خانه باز می گرداند.
این پرستار در ضمن، وظیفه داشت که از دخترک مراقبت کند تا تکالیفش را انجام دهد و درس هایش را بیاموزد.
خلاصه این زن مسؤول تربیت این کودک بود.
در آن زمان، بر حسب روش مرسومی که آموزش و پرورش امروز آن را به کلی بی مصرف می داند، شاگردان کلاس هر روز بر حسب نمره های امتحانات کتبی، طبقه بندی می شدند.
دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج می شد، با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که می گفت: چندم شدی؟ روبه رو می شد.
هر گاه او می توانست بگوید: اول یا دوم، کار درست بود.
اما سه نوبت پی در پی، این دختر بی گناه شاگرد سوم شد که البته این رتبه میان 25 نوآموز، شایان تحسین است، با وجود این، پرستارش ازکسانی نبود که این حقیقت را درک کند.
او دو نوبت اول بردباری کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خودداری کند و فریاد زد: فردا باید شاگرداول شوی! دخترک روز بعد با تمام تلاشی که کرد، باز رتبه سوم را به دست آورد.
زنگ آخر که خورد، پرستار جلو در کلاس در کمین ایستاده بود.
همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: چه خبر ؟ دخترک که جرات گفتن حقیقت را در خودش نمی دید، پاسخ داد: اول شدم.
و این چنین دروغگویی او آغاز شد .
[ریموند بیچ، ما و فرزندان ما، ص61]
⭕️ بسیاری از پدر و مادرها به همین گونه رفتار می کنند و به این ترتیب، بار سنگین گناهکاری و مسؤولیت دروغگویی فرزندان خویش را به دوش می گیرند.
#داستان_کوتاه
#تربیت_فرزند
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
#یکشنبه_های_اخلاقی 🌺
📣 #داستان_کوتاه
✅ #خصلتهای_خوب ، دلیل عفو اعدامی
🌹 چند اسير مجرم را نزد پيغمبر آوردند. پيغمبر دستور اعدام آنان را صادر کرد؛ اما مردى از ميان آنان را آزاد کرد.
آن مرد به پیامبر اکرم عرض كرد: اى پيغمبر خدا! براى چه مرا از ميان اينها آزاد کردی؟
پیغمبر فرمود: جبرئيل از جانب خدا به من خبر داد كه تو پنج خصلت داری. خصلتهائى كه خدا و رسولش آنها را دوست دارند:
1️⃣ تو نسبت به خانواده ات، بسیار غيرت داری
2️⃣ با سخاوت هستی
3️⃣ خوش اخلاق هستی
4️⃣ راستگویى
5️⃣ و شجاع هستی.
وقتی آن مرد، اين سخنان را شنيد، اسلام آورد و مسلمان خوبی شد و در ركاب رسول خدا با دشمنان جنگ کرد تا به درجه شهادت رسيد.
📖 عنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ أُتِيَ النَّبِيُّ ص بِأُسَارَى فَأَمَرَ بِقَتْلِهِمْ وَ خَلَّى رَجُلًا مِنْ بَيْنِهِمْ فَقَالَ الرَّجُلُ يَا نَبِيَّ اللَّهِ كَيْفَ أَطْلَقْتَ عَنِّي مِنْ بَيْنِهِمْ فَقَالَ أَخْبَرَنِي جَبْرَئِيلُ عَنِ اللَّهِ جَلَّ جَلَالُهُ أَنَّ فِيكَ خَمْسَ خِصَالٍ يُحِبُّهَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ الْغَيْرَةَ الشَّدِيدَةَ عَلَى حَرَمِكَ وَ السَّخَاءَ وَ حُسْنَ الْخُلُقِ وَ صِدْقَ اللِّسَانِ وَ الشَّجَاعَةَ فَلَمَّا سَمِعَهَا الرَّجُلُ أَسْلَمَ وَ حَسُنَ إِسْلَامُهُ وَ قَاتَلَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص قِتَالًا شَدِيداً حَتَّى اسْتُشْهِدَ.
📚 وسائل الشیعة, جلد۲۰ , صفحه۱۵۵
💞دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚