eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟ »
از و متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثهای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: «من نمیدونم اینا چه آدمهای بیوجدانی هستن؟ !!! تو بغداد بمب میذارن و سُنیها رو میکُشن، از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو میکُشن! » که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلختر ادامه داد: «اینا اصلاً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن! » مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن. » از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: «میخوای من برم؟ » و من با گفتن «نه، خودم میرم! » چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: «ببخشید... » روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد: «معذرت میخوام، الآن که از سر کار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی... » مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: «ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم. » سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: «بفرمایید! » نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن «سلام برسونید! » راهِ پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار شتاب زده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم. عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟ » با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد. » پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!! » از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم. » و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن «دستش درد نکنه! » کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره! » مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_دوم سرم را برگرداندم طرف پنجره. احساساتي! بابا هم ه
🌸 راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچه‌ها كرد. همه ساكت بودند. شايد مي‌خواست ببيند كسي جواب مي‌دهد يا نه؟ كسي حرفي نزد، نگاه كشداري به عاطفه كرد وگفت: - علتش خيلي ساده اس! براي اينكه هزار ساله كه سفيد پوستها دارن توي سر سياه پوستها مي زنن و اونها رو تحقير مي‌كنن. مرتب هم مي‌گن كه شما‌ها لياقت هيچ كار مهمي رو ندارين وفاسدين! مي‌دونين كه حالا اين تبليغات به حدي رسيده كه الان بااين كه سالهاست علوم جديد پزشكي وروان شناسي تفاوت خاصي رو بين اين دو نژاد اثبات نكردن و با اين كه بعضي از ارگان‌ها يا دولت‌ها حاضر شده ان امكاناتي رو هم در اختيار سياه پوستها قرار بدن، اما اونها همچنان در همان گنداب وكثافت پيشين خودشون به سر مي‌برن. حالا همين قصه رو منطبقش كنين با وضعيت زنها ومردها! فهيمه عينكش را برداشت وهمان طور كه شيشه هايش را پاك مي‌كرد وسرش پايين بود، گفت: - من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي... وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشه‌هاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد: - ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟ فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشم‌هاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت: - ولي مي‌خوام بگم كه اين حرف يا نظريه اي كه عاطفه گفت به همين سادگي‌ها كه فكر مي‌كنيم نيست و نمي تونيم به همين سادگي ردش كنيم. ابروهاي راحله بيشتر به هم نزديك شدند: - فهيمه حرف هات مبهمه! روشن تر حرف بزن تا ببينم چي مي‌خواي بگي؟ - چيز خاصي نمي خوام بگم. منظورم اينه كه... منظورم اينه كه فكر نكنين حرف‌هاي عاطفه، حرف‌هايي عوامانه و سطحي است. نه! اين حرف سابقه دارترين نظريه در طول تاريخ راجع به زن هاست. دانشمندها و متفكرهاي زيادي هم راجع به اون، بحث كردن و كتاب نوشتن، شايد اولين اثر مكتوب هم به نظريات ارسطو برگرده، چون ارسطو معتقد بود كه زن، انسان ناقصه! افلاطون هم زن‌ها رو توي آكادميش راه نمي داد! و حتي خدا رو شكر مي‌كرد كه زن خلق نشده. من، مِن مِني كردم و گفتم: - فكر مي‌كنم به خاطر اين بود كه اون موقع‌ها فهم و دانش انسان‌ها حتي دانشمند‌ها هم از دنيا و انسان و مسائلش ناقص بود. فهيمه از زير چشم نگاهي به راحله كرد و گفت: - اتفاقا اين نظريه تو اديان الهي هم سابقه داره. مثلا تو عهد عتيق و عهد جديد كه كتاب‌هاي مقدس و آسماني يهوديان و مسيحيان، اومده كه "حوا" از دنده چپ "آدم" آفريده شده يا اين كه مي‌گن شيطان به شكل مار در اومده و زن رو فريب داد و بعد زن، مرد رو فريب داد. راحله با ناراحتي گفت: - ولي خودت مي‌دوني كه، اين كتاب‌ها تحريف شده ان. دليلش هم اينه كه قرآن اين داستان‌هايي رو كه مي‌گي قبول نداره. قرآن مي‌گه شيطان "آدم" و "حوا" رو با هم فريب داد. - فرهنگ و ادبيات كهن مون رو چي مي‌گي؟ - منظورت چيه؟ فهيمه گفت: - منظورم اينه كه همه ما ضرب المثل‌هاي زيادي بلديم كه در اون زن‌ها يا چيزهايي كه اختصاص به زن‌ها دارند، پليد يا پست و نادرستن. مثلا اين كه " خواب زن چپه"!! عاطفه با لحني شاعرانه گفت: زن بلا باشد به هر كاشانه اي بي بلا نبود الهي خانه اي. من هم گفتم: - مادر بزرگ من مي‌گه: "دهان زن چفت و بند نداره ". هر وقت هم كه از دست يكي از عروس هاش ناراحت باشه يا اون چيزي به كسي گفته باشن، مي‌گه "زن، نخود زير زبانش نمي خيسه "!! عاطفه نگاهي به ثريا كرد و گفت: - از اون طرف ضرب المثل‌هاي ديگه اي هم هست كه روي امتيازات مردها تكيه دارن. خيلي هم زيادن. مثل "حرف مرد يكيه". فهيمه سرش را به نشانه تاييد تكان داد: - بله! متوجه هستين كه ما تو اين ضرب المثل‌ها داريم قبول مي‌كنيم كه هيچ اطميناني به حرف زن‌ها نيست و حرف مردها درسته. اين‌ها حرف‌هايي است كه هر روز و بارها ميان مردم رد و بدل مي‌شه و جزئي از فرهنگ مردم شده. از اين گذشته در ادبياتمون هم همين نظريه يا ردپاش رو در اشعار و حكمت‌ها و داستان‌هاي اُدبا مي‌بينيم. از فردوسي و نظامي گرفته تا داستان‌هاي سعدي، جامي و خيلي از بزرگان ادبياتمون! راحله با حيرت و بلند گفت: - نه! فهيمه با تعجب تكرار كرد: - نه! چي چي رو نه؟ مي‌خواي چند تا از داستان‌هاي گلستان رو برات تعريف كنم يا از شعر‌هاي فردوسي و نظامي بخونم؟ راحله با مشت كوبيد روي دسته صندلي: - من اون‌ها رو نمي گم كه، تو رو مي‌گم! - من؟! براي چي؟ - يعني اين كه از تو يكي توقع نداشتم! تو ديگه چرا اين حرف‌ها رو مي‌زني؟ ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚