eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_صد_و_پنجاه_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر
از و ساعتی نشستند و صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسی اش را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه کم کردند. نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینه ام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط گریه میکردم. هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بیتابیها چه آتشی به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهاییام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: «چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود. » در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مِهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، میدانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد: «تو دیشب خونه بودی؟!!! » از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد: «من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی! » از بازگویی ماجرای دیشب وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش مجید سخت میترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت: «من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر میخوره! » در جواب اینهمه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: «این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون! » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚