eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به
از و ماهی ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: «إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ » عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: «داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم. » و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: «عطیه جان! به سلامتی خبریه؟ » عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم : «وای عطیه!!! مامان شدی؟!!! » عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: «هیس! عبدالله میشنوه! » مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: «الهی شکرت! » سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت: «مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه! » از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: «نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه! » حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: «فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک باشه! » سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: «محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی! » انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: «عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! » و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: «خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن. » لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن «به سلامتی! » شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_سیزدهم - براي اینکه خوشم نمی آد به جنس زن ترحم کنم. من می گم
🌸 عاطفه دستش را به این طرف وآن طرف تکان داد. - پس به هر جا که روي،آسمون همین رنگه. این یک جمله را با حالتی شاعرانه گفت. فهیمه هم دلش نیامد اوراازحس در بیاورد.پس بازهم گفت تا عاطفه بیشتر توي حس برود. - توي آفریقا وقتی مرد می خواست سوار اسب بشه،زن موظف بود برایش رکاب بگیره.توي چین رسم بود که مرد مقروض،به جاي طلبش،زن و دخترش روبه طلبکار بده.یا مثلًا گوشت خوك ومرغ مخصوص مردها و خدایان بود،حتی عده اي می گن که عامل گرایش به مسیح در زنان "پولینزي "این بود که در مذهب مسیح به زن ها اجازه خوردن گوشت خوك داده می شد. عاطفه صورتش را در هم کشید: -حالا گوشت قحطی بود؟ آخه گوشت خوك هم تحفه اس. راحله بالاخره سرش را از روي مجله بلند کرد: - نخیر اصلًا بحث خوبی یا بدي گوشت خوك نیست.بحث سر تبعیضی یه که همیشه و همه جا بین مردوزن قایل می شدن. سمیه دوباره وارد بحث شد: - گیرم که همچین چیزهایی هم بود؟ چه ربطی به الان ما داره؟ هر چی بود خدا رو شکر که تموم شده. راحله دوباره رفت سراغ مجله اش. - اختیار دارین ما فکر می کنیم که تموم شده، وگرنه چیزي تموم نشده ;ممکنه کمی شکلش عوض شده باشه. می دونین که همین امروز هم مسائلی توي همین جامعه و خانواده هاي ما رخ می ده که صد پله از این کارها بدتره. - منظورت چیه؟ یعنی تو می خواي بگی که امروز هم مردها،زن ها رودربندکردن؟ - ممکنه در ظاهر این طور نباشه،ولی این دلیل تموم شدن قصه مظلومیت زن نیست. مجله اش را بست وصدایش را بلند تر کرد: - اگه تا دیروز این جسم زن ها بود که در اسارت مردها به سر می برد،امروز این روح و روان دخترها و زن ها ست که در اسارت و زورگویی و خود خواهی هاي مردهاست. سمیه خندید: - شعار می دي؟ راحله حسابی جوش آورد: - شما یا خود تو به اون راه می زنی،یا اینکه واقعاً چشمهاتو به روي واقعیت بستی واین مسائلی رو که هر روز توي جامعه و دوروبر ما رخ می ده،نمی بینی؟ همین حالا به هر کدوم از این بچه ها که بگم، می تونه صدتا، هزارتا مورد از این زورگویی و فشارهایی رو که مردها وخانواده ها بر زنها ودخترها می آرن ،بگه!مگه نه بچه ها؟ بچه هاي دوروبر فقط سرشان را تکان دادند. معلوم نشد تایید بود یا انکار، سمیه پوزخندي زد: -گفتم که حرفهاي شما همه اش شعار وادعاست راحله خانم!هیچ کس حرف رو تا یید نکرد. راحله چند لحظه مکث کرد.انگار می خواست کمی خودش را کنترل کند. - کدومتون می تونین همین الان، یه مورد از مسائلی رو که به سر خودتون اومده یا با چشمهاي خودتون دیدین،براي سمیه خانم تعریف کنین تا باورش بشه. بازهم سکوت. همه سرهایشان را پایین انداختند.فکر می کنم فهیمه بود که چیزي را هم زیر لب زمزمه کرد،عاطفه خواست حرفی زده باشد: - بله!این همه دانشجوي دخترنابغه ودانشمند وتیزهوش رو عوض هواپیما،دارن با اتوبوس می برن مشهد! راحله نگاه تندي به عاطفه کرد. عاطفه فوراً حرفش را خورد.شاید همین جمله تمسخرآمیز عاطفه بود که باعث شد راحله آن قصه را تعریف کند. - خیلی خب! مثل اینکه هیچ کدومتون جرات حرف زدن ندارین.باشه!مهم نیست. من خودم اینقدر حرف براي گفتن دارم که می تونم تا آخر اردو براتون از این قصه ها بگم وتموم نشه.ولی حالا فقط به یکیش گوش کنین: ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚