#ازدواج
💠آیت اللہ بهجت ره:
👈قصد #ازدواج دارید
اما هنوز شرایط آن بوجود نیامدہ است؟
پس در #قنوت نمازهایتان زیاد بگویید؛
《ربنا هَب لَنامِن أَزواجِنا و ذُرِیّاتِنا قُرّةَ أَعیُنٍ وَاجْعَلْنالِلْمتّقینَ اماما》
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
ظُـلم ٻعـنے↴
براۍ ۺَہــادتْ::♥️::
آفرٻده باۺدمۅنـ❝
اما |خرابۺکنٻـمُ|
بمٻــریمـ🙂ـ ـ ـ ـ
ــــــــــــــــــــــــ
#بٻایدخرابۺنکنیمْ✋🏼🌱
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#روز_اول_ماه_مبارک_رمضان
🔹به گزارش خبرگزاری حوزه بر این اساس و باتوجه به اینکه طبق نظر کارشناسان ایرانی و خارجی، امکان رویت هلال با چشم مسلح و غیرمسلح در غروب پنجشنبه در ایران بسیار بعید است
طبق فتوای مقام معظم رهبری
و حضرت آیت الله سیستانی
اول ماه مبارک رمضان #شنبه ۶ اردیبهشت خواهد بود.
#ماه_رمضان
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
کسی که مرا به خاطر #خوبی هایم بخواهد
نمی خواهم ..!🙃
کسی را می #خواهم که
با #دانستن بدی هایم ،
باز هم مرا #بخواهد ...🙂❤️🍃
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#بہ_سبڪ_شہدا
🌹همسر سردار شہید یوسف کلاهدوز🌹
شاید علاقہ اش را خیلے بہ من نمیگفت، ولےدر عمل خیلےبہ من توجہ میکرد. ❤️با همین کارهایش غصہ دورے از خانواده ام یادم میرفت.
💕💕💕
حقوق کہ میگرفت، میآمد خانہ و تمام پولش را میگذاشت توے کمد من. میگفت: «هر جور خودت دوست دارےخرج کن». 💓💓
خرید خانہ با من بود. اگر خودش پول لازم داشت مے آمد و از من مے گرفت. هر وقت هم کہ دلم براے پدر و مادرم تنگ می شد. آزاد بودم یکے دو هفتہ بروم اصفهان. اصلاً سخت نمےگرفت. از اصفهان هم کہ بر مےگشتم، مےدیدم زندگے خیلے مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش مےشست و آشپزخانہ را مرتب میکرد.
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔺 #درس_اخلاق
🔸 علامه حسنزاده آملی:
«با خلق خدا مهربان باش. از سخنان ناهنجار گرچه به مزاح باشد برحذرباش. خلاف مگو، گرچه به مطایبت باشد. چه ایستادهاى دست افتادهگیر و تا مىتوانى نماز را در اول وقت بهجاى آر...»
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#اگه_آقا_عصبانی_بشه 😡
⭕️ مردها در #عصبانیت فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند.آنها به حل مسئله فکر نمیکنند تلاش نکنیم تا متقاعدشان کنیم...
⭕️ مردها در عصبانیت معمولا شخصیتی بدبین , بددهن ، نا مهربان دارند...
💟 فقط یک راه دارد #سکوت کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند وقتی آرام شدند راحتتر متقاعد میشوند.
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹
#خانمها_بدانند
باید سطح #توقعات و انتظارات خود را با میزان درآمد #شوهر تنظیم کنید و از او چیزی که توان تهیه آن را ندارد #نخواهید و دائماً مردان دیگر را در این زمینه به رخ او #نکشید.
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💠برنامه کانال حوای آدم در ماه مبارک رمضان
🌸 با ما همراه باشید با کلی مطالب جذااااب 😍
🔸 #ورد_سحری (نکات اخلاقی، انگیزشی)
🔸 #خدایی_که_نزدیک_است #انی_قریب (درس های قرآنی)
🔸 #سبک_زندگی_علوی (سیره امام علی-ع-)
🔸 #رمان زیبا، مذهبی و عاشقانه (جان من!)
🔸 #سیره_شهدا (زندگی نامه شهید ابراهیم هادی)
🔸 #زلال_معرفت (سخنرانی کوتاه معرفتی)
🔸 #زلال_احکام (احکام رمضان و خانواده)
🔸 #خانواده_و_تربیت_مهدوی (تربیت منتظر واقعی)
🔸 #همسرداری (مهارت های همسرداری و زناشویی)
🔸 #زندگی_بندگی (معنویت)
🔸 #مشاوره مذهبی رایگان
🔸 #شعر
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#رمان #جان_من
#عاشقانه #مذهبی
از ابتدای ماه مبارک رمضان در
کانال #حوای_آدم
امشب #پارت اول از رمان جان من در کانال قرار میگیره و به یاری خدا هر شب یک قسمت از رمان رو خواهیم داشت 😍
#همراه_بمونید
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان #جان_من #عاشقانه #مذهبی از ابتدای ماه مبارک رمضان در کانال #حوای_آدم امشب #پارت اول از رمان
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت اول و #پارت_اول از #رمان_جان_من
صدای قرائت آیتالکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع
کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : «حاجی! اثاث نوعروسه.
کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی
زد که نفهمیدم.
شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند
کرد:
«آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد:
«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... »
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:
«ابراهیم! زشته! میشنون! »
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:
«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! »
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چارهگریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم:
«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ »
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم:
«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! »
ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :
«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. »
که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد.
ادامه دارد
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚