eitaa logo
حیات طیبه
408 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
36 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔖مشکل و گیر ما این است، که خودمان را نشناخته ایم. ما داریم در این دنیا خودمان را خرج می کنیم و بی خیال هم هستیم‌‌‌؛ درست مثل کسی که در شب ، یک اسکناس و یک چک ارزشمند را به خیال این که کاغذ است؛ به آتش بکشد تا فضا را روشن کند و یک قِرانی اش را پیدا کند، صبح می فهمد چیزی را شمع راه رسیدن به یک قِرانی کرده که یک میلیارد ارزش داشته است. این جاست که فریاد ((یاحَسْرَتَا)) سر می دهد. پس دقت كنيم که عمر خود را، هستی خود را در این دنیا خرج چه چیزی کرده ایم؟! 📚فوز سالک، صفحه ٥٩ استادعلی صفائی حائری(عین.صاد) ~~~🔹🍂🌔🍂🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌔 🍂 🌔🍂 🍂🌔🍂 🌔🍂🌔🍂🌔🍂🌔🍂🌔
📚 👈 پاسخ مستدل روزی بهلول از مسجد ابوحنیفه می گذشت، دید خطیب، مردم را موعظه می کند. ایستاد و به سخنان خطیب گوش داد. او می گفت: من جعفر بن محمد علیه السلام را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم! یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول تا این سخنان را از خطیب شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی خطیب خورد و آن را شکست و خون جاری گشت، سپس فرار کرد. خطیب نزد خلیفه آمد و از بهلول شکایت کرد. خلیفه دستور داد بهلول را بیاورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنین کردی؟ بهلول گفت: علت را از خود وی سؤال کنید. او می گوید: بندگان اختیاری ندارند و همه کارها به دست خدا است. اگر اعتقاد او چنین است پس سر او را خداوند شکسته است و من تقصیر ندارم. او می گوید: جنس از هم جنس خود متأثر نمی شود و عذاب نمی بیند. وقتی انسان از خاک است و کلوخ نیز از خاک است، چرا باید از هم جنس خود متأثر و ناراحت شود. او معتقد است که هر موجودی باید دیده شود. خلیفه از وی سؤال کند که آیا این درد که او از این زخم احساس می کند دیده می شود؟! این را گفت و از نزد خلیفه خارج شد. 📗 ، ج 2 ✍ علی دوانی ~~~🔸🍃⚜🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut ⚜ 🍃 ⚜🍃 🍃🌺🍃 ⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜
👈 قول و سخن نرم صاحب کتاب «نزهة المجالس» گوید: خداوند به موسی و هارون فرمود: «فقولا له قولاً لیناً» با فرعون با زبان نرم سخن بگوئید. موسی عرض کرد: پروردگارا قول لیّن و نرم چگونه است؟ حق سبحانه و تعالی وحی فرمود: قول لیّن (سخن نرم) این است که با فرعون بگوئید که مدّت چهار صد و پنجاه سال است که خود را بزحمت و مشقّت انداخته ای و الحال مدّت یک سال فقط متابعت ما کن، تا خداوند جمیع گناهان تو را بیامرزد!. و اگر یک سال متابعت ما را نمی کنی یک ماه! و اگر نه یک روز و اگر نه یکساعت واگر این کار نیز نمی کنی در یک نفس بگو: لا اله الّا اللّه، با تو صلح خواهیم نمود!. 👌اللّه اکبر از عظمت و جلال و بزرگواری و اخلاق خدا، که تا این اندازه با بنده اش راه می آید و در دهان بنده اش صلح و صفا و صمیمیت و دوستی و رفتار نیک و اخلاق پسندیده و معاشرت خوب می گذارد. 📗 ✍ علی میرخلف زاده ~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌹 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
👈 خيانت در زيارت جناب حاج آقا حسن فرزند مرحوم آيت الله حاج آقا حسين طباطبائی قمی نقل كرد: كه برای معالجه چشم از مشهد به تهران آمده بودم، همان زمان يكی از تجار تهران كه او را می شناختم به قصد زيارت امام هشتم به خراسان رفت. شبی از شبها در عالم خواب ديدم كه در حرم امام هشتم می باشم و امام روی ضريح نشسته اند، ناگاه ديدم آن تاجر تيری به طرف مقابل امام پرتاب نمود و امام ناراحت شدند. بار دوم از طرف ديگر ضريح تيری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم تير از پشت به جانب امام پرتاب نمود كه اين دفعه امام به پشت افتادند. من از وحشت از خواب بيدار شدم . معالجه ام تمام شد و می خواستم به خراسان مراجعت نمايم، لكن توقف بيشتری كردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جويا شوم. از مسافرت برگشت و سوالاتی كردم اما چيزی نفهميدم، تا اينكه خوابم را برايش تعريف كردم. اشك از چشمانش جاری شد و گفت: روزی وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم و طرف پيش رو زنی دست به ضريح چسبانده و من خوشم آمد و دست خود را روی دست او گذاشتم، زن رفت طرف ديگر ضريح، من هم رفتم باز دست خود را بر روی دست او گذاشتم، رفت طرف پشت سر، من هم رفتم، تا دست خود را به ضريح گذاشت، دست خود را روی دست او گذاشتم، از او سوال نمودم كه اهل كجائی. گفت: اهل تهران، با او رفاقت نموده و به تهران آمديم. 📗 ✍ سید علی اکبر صداقت ~~~🔸☘🍁☘🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 ☘ 🍁☘ ☘🍁☘ 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
👈 تو از موری کمتر نیستی امیر تیمور گورگان در هر پیشامدی آن قدر ثبات قدم داشت که هیچ مشکلی سد راه وی نمی شد. علت را از او خواهان شدند، گفت: وقتی از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه ای پناه بردم، در عاقبت کار خویش فکر می کردم؛ ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانه غله ای از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا می برد. چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این کردار مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچگاه آنرا فراموش نمی کنم. با خود گفتم: ای تیمور تو از موری کمتری نیستی، برخیز و درپی کار خود باش، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم. 📗 ، ج1 ✍ علی فصیحی ~~~🔸🌺✳️🌺🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut ✳️ 🌺 ✳️🌺 🌺✳️🌺 ✳️🌺✳️🌺✳️🌺✳️🌺✳️
👈 اثر کردار بد در برزخ یکی از بزرگان اهل علم و تقوی فرمود: یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن، زندگی را می گذراند. پس از مرگش، در برزخ او را دیدند که کور است. از علت آن پرسیدند؟ گفت: ملکی را خریده بودم، وسط زمین چشمه آب گوارائی بود که اهالی ده مجاور می آمدند خود و حیواناتشان از آن استفاده می کردند، و به واسطه رفت و آمد، مقداری از زراعت من خراب می شد. برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود، و راه آمد و شد را بگیرم، به وسیله خاک و سنگ و آهک چشمه را کور نمودم و خشکانیدم. بیچاره مجاورین ده برای آب به جاهای بسیار دور می رفتند. این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است. گفتم: آیا چاره ای دارد؟ گفت: اگر ورثه ام بر من ترحم کنند و آن چشمه را مفتوح و جاری سازند تا دیگران استفاده کنند حالم خوب می شود. ایشان فرمود: به ورثه اش مراجعه کردم و جریان را گفتم و آنها پذیرفتند، و چشمه را گشودند و مردم استفاده می کردند. پس از چندی آن مرحوم را در خواب دیدم که چشمش بینا شده است. 📗 ، ص292 ✍ شهید آیت الله دستغیب ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌸🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#نماز_آیات ~~~🔹☘🌺☘🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد. ــ هیچی مامان! چیزی نیست! شهین خانوم سری تکان داد. ــ هی جونی... کجایی؟! مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند. شهاب روبه مهیا گفت: ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی... مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید. ــ الان من زشتم؟! شهاب خندید و با مهربانی گفت: ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه! از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست. شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند... مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، سالاد تموم شد. شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد. ــ دستت درد نکنه! امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند. مریم وارد آشپزخانه شد. ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید. شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد. همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید. ــ مامان شهاب اومد. لبخندی روی لب های مهیا، نشست. شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت. ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد. شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد. ــ سلام! خسته نباشی! ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد: ــ کی میرسه؟! ــ چی؟! ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد. ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به دنبالش، به آشپزخانه رفت. شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد. ــ شهاب برات چایی بریزم؟! ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد. صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید. ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت. ــ من میبرم. به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد. با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند. شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طر ف محسن رفت و روی شانه اش زد. ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد. ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت. ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بلاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آش پزی مشکلی نداره... ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت. ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟! ــ نه جناب سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند. شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد. با صدای محسن، همه سر سفره نشستند. ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صر ف کردند. بعد از شام همه در حیاط ماندند. مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد. همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد. شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد. ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم. مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت. مهیا تا می خواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود. ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت. وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد. ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟! ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمی شد بلند شم. بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟! ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست. ــ بفرمایید در خدمتم... ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا ... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ... شهاب ِ ــ ا ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد. صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
ــ قهر کردی مثلا؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد. ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت. ــ کجا میری؟! ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی! ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت. ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا می خوای بری؟! ــ سوریه! ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ شهاب بازوان مهیا را گرفت. ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد. ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت: ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی... ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم. ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت: ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد. ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد. ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصی مون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد. ــ برو اونور! و به طرف در رفت. ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید. مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت. همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند. ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت: ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟! ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم. ــ مادر مهیا! بیام باهات؟! ــ نه مامان جان! خودم میرم. مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا ا ز هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست. خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر می کرد. مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند. اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سو ریه لحظه شماری می کند. مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذا رد. در پایگاه را زد. مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست. ــ خوب چی می خوای؟! ــ چندتا پوستر برام طراحی کن. ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد. ــ موضوعات پیش محسنن. الآن تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم. ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد. ــ حسین خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد. ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها... برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد. از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت. ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم. مهیا تا می خواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ بدون چادر می خوای بری؟! مهیا نگاهی به مانتویش انداخت. ــ به تو ربطی نداره! اخم های شهاب در هم رفتند. ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره. ــ اونوقت چرا؟! ــ چون همه کارتم! مهیا خندید. ــ واقعا؟! همه کارمی پس!! با عصبانیت گفت: ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟! ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟! ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...! ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت... ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا... شهاب، بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت: ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حر ف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!! ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی! شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
شما خانم ها یه قدرت فوق العاده دارید که می تونید هر مردی رو تو مشتتون بگیرید. اما متاسفانه بجای اینکه از خود بهره بگیرید از سلاح نیش و کنایه و غر زدن استفاده میکنید. و نتیجه آن چیزی جز تلخ کردن زندگی به خود و شوهرتان نیست 👌 اگر فهمیده هستید هیچ وقت با همسرتون نجنگید؛ هم به خاطر غرور شوهرتون و هم به خاطر حفظ شأن و منزلت خودتون. شما باید از و سیاست خودتون استفاده کنید نه قدرت نیش زبانتون. ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞