#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_91
مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد.
ــ هیچی مامان! چیزی نیست! شهین خانوم سری تکان داد.
ــ هی جونی... کجایی؟! مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند. شهاب روبه مهیا گفت:
ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی... مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید.
ــ الان من زشتم؟! شهاب خندید و با مهربانی گفت:
ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه! از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست. شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند...
مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت.
ــ مامان، سالاد تموم شد. شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد.
ــ دستت درد نکنه! امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند. مریم وارد آشپزخانه شد.
ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید. شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد. همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید.
ــ مامان شهاب اومد.
لبخندی روی لب های مهیا، نشست. شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت.
ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد. شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام! خسته نباشی!
ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد:
ــ کی میرسه؟!
ــ چی؟!
ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد.
ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به دنبالش، به آشپزخانه رفت. شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد.
ــ شهاب برات چایی بریزم؟!
ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد. صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید.
ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت.
ــ من میبرم.
به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد. با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند. شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طر ف محسن رفت و روی شانه اش زد.
ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد.
ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت.
ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بلاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آش پزی مشکلی نداره...
ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت.
ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟!
ــ نه جناب سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند. شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد. با صدای محسن، همه سر سفره نشستند.
ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صر ف کردند. بعد از شام همه در حیاط ماندند. مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد. همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد. شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد.
ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم.
مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت. مهیا تا می خواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود.
ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت. وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد.
ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟!
ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمی شد بلند شم. بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟!
ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست.
ــ بفرمایید در خدمتم... ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا ... مهیا ریز خندید.
ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟!
ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ... شهاب ِ
ــ ا
ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی!
ــ خوبت شد. صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_92
ــ قهر کردی مثلا؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد.
ــ ناز میکنی الان مثلا؟!
ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت.
ــ کجا میری؟!
ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی!
ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت.
ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا می خوای بری؟!
ــ سوریه!
ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ شهاب بازوان مهیا را گرفت.
ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد.
ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت:
ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی...
ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم.
ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت:
ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد.
ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد.
ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصی مون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد.
ــ برو اونور! و به طرف در رفت.
ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید. مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت. همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند.
ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت:
ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟!
ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم.
ــ مادر مهیا! بیام باهات؟!
ــ نه مامان جان! خودم میرم.
مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا ا ز هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست. خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر می کرد. مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند. اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سو ریه لحظه شماری می کند.
مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذا رد. در پایگاه را زد. مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست.
ــ خوب چی می خوای؟!
ــ چندتا پوستر برام طراحی کن.
ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد.
ــ موضوعات پیش محسنن. الآن تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم.
ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد.
ــ حسین خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد.
ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها...
برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد. از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت.
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم. مهیا تا می خواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ بدون چادر می خوای بری؟! مهیا نگاهی به مانتویش انداخت.
ــ به تو ربطی نداره! اخم های شهاب در هم رفتند.
ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره.
ــ اونوقت چرا؟!
ــ چون همه کارتم! مهیا خندید.
ــ واقعا؟! همه کارمی پس!! با عصبانیت گفت:
ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟!
ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟!
ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...!
ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت...
ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا... شهاب، بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت:
ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حر ف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!!
ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی! شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#خانم_خونه_باید_بدونه
#قدرت_عجیب_خانمها
شما خانم ها یه قدرت فوق العاده دارید که می تونید هر مردی رو تو مشتتون بگیرید. اما متاسفانه بجای اینکه از #قدرت_زنانگی خود بهره بگیرید از سلاح نیش و کنایه و غر زدن استفاده میکنید. و نتیجه آن چیزی جز تلخ کردن زندگی به خود و شوهرتان نیست
👌 اگر فهمیده هستید هیچ وقت با همسرتون نجنگید؛ هم به خاطر غرور شوهرتون و هم به خاطر حفظ شأن و منزلت خودتون. شما باید از #قدرت_زنانگی و سیاست خودتون استفاده کنید نه قدرت نیش زبانتون.
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
حالا که رقصیدن در مجلس عروسی، برایش ایراد دارد، دختر و پسر نابالغ خود را میفرستد تا این کمبود را جبران کنند.
هر چند که بر #کودکان نابالغ، تکلیفی نیست، ولی سزاوار هم نیست که افراد بالغ، آنها را تشویق به رقص بکنند.
👤 امام خامنهای: اجوبةالاستفتائات، س۱۱۷۶. #احکام_داستانی
~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
🍃
⚜🍃
🍃⚜ 🍃
🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
#خانومانه
💠 هرچقدر هم که با همسرتون #صمیمی و راحت هستید، ولی سعی کنید ی همیشه احترام همسرتون رو حفظ کنید!
🔰#صمیمیت جای خود
🔰#احترام هم جای خود
💠مثلا اگر طوری نشستید که پشتتون به همسرتون بودعذرخواهی بکنید!
💠یا وقتی میخواهید چیزی به دستش بدهید از کلمهی "بفرمایید" استفاده کنید!
💠یا وقتی صداتون کرد از کلمه "جانم و..." استفاده کنید!
~~~🔹☘🌺☘🔹~~~
https://eitaa.com/malakut
📚 #داستان_آموزنده
👈 #دروغ مصلحت آمیز، به ز راست فتنه انگیز
در یکی از جنگها، عده ای را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: (هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.)
شاه از وزیران حاضر پرسید: این اسیر چه می گوید؟ یکی از وزیران پاک نهاد گفت: این آیه را می خواند: «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم ، خشم خود را فرو برند و لغزش مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند. (آل عمران / 134)
شاه با شنیدن این آیه، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولی یکی از وزیرانی که مخالف او بود و سرشتی ناپاک داشت نزد شاه گفت: نباید دولتمردانی چون ما سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگویی گرفت.
شاه از سخن آن وزیر زشت خوی خشمگین شد و گفت: دروغ آن وزیر برای من پسندیده تر از راستگویی تو بود، زیرا دروغ او از روی مصلحت بود، و سخن تو از باطن پلیدت برخاست. چنانکه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز.
📗 #حکایتهای_گلستان_سعدی
✍ محمد محمدی اشتهاردی
~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌹
🍀
🌹🍀
🍀🌸🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
📚 #داستان_آموزنده
👈 در جستجوی #گنج...
مولوی در مثنوی داستان مردی را آورده که طالب گنج بود و همیشه به درگاه خدا دعا و تضرع می کردکه: خدایا این همه گنج ها را مردم زیرخاک کرده اند و مرده اند و کسی از آنهااستفاده نمی کند به من گنجی نشان بده که آن را بردارم و یک عمر راحت زندگی کنم.
در عالم خواب ندایی آمد: ای بنده ی من در فلان جا بالای فلان کوه و در فلان نقطه می ایستی تیری به کمان می گذاری هر جا افتاد گنج آنجاست. آن مرد بیل و کلنگ را برداشت و به آن نقطه رفت و دید که همه ی علامت ها درست است
بنابراین تیر را در کمان گذاشت و گفت: حالا به کدام طرف پرتاب کنم و یادش افتاد به او نگفته اند به کدام طرف پرتاب کند. خلاصه به یک طرف پرتاب کردو آنجایی را که تیر افتاده بود با بیل و کلنگ کند ولی خبری نبود او دوباره به طرف دیگر تیر انداخت اما اثری نیافت بنابراین به شمال و جنوب انداخت وباز هم چیزی نیافت.
او به مسجد بازگشت و دعا و تضرع نمود و دوباره در عالم خواب همان ندا را شنید که به او نشانی داده بود گفت: بارخدایا این چه پیشنهادی بود که به من دادی من هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم. آن ندا گفت: من کی به تو گفتم تیر را با توان و قوت بکشی وپرتاب کنی؟ بلکه گفتم تیر را در کمان بگذارو هر جا افتاد گنج آنجاست.
مرد روز بعد رفت وتیر را در کمان نهاد و هیچ نکشید و رهایش کرد و تیر درجلو پایش افتادو او زیر پایش را کند و گنج را پیدا کرد.
از بزرگی پرسیدند: منظور مولوی از بیان این داستان چیست؟ او جواب داد: گنج در خود توست و این طرف و آن طرف برای چه می روی؟
👌در درون هر کس شکوه و عظمتی محبوس وجود دارد. انسانهای موفق کسانی هستند که به درون خویش می روند و به کانون خویش می رسند و با شناخت استعدادهای درونی شان راه پیروزی را در پیش می گیرند.
~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💎
🍃
☀️🍃
🍃☀️ 🍃
💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎