#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_16
ــ حساب شده خانم
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد
مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش درآورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج شد
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی
ــــ هیچی بابا بیا بریم
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند
ـــ مهیا
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی ؟
ـــ من کی بهت دروغ گفتم ؟ بپرس
ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی؟
مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده.
ـــ باشه باشه بگو
ـــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟
ـــ جان تو
ـــ وای خدا باورم نمیشه
ـــ باورت بشه
ـــ ناری بفهمه
مهیا اخمی به او کرد
ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره
دیگہ به خانه رسیده بودند
بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت
ـــ سلام
مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت
ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری لباستوعوض کنی نهارتو آماده میکنم
مهیا بدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش
به طرف آشپزخانه رفت
و شروع کرد به خوردن
تمام که کرد ظرفش را در سینگ گذاشت
ـــ مهیا
مهیا به سمت هال رفت
ـــ بله
ــــ دخترآقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت: بهت بگم امروز بری پایگاهشون غروبی
ـــ باشه
برگشت تو اتاقش
خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞