eitaa logo
حیات طیبه
438 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
40 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس و مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای انجام مراسم در پایگاه برگزار شود ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت: ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین ایشان ، لبخندی زد روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت: ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترهارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی. شاید شنیده باشید مهیا با ذوق گفت : ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید همه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند . حاج آقا موسوی خندید ــــ پس احمد آبرومونو برده ـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت : فلش را به سمت مریم برد ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز بهشون ڪه اگراشڪال ندارن بدین برا چاپ مریم به شهاب که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد. فلش را گرفت و به رایانه وصلش ڪرد ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام گفت: ـــ بله خداروشڪر حاج آقا گفت : ــــ میشه ما هم ببینم شهاب شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود . نظرت چیه مرادی؟ روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست . سرش را به علامت تائید تڪان داد ــــ خیلے عالی شدن . مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه . بقیه حرفش را تایید ڪردن جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد. ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترهارو طراحي ڪنم ؛ پس نیازی به این حرفا نیست ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفت : ـــ بله اصلا .ڪاملا معلوم بود و رو به مریم گفت: ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد. به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت ا‌ز خستگی خودش را روی تخت انداخت زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست دوست داشت از این پریشانی خلاص شود. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞