💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#پارتی_بازی
✨شهید علی #صیاد_شیرازی✨
🌹 مادر صیاد شده بود واسطه. تلفن زده بود به فرمانده نیروی انتظامی خراسان که پسرخاله ی صیاد، سرباز شماست، توی نهبندان. اگه می شه، جاشو عوض کنین. داغ داره، تازه برادرش رو از دست داده.
صیاد فهمیده بود. ناراحت شده بود. مادرش دست بردار نبود؛ من راواسطه کرد.
ـ حرف من که بی تأثیر بود، تو یه کاری بکن. تو که دوستشی، رفیقشی. شاید به حرفت گوش داد.
هنوز حرفم را نزده بودم که گفت: می دونم چی می خوای بگی. اماخودت بگو، قوم و خویش من با بچه های مردم چه فرقی دارن ؟ اون اگه بیاد، یکی دیگه رو می فرستن جاش. این درسته ؟ خدا رو خوش می آد؟🌹
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 57
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#شهید_ردانی_پور
#طلبه ها هم مثل خیلی از مردم معتقدن که «یه شب هزار شب نمیشه».
ولی به این هم اعتقاد دارن که تو این یه شب میشه به اندازه هزارشب به خدا نزدیک شد.
شهید #مضطفی_ردانی_پور کارت عروسیش رو به اسم حضرت زهرا سلام الله علیها نوشت و انداخت تو ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها
همون شب عروسی، حضرت زهرا (س) اومد به خوابش...
شهید به ایشون گفت :خانم! من قصد مزاحمت نداشتم، فقط میخواستم احترام کنم.
حضرت زهرا(س) تو جواب فرمود:
«مصطفی جان! ما اگر به مجلس شما نیاییم، به کجا برویم؟»
خطبه عقدشان را امام خواند.
مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید »
حضرت امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت:
« از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد.»
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#نظم
🔸شهید سپهبد علی صیاد شیرازی🔸
🔹اوایل انقلاب بود. ضعف ارتش را می دانست ؛ بعضی ها را تصفیه کرده بودند، بعضی ها خودشان می خواستند بروند، یک عده هم بازنشسته شده بودند. سپاه این طور نبود؛ پر بود از نیروهای مردمی. نیروهای تازه نفس، قبراق و باانگیزه، البته کم تجربه ؛ آدم های غیرنظامی.
آمد با فرمانده های سپاه جلسه گذاشت، که ارتش و سپاه قرارگاه مشترک تشکیل بدهند. قرارگاه که تشکیل شد، اول اسمش را گذاشتندکربلا؛ بعد شد خاتم الانبیا. قبل از آن هم سپاه و ارتش هم کاری داشتند، اما صیاد براش سیستم طراحی کرد.🔹
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 16
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#نماز
عطر سجادة مخمل
فاطمه ايرانشناس
روزي را كه مـصطفي از بيمارسـتان مـرخص شـد و او را بـه خانـه آورديم، فراموش نمي كنم.
بعد از آخرين عمـل جراحـي كـه در زمـستان 1368 بر روي پاي راستش انجام گرفت، تمام انگشتان پايش قطع شـد و قسمتي از مچ پا برايش باقي ماند، به همراهِ يك ساق پاي كج كه بـر اثـر موج انفجار مين به آن شكل در آمده بود.
دكتر جراحش مي گفت كه بايد براي هميشه با عصا راه برود. با اين حـال مـصطفي بـسيار بـا روحيـه و خوشرو بود. اخلاق خوب او حتي در بيمارستان هـم زبـانزد بيمـاران و پرستاران شده بود و او را دوست داشتند.
آن روز تعداد زيادي از دوستان و همسايگان و اقـوام دور و نزديـك به ديدنش آمدند و او با اينكه خيلي ضعيف و لاغر شده بود، با مهربـاني و لبخندِ شيرين هميشگي اش به آنها خوش آمد مـي گفـت و از ديدنـشان خوشحال مي شد. نزديك غروب ميهمانان يكي يكي رفتند و خانه خلـوت شد. مصطفي هم خسته به نظـر مـي رسـيد.
قـرص هـايش را دادم و او را روي تخت خواباندم. خودم هم به آشپزخانه رفتم تا ظرفها را بشويم و شام را آماده كنم.
متوجه گذشت زمان نشدم و مشغول كارهايم بودم كه ناگهان صـداي گرية ضعيفي را شنيدم. به سرعت به سمت اتاق رفتم و با كمـال تعجـب ديدم كه مصطفي بدون كمك من از تخت پايين آمده و بـر روي سـجادة مخملـش نشـسته و در حـالي كـه پـاي راسـتش را دراز كـرده ـ چـون نمي توانست آن را جمع كند ـ گريه مي كرد و با زمزمه اي آرام مـي گفـت:
«خدايا! مرا ببخش كه مجبور شده ام در حضورت اين چنين نماز بخوانم. خدايا! بي ادبي مرا ببخش. پروردگارا! اين نماز را كه اولـين نمـاز بعـد از مجروحيتم مي باشد، هديه مي دهم به رفيق و هم سنگر عزيزم سـعيد كـه به شهادت رسيد.»
مصطفي عمر كوتاهي داشـت و خيلـي زود از پـيش مـا رفـت. از او پسري به يادگار مانده كه نامش را عليرضا گذاشتيم.
شبي خـواب ديـدم مصطفي آمده و پسرش را بر روي پاهـايش نـشانده و او را مـي بوسـد و نوازش ميكند. به عليرضا گفتم:
«علي جان! از روي پاي پدرت بلند شو، مگر نميبيني پايش درد ميكند!»
ولي مصطفي با لبخند هميشگي به من گفـت:
«بگـذار بنـشيند، ديگـر پايم درد نميكند!» و با محبـت زيـاد كـه حـاكي از رضـايت قلبـي بـود فرزنـدش را بوسـيد.
از خـواب بيـدار شـدم؛ نزديكـيهـاي صـبح بـود. عليرضا بهِم گفته بود كه صبح زود بيدارش كنم تا بتواند براي امتحـاني كه در پيش داشت، مروري بر درسش بكند. به همـين خـاطر بـه سـمت اتاقش رفتم. وقتي در را باز كردم، با صحنه اي بسيار زيبا و شـگفت انگيـز روبه رو شدم.
عليرضا بر روي سجادة پدرش اولين نمـاز زنـدگي اش را ميخواند. بوسه هاي مصطفي زيباترين و بهترين هديه براي اولين نمـاز و عبادت پسرش بود.
📚کتاب شكسته هاي ايستاده
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#بیت المال
✨شهید علی صیاد شیرازی✨
🌹 هم زمانش را نوشته بود، هم مکانش را. چند دقیقه، کجا، تهران یا شهرستان. شده بود پانزده برگه ی امتحانی. لیست تمام تلفن های شخصی را که از اداره زده بود، نوشته بود. حساب این چیزها را دقیق داشت. حساب همه اش را.🌹
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 64
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
✍خاطره ای از #امز_به_معروف_و_نهی_از_منکر کردن نوجوان خطاکار توسط شهید سیدمیلاد مصطفوی..
سید میلاد همیشه بهم می گفت : ببین باید روی اون کسایی کار کنیم که زیاد اهل هیات و مسجد نیستند .
می گفت: اونی که تو این راه هست یقین داشته باش که دیگه در خونه ی دیگه ای نمی ره ما باید بگردیم اون بچه هایی که به درد بخورند رو جذب کنیم..
✍الان که فکر می کنم می بینم سیدمیلاد کجا رو می دیده ؛ هنوز هم با رفتنش جوانهای زیادی رو به طرف خودش جذب میکنه و راه درست رو نشانشون میده .
یادم هست یکی از این بچه ها که از روی نادانی مزاحم ی دختر خانمی می شد رو به سید میلاد نشان دادند .
سید میلاد گفت شما کارتون نباشه وایسید کنار .
من پیش خودم گفتم الانه که بزنه توی گوش اون پسره.
ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم میلاد طوری با این نوجوان صحبت کرد که من جا خوردم
اومد گفتم سید میلاد چی شد؟
من گفتم الان طرف رو چنان میزنی که دیگه نتونه بلند شه .
خندید و گفت: زدمش!!
راست میگفت |، چنان زده بودش که من از فردا اون نوجوان رو تو مسجد دیدم .
بله سید میلاد شیطان درون اون نوجوان رو زده بود .
نه اینکه بخواد با تهدید یا زدن اون رو به اشتباه خود آگاه کنه اون پسر رو درعرض یک ماه چنان تغییر داد که من کم آوردم خداییش
اون سال همون پسر رو با خودش برد و به عنوان خادم الشهداء معرفیش کرد .
کاش همه ما صبر و اندیشه سید میلاد عزیز رو داشتیم.
روحشون شاد.
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#نماز_اول_وقت
✨شهید صیاد شیرازی✨
🌹 می گفت: هرچه دارم، از نماز دارم.
همیشه می گفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایی که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندیم. به امامت خودش.🌹
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 74
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#عمل_به_وظیفه
✨شهید علی صیاد شیرازی✨
🌹 آخر شب بود. یک دفعه متوجه سر و صدا شدم. چند نفر می آمدندطرفم.
ایست دادم. کسی داد زد از نو! فرمانده نیروی زمینی تشریف می آرن.
شک کردم. یک درصد هم احتمال نمی دادم آن وقت شب، فرمانده نیروبیاید از خط بازدید کند. همین طور جلو می آمدند. نمی شد صبر کرد. باید کاری می کردم. ضامن نارنجک را کشیدم و پرت کردم طرفشان.
توی بازداشتگاه فهمیدیم که فرمانده نیروی زمینی ارتش و هم راهانش مجروح شده اند.
صیاد گفته بود اون سرباز باید تشویق بشه. چون سر پست حواسش بوده، هوشیار بوده. مقصر فرمانده گردانه که بی موقع داد کشیده ازنو.
نمی دانستم بخنده م یا گریه کنم.🌹
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 32
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#عدالت
🔸شهید سپهبد علی صیاد شیرازی🔸
🔹 هیچ کاری را خارج از روال انجام نمی داد، حتی برای من که آجودانش بودم.
عیالم بیمارستان بود. به پول نیاز داشتم. درخواستم را بهش دادم. پی نوشت کرد به رئیس ستاد. توقع نداشتم. گفتم: تیمسار، چرامستقیم دستور نمی دید؟
گفت: شاید نتونم برای دیگران مستقیم دستور بدم. نباید بقیه فکرکنند صیاد فقط به نیروهای خودش اهمیت می ده، با دیگران فرق می ذاره.🔹
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 56
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#وظیفه
✨ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی✨
🌹همیشه بود؛ هیچ وقت خودش را کنار نکشید. حتی وقتی به تهران احضار شد و درجه های سرهنگیش را گرفتند؛ وقتی بنی صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجی می رفت سپاه، طرح می داد وبرنامه ریزی ستادی می کرد. همیشه بود؛ حی و حاضر. هیچ وقت خودش را کنار نکشید؛ چه زمان جنگ، چه بعد جنگ.🌹
📚یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 15
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🍃
🌼
﷽
💠#سیره_شهدا
#اخلاص
محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت
بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی . محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...
#شهید_محمدرضا_دهقان
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌼
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#سیره_شهدا
تقریبا یک سال قبل یکی از #همسایه ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که #حامد عصری برگرده بخوره
حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی #گرسنه هستش. پرسید: مامان این ها رو #بابا خریده گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو #گذاشت زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد..
فرداش کمی #آرد و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای #حامد نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم #نمیخورم. گفتم: حامد وسایلشو #خودم خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد
فرداش #دوباره وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. #نان رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم.
عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ #بهونه ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی #حلاله. گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه #راضی بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد.
لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به #حلال و #حرام حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد #اصلا دست به غذا یا خوراکی نمی برد
به نقل از: مادر شهید
#شهید_حامد_جوانی🌷
#یاد_شهدا_صلوات
•┈•🌴🍁🌴•┈•
💖كانال حیات طیبه؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/hayat_tayyebe
🍁
🌴
🍁🌴
🌴🍁🌴
🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁