"حَیاط پُشتی"
#چشم_ها
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیا
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
هدایت شده از Lost in you:)
هرگز با چشمهای من خودت را تماشا نکردهای
تا بدانی چقدر زیبایی...
هرگز با گوشهای من خودت را نشنیدهای
تا بدانی چه آرامشی در صدایت ریخته!
هرگز با پاهای من، با شوق به سمتِ خودت قدم برنداشتهای و هرگز با دستهای من دست خودت را نگرفتهای! تو هرگز با قلبِ من خودت را دوست نداشتهای و نمیدانی چگونه میشود عاشقت شد و از این عشق مُرد!
تو نمیدانی...
تو هیچ چیز نمیدانی...
— مانگ میرزایی
هدایت شده از -نارگیلِ من-🇵🇸
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید: تو بمن گفتی:
ازین عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!
با تو گفتنم:
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم …!
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
_شب است، پنجره ای می کشم، نبند آن را
که صبح، بشنوی از آن صدای باران را
اتاقِ من پُر گنجشک می شود، کافی است
کنارِ هم بکشم، ریزه ریزه ی نان را
ولی تو نیستی انگار، باز یادم رفت
که من تو را بکشم، دخترِ گریزان را
و بعد، دخترکِ آبرنگ می خواهد
که بر سرش بکشم زود چتری، ارزان را
نگاه می کند اما مرا نمی بیند
که رنگ داده ام آن گیسوی پریشان را
به گریه می افتد، دستمال می دهمش
که زود پاک کند چشم های گریان را
به راه می افتد، من دوباره با عجله
به سمتِ خانه ی خود می کشم خیابان را
و بعد، منتظرش می شوم که در بزند
و می کشم پس از آن میز و تخت و گلدان را
و چترِ خود را بر میز می گذارد و باز
به ساعتِ سفر از یاد می برد آن را
و دور می شود و تا من آسمانش را
از ابر پاک کنم، گم شده است باران را
"محمدسعیدمیرزایی"
من از آرامش این بحر آرام،
اسیرِ یک شگفتی گشته ام، تام،
و می پرسم از این دریای آرام،
چرا افتاده ای در بُهت و اوهام؟
مگر از این همه آرام بودن،
چه دیدی زاین همه ناکام بودن؟
مباد درد فراموشی گرفتی،
و شاید درد بی هوشی گرفتی،
و از بس کی که آسایش نمودی،
خود آرایی غرورت را ربودی،
گمانم کرده ای یک باره توفان،
به هنگامی که شاهنشاه ایران،
برای اینکه گیرد خاک یونان،
تو را صد تازیانه دادِ تاوان!
بیا پس خیز و دیگر سرکشی کن،
به آرامش دگر بی ارزشی کن،
از آن ترسی اگر یک بار دیگر،
کنی توفان، یکی سردار دیگر،
بگیرد خشم و خواهد خودسرانه،
زَنَد بر پیکرت صد تازیانه؟!
...!
دگر آرامش ات بر سود ما نیست،
سیه تاریم و دیگر پودمان نیست،
و اگر آبستنی، ای زخم خورده،
به زا، دیگر خشایر شاه مرده،
ولی او پاسخم را این چنین داد؛
که گشته لب به لب از دردِ بیداد،
بگفتا گر چنین رام و خموشم،
بدان کآرامش پیش از خروشم،
ببین رخساره ام گردیده چُون برف،
نگه کن پر شده صبرم در این ظرف!
اگر بینی که رخسارم پریده ست،
و چشمانم چنین از هم دَریده ست،
نشان از شورش و دیوانگی هاست،
نَوید از آخرِ درماندگی هاست،
وجودم را گرفته بی درنگی،
ز تنگی گشته ام مانند زنگی!
بوَد در اندرونم جنگِ سختی،
میان عیش و نوش و خود پرستی