کمی پیشتر از اینکه به قبر شهید برسیم، مشغول چشم چرخاندن دنبال بزرگترها بودم که مسیر گم نکنم. نگاهم به پسری حدودا بیست و سه، چهار ساله خورد، با ظاهری خاص، خیلی خاصتر و عجیبتر از باقی افرادی که به حرم شاه عبدالعظیم حسنی امده بودند. موهایش بور بود و چشمهایش آبی. از دستها بگویم که تا آنجا که آستین لباس لش و مختص تیپ قرتیطور خودش نشان میداد، پر از خالکوبی بود.
دیدنش مصادف شد با زمانی که همسر عمویم بالای قبر رسید، او هم دقیقا کنارمان بود، یک متر سمت راست من.
زن عمو تعریف میکردند که در یکی از فیلمهایی که از این شهید وجود دارد، مصاحبه میکند و میگوید این فک داغان و کجی که میبینید از اولش که اینطور نبود که، اغتشاشات ۹۸ که بود، آنقدر با آجر توی فکم میکوبند که به این وضع میافتد.
پسر مو رنگ کرده با دقت گوش میداد و تا صحبت زن عمویم تمام شد، به قبر اشاره کرد و گفت همین آقا؟ زن عمو با همان سوز دلش میگوید همین آقا. و پسر، مکثی میکند و اژ عمق دلش متاثر شده میگوید خدا لعنتشان کند.
حقیقتا این روزها تفاوت ظاهر و باطن بیش از هرچه به چشمم میآید و اینکه این پوشش شاید بیانگر بخشی از عقاید فرد باشد، اما همهاش نه.
این پسر تا چند دقیقه بعد هم توی ذهنم بود، با صافی و سادگیای که میشد از توی لحن و نگاهی که موذیانه نبود، به راحتی فهمیدش؛ نمیدانم، انگار رزق بود که امروز چشمم بهش بیفتد و این سناریو شکل بگیرد، حالا هرکس هرچه میخواهد نتیجه بگیرد.
- تهران | حرم شاه عبدالعظیم حسنی
#روایتها