#یاامامرضا
استاد تقی اصفهانی معروف بود که چاقوساز قهاری است. او در اصفهان در کار خود استاد بود، طوری که بزرگان شهر برای تهیه چاقو و خنجر به او سفارش می دادند.
استاد میگفت چاقوی بسیار تیز و زیبایی درست کردم و نذر کردم آن را به آشپزخانه حرم حضرت رضا علیه السلام هدیه نمایم.
چاقو را در غلاف زیبا و محکمی قرار داده و با کاروانی راهی مشهد شدیم.
آن سالها مردم به صورت پیاده و با مرکب، مسیر طولانی را برای رسیدن به امام رضا طی میکردند. وقتی نزدیک کاشان رسیدم در کاروانسرایی که آنجا بود جوانی را دیدم که مریض است و روی بستر با حالتی ناتوان افتاده، دلم برایش سوخت. از احوال او جویا شدم گفت اهل ایران نیستم ولی دوست دارم به زیارت مشهد بروم، اما به اینجا که رسیدم مریض شده و بیماری من طولانی شد.
استاد تقی میگفت: من که قصد زیارت امام رضا را داشتم با خودم گفتم بهتر است مدتی بمانم و به این زائر امام رضا خدمت کنم.
یک هفته توقف کردم تا اینکه حال و روز او بهتر شد. تا اینکه یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دست و پایم، محکم با طناب بسته شده!
همان جوان که ادعا میکرد میخواهد به زیارت مشهد برود چاقوی مرا در دست گرفته و بالای سرم راه می رفت و قصد کشتن مرا داشت.
او با خنده به من گفت: آرزو داشتم حالم خوب شود و با همین چاقوی تو، تکه تکه ات کنم. من ناصبی هستم و آرزوی کشتن محبان اهل بیت را دارم.
بعد نگاهی به چاقو کرد و گفت عجب چاقوی تیزی با یک ضربه، حتی حیوان بزرگ را از پا در میآورد.
او بالای سرم راه میرفت و حرف میزد و من با اضطراب امن یجیب میخواندم و به حضرت رضا توسل پیدا کردم.
او همینطور که بالای سرم در اتاق کاروانسرا راه میرفت، چاقو را در غلاف فرو میکرد و بیرون میآورد.
چشمانم را بستم و آماده مرگ بودم. برای آخرین بار امام رضا را صدا زدم. همین که چشمانم را باز کردم دیدم او تلاش میکند چاقو را از غلاف بیرون بیاورد، اما گویی قفل شده!
غلاف را زیر بغل خود گذاشت و با دو دست تلاش میکرد آن را بیرون بکشد اما نمیشد.
با تعجب نگاهش میکردم، وقتی فشار زیادی آورد یکباره چاقو بیرون آمد و به سینه و شکم خودش کشیده شد!
آنچه می دیدم باور کردنی نبود. خون به شدت از سینه او جاری بود و رودههایش بیرون ریخته بود و... او جلوی من به زمین افتاد و دست و پا میزد و لحظاتی بعد به درک واصل شد و من از اینکه زنده ام خدا را شکر میکردم.
ولی با دست و پای بسته داخل اتاق کاروانسرا افتاده بودم.
همان لحظه مردی وارد شد، تا مرا دست و پا بسته و آن شخص را با آن وضعیت دید ترسید و خواست فرار کند.
داد زدم نترس، برگرد که اینجا در این کاروانسرا معجزه امام رضا رخ داده.
او برگشت و نگاهی کرد و مرا شناخت. گفت استاد تقی تو هستی؟
گفتم بله. دست و پای مرا باز کرد. او هم مانند من عازم سفر به مشهد بود.
وقتی ماجرا را شنید جنازه آن ملعون را به بیرون کاروانسرا برد تا غذای خوبی برای سگهای بیابان فراهم شود. من هم راهی شدم و آن چاقوی پرماجرا را به آشپزخانه حرم در سال ۱۱۳۴ قمری تحویل دادم.
برگرفته از کتاب کرامات رضویه❤️
#یاامامرضا
شیخ محمد، کفشدار روحانی، از موثقین اهل منبر مشهد می گفت: سالها قبل، هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام بودم.
با وجود تنگی جا، در پهلوی خود جوانی را دیدم که بزحمت نشسته است. رو به من گفت: هر چه میخواهی از این امام بزرگوار بخواه.
من چون دیدم جوانی خوش تیپ و امروزی است، خیال کردم از روی استهزاء این حرف را میزند.
گویی حال مرا فهمید وگفت: خیال نکنی از روی بیاعتقادی این حرف را زدم، حقیقت همین است؛ من از این بزرگوار معجزهی بزرگی دیدهام.
منتظر شدم بگوید. بعد شروع کرد به شرح آن معجزه و گفت: من اهل کاشمرم. در جوانی اتفاقاتی افتاد که راهی سفر شدم و تنها و پیاده به عشق امام رضا علیه السلام راهی مشهد شدم. چون جایی را نداشتم و کسی را هم نمیشناختم یکسره به حرم مطهر آمدم و حسابی زیارت نمودم. در همان روز یکدفعه چشمم به دختر جوانی افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود.
همین که یک نگاه من به آن دختر افتاد، منقلب شدم و عشقش در دلم نشست، به طوری که حالم تغییر کرد. جلوی ضریح رفتم و شروع کردم به گریه و عرض کردم:
آقا من به عشق شما این مسیر را آمده ام و الان گرفتار این دختر شدهام. من فقط همین دختر را از شما میخواهم؛ بعد هم شدید گریه کردم. بطوری که بیحال شدم. وقتی به خود آمدم دیدم؛ چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پریشانم باز جلو ضریح مطهر رفته و شروع کردم به گریه کردم.
در حال التماس بودم تا که صدا بلند شد که ایها المومنون فی امان الله. می خواستند درب حرم را ببندند.
من هم چون دیدم حرم شریف خلوت شد و مردم همه رفتهاند، با اینکه جایی را نداشتم ناچار بیرون آمدم.
همین که به کفشداری رسیدم که کفشم را بگیرم، دیدم کفشدار گفت: نصرالله کاشمری تو هستی؟
باتعجب گفتم بله. گفت: بیا برویم که تو را خواستهاند.
ترسیدم. اما با او راه افتادم. با خودم گفتم چون من از کاشمر بی خبر آمدهام، شاید پدرم به یکی از دوستان خود خبر داده که مرا پیدا کنند و به کاشمر برگردانند.
ما در تاریکی شب رفتیم و مرا به خانهی بسیار بزرگی برد. پس از ورود به اطاقی راهنمایی نمود که مرد محترمی در آنجا نشسته بود.
همین که آن آقا چشمش به من افتاد، احترام کرد و نشستم.
ایشان گفت: نصرالله کاشمری تو هستی؟
گفتم: بله
سری به نشانه تایید تکان داد و به دوستش گفت: برو به برادر زنم بگو بیاید!
پس از اندک زمانی برادر زنش آمد و نشست. من هم متعجب که اینجا کجاست و ماجرا چیست!؟
آن مرد به برادر زنش گفت: حقیقت مطلب این است که من بعد ازظهر خوابیده بودم، همسرم با دخترم برای زیارت به حرم مطهر رفته بودند؛ در عالم خواب دیدم که یک نفر به منزل آمده و گفت: حضرت رضا علیهالسلام تو را میخواهد؛ فورا به حرم و ایوان طلا رفتم؛ دیدم آن بزرگوار در ایوان، روی یک قالیچه نشسته اند، چون مرا دید فرمودند:
این آقا نصرالله کاشمری دختر شما را دیده و او را از من میخواهد. شما دخترت را به ازدواج او در آور. وقتی بیدار شدم، یکی را فرستادم در کفشداری تا او را پیدا کرده و بیاورد. حالا او را پیدا کرده، آورده اند. و آقا نصرالله همین آقایی است که اینجا نشسته، شما را خواستم تا ببینم در این موضوع چه نظری داری؟
گفت: جایی که امام فرموده است من چه بگویم؟
خلاصه بگویم که وقتی این سخنان را شنیدم شروع کردم به گریه کردن.
آن آقا که حال منقلبی داشت ادامه داد: من جوان و بیکار که هیچکس را نداشتم با وساطت این آقا با همان دختری که می خواستم ازدواج کردم.
من به مرحمت حضرت رضا علیهالسلام به وصال آن دختر رسیدم و الحمدلله زندگی خوبی دارم.
برای این است که میگویم هر چه می خواهی از این بزرگوار بخواه که زائران را دست خالی رد نمی کند...
📙با یاری خداوند متعال کار جمع آوری و نگارش کتاب کرامات شگفت انگیز امام رضا در روز شهادت آقا به پایان رسید.
#یاامامرضا
سالها پیش از انقلاب اسلامی، یکی از علمای مشهد، امام رضا علیه السلام را در خواب میبینند که به او میفرمایند: الان به فلان پاسگاه انتظامی برو و ضمانت شخصی که در زندان است را از طرف ما انجام بده!
او میگوید وقتی از خواب پریدم، سریع آماده شده و شبانه راهی پاسگاه انتظامی مورد نظر شدم.
مسئول پاسگاه مرا شناخت و خیلی احترام گذاشت، گفتم من امشب آمدهام ضمانت یک زندانی شما را انجام دهم.
او با تعجب گفت من امشب یک زندانی بیشتر ندارم که فردا به خاطر شکایتی که از او شده باید به دادگاه برود، آن هم یک زن بدکاره است. البته به دلیل دیگری بازداشت شده!
آن عالم خیلی تعجب کرد وگفت امکان دارد این زندانی را ببینیم؟
همراه با رئیس پاسگاه به زندان رفته و با تعجب دیدند این خانم سر به سجده گذاشته. او سرش را بالا کرد و نگاهی به آنها نمود.
به آن عالم گفت شما را امام رضا فرستاده؟
عالم با تعجب گفت: بله، گفت پس هرچه که از آن آقا میگویند صحیح است. من زن بدی هستم، هر گناهی از من سر زده، اما امروز مرا بی دلیل بازداشت کردند. وقتی در این زندان تنها بودم در دلم با امام رضا صحبت کردم و گفتم: مردم مشهد از شما خیلی تعریف میکنند، ولی من چیزی از شما ندیدهام، شما میدانید که مرا بیدلیل گرفتهاند، اگر امشب مرا از این زندان آزاد کنید، به شما و مذهب شما اعتقاد پیدا میکنم و قول میدهم کارهای گذشته را ترک کنم.
آن عالم همراه با مسئول پاسگاه، شبانه پیگیری لازم را انجام دادند و با وساطت ایشان، همان شب این زن آزاد شد.
این عالم میگفت: امام مردم را به سوی خداوند هدایت می کند. یکی را با رویای صادقه، یکی را با یک اشاره و... همین رویا و اتفاق باعث شد این زن تغییر کند، مومن و محجبه شود و هر روز به زیارت امام رضا برود. سالها بعد، او به یکی از زنان متدین مشهد تبدیل شد.
#نشرهادی
#یاامامرضا
قبل از انقلاب براى زيارت حضرت رضا عليه السلام به حرم ايشان رفتم. از درب كه وارد شدم زنى توجه مرا به خود جلب كرد. دنبالش راه افتادم و داخل حرم رفتم، او دور زد و من هم دور زدم. ناگهان برگشت و من لبخندى به او زدم، او هم با لبخندى پاسخ مرا داد!
يك وقت به خود آمدم كه در حرم حضرت رضا هستم. خجالت کشیدم. ترس وجودم را فرا گرفت و از درب پائين عقب عقب به بيرون رفتم...
آن روز پس از صرف ناهار خوابيدم و در خواب ديدم كه وارد حرم حضرت رضا شدم و ايشان را ديدم كه در حرم هستند.
یکدفعه جلو رفته و يك سيلى به گوش حضرت زدم، بعد هم لگدى به پهلوى ايشان زدم و سپس عقب عقب از درب پايين بيرون رفتم!!
در اين حال از خواب بيدار شدم و فهميدم كه نگاه شهوت انگیز به نامحرم در واقع سيلى به صورت حضرت رضا عليه السلام و تبسم به نامحرم لگدى بوده كه به پهلوى ايشان زدم...
#نشرهادی
#یاامامرضا
✅ کاش«قلبم» را «نشان» داده بودم...!
🎙آیتالله شهید سید اسدالله مدنی:
🔸با خودم عهد کرده بودم در حرم امام رضا علیهالسلام چیزی نخواهم، بخصوص حوائج دنیوی!
🔹يکبار که به زیارت رفته بودم، عبای من آنقدر پارگی داشت که در مشت میفشردم تا پارگی آن معلوم نباشد و نمیخواستم از حضرت بخواهم که وضعیت عبای من اینگونه است!
🔸ولی پنهانی «عبا» را به ضریح نشان دادم، ولی نگفتم عبای من از بین رفته!
🔹همینکه عبا را نشان دادم، یک نفر از پشت سر «عبا» را از دوشم برداشت و یک عبای عالی بر دوشم انداخت، برگشتم ولی کسی را ندیدم!
با خودم گفتم:
سید اسدالله! کاش به جای «عبا»،
«#قلبت» را نشان میدادی!
📚نسیم های گرهگُشا، ج۱
📌پینوشت:
در سالروز شهادت آیتالله سید اسدالله مدنی اعلی الله مقامه الشریف، دومین شهید محراب که به دست منافقین به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، به روح لطیف و ملکوتی ایشان صلواتی هدیه بفرمائید.
#یاامامرضا
آقا حیدر تهراني می گفت: چند سال قبل، روزي در حرم مطهر حضرت رضا عليهالسلام پيرمردي را دیدم که از پيري خميده و سر و صورتش سفيد شده بود. اما ديدم حضور قلب و خشوع عجیبی دارد.
وقتي كه خواست حركت كند ديدم فلج است. او را از زمین بلند کردم و آدرس منزلش را پرسيدم تا او را به منزل برسانم.
گفت: اتاقی در مدرسهي خيرات خان دارم. او را تا منزلش همراهي كردم. اخلاصش مورد توجه من بود؛ به طوري كه همه روزه ميرفتم و او را در كارهايش ياري ميكردم.
از احوالات او پرسیدم گفت: نامم ابراهيم و از اهل عراقم و زبان فارسي را خوب ميدانم.
بعد گفت: من از سن جواني تا الان هر سال براي زيارت قبر حضرت رضا عليهالسلام مشرف ميشوم و مدتي توقف كرده، باز به عراق برميگردم.
در سن جواني كه هنوز اتومبيل نبود و پایم سالم بود، دو بار پياده به مشهد مشرف شدم؛ در مرتبهي اول سه نفر جوان، كه با من هم سن و رفیق و اهل ايمان بودند و سخت به يكديگر علاقه داشتيم؛ مرا تا مسیری مشايعت كردند اما گفتند نميتوانیم با تو به مشهد بیاییم. آنها هنگام وداع با من گريستند و گفتند: تو جواني و سفر اول و پياده ميروي؛ یقین داریم مورد نظر آقا واقع ميشوي؛ خواسته ما از تو اين است كه از طرف ما سه نفر هم سلامي تقديم امام رضا عليهالسلام نموده و یادي از ما بنمائی.
من به سمت مشهد حركت كردم. چند ماه بعد به مشهد رسیدم و پس از ورود با همان حال خستگي به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زيارت، از فرط خستگی در گوشهاي از حرم افتادم. در آن حالت ديدم حضرت رضا عليهالسلام وارد شدند و به دست مباركشان برگه های زیادي بود كه به تمام زوار، از مرد و زن، حتي به بچهها هم ميدادند؛ چون به من رسيدند، چهار برگه به من مرحمت فرمودند. باتعجب پرسيدم: چرا به من چهار برگه داديد؟
فرمودند: يكي براي خودت و سه تا براي سه رفيقت.
خوشحال شدم. بعد عرض كردم اين كار پخش برگه ها، مناسب حضرت شما نيست. خوب است به ديگري امر فرماييد تا اينها را تقسيم كند.
حضرت فرمود: اين جمعيت همه به اميد من آمدهاند و خودم بايد به آنها برسم.
پس از آن يكي از برگه ها را باز کردم ديدم چهار جمله در آن نوشته شده که فارسی آن چنین بود:
«نجات از آتش جهنم
ايمني از حساب
داخل شدن در بهشت.
منم فرزند رسول خدا صلي الله عليه و اله»
📙یک تکه از بهشت. اثر جدید گروه شهید هادی. به زودی.
🌷چهارشنبه های امام رضایی