📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 کودکی در دهان گرگ
در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد (آذوقه نایاب شد) زنی لقمه نانی داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایی فریاد زد، ای بنده خدا گرسنه ام! زن با خود گفت: در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکی داشت، همراه خود به صحرا برد و در محلی گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگی جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولی هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت می دوید.
خداوند ملکی را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد. سپس به زن گفت: آیا راضی شدی لقمه ای به لقمه ای؟ یکی لقمه (نان) دادی، یک لقمه (کودک) گرفتی!
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 188
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@hazratehzahra
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 شکایت از روزگار
مفضل بن قيس، سخت در فشار زندگى واقع شده بود. فقر و تنگدستى قرض و مخارج زندگى او را آزار مى داد. يك روز در محضر امام صادق، لب به شكايت گشود و بيچارگيهاى خود را مو به مو تشريح كرد: «فلان مبلغ قرض دارم، نمى دانم چه جور ادا كنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدى ندارم، بيچاره شدم، متحيرم، گيچ شده ام، به هر در بازى مى روم به رويم بسته مى شود...» در آخر از امام تقاضا كرد درباره اش دعايى بفرمايد و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشايد.
امام صادق به كنيزكى كه آنجا بود فرمود: «برو آن كيسه اشرفى كه منصور براى ما فرستاده بياور.» كنيزك رفت و فورا كيسه اشرفى را حاضر كرد. آنگاه به مفضل بن قيس فرمود: «در اين كيسه چهارصد دينار است و كمكى است براى زندگى تو.» مفضل بن قیس گفت: «مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم اين نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.»
امام فرمود: «بسيار خوب! دعا هم مى كنم. اما اين نكته را به تو بگويم، هرگز سختيها و بيچارگيهاى خود را براى مردم تشريح نكن، اولين اثرش اين است كه وانمود مى شود تو در ميدان زندگى زمين خورده اى و از روزگار شكست يافته اى. در نظرها كوچك مى شوى، شخصيت و احترام از ميان مى رود.»
📗 #داستان_راستان جلد 2
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
@hazratehzahra
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 چو من آیم او رود
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟» گفت: «عقل.» پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «مهر.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «حیا.» پرسید: «جایت کجاست؟» گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از اولی سؤال کرد: «تو کیستی؟» جواب داد: «تکبر.» پرسید: «محلت کجاست؟» گفت: «مغز.» گفت: «با عقل یک جایید؟» گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟» جواب داد: «حسد.» محلش را پرسید. گفت: «دل.» پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟» گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»گفت: «طمع.» پرسید: «مرکزت کجاست؟» گفت: «چشم.» گفت: «با حیا یک جا هستید؟» گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
📗 #داستانها_و_پندها جلد 4
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@hazratehzahra
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سخی تر از حاتم
از حاتم طائی سئوال كردند: از خود كريم تر ديده ای؟ گفت: آری ديده ام. گفتند: كجا ديده ای؟ گفت: وقتی در بيابان می رفتم به خيمه ای رسيدم، پيرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خيمه بسته بود. پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم.
مدتی نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت: برخيز و برای ميهمان وسايل پذيرايی را آماده كن، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما.
پسر گفت اول بروم هيزم بياورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هيزم بياوری دير می شود و ميهمان گرسنه می ماند و اين از مروت دور باشد. پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد.
چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگری نداشت و آن را صرف من كرد. پيرزن را گفتم: مرا می شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، بايد به قبيله ما بيايی تا در حق شما پذيرايی كامل كنم و عطايا به شما بدهم!
آن زن گفت: پاداش از ميهمان نگيريم و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بی نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند.
📗 #جوامع_الحكايات
✍ سدیدالدین محمد عوفی
@hazratehzahra
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گرانی ارزاق
نرخ گندم و نان روز به روز در مدينه بالا مى رفت. نگرانى و وحشت بر همه مردم مستولى شده بود. آن كس كه آذوقه سال را تهيه نكرده بود در تلاش بود كه تهيه كند و آن كس كه تهيه كرده بود مواظب بود آن را حفظ كند. در اين ميان مردمى هم بودند كه به واسطه تنگدستى مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار بخرند.
امام صادق عليه السلام از معتب وكيل خرج خانه خود پرسيد: ما امسال در خانه گندم داريم؟ معتب جواب داد: بلى يا ابن رسول الله! به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم.
امام فرمود: آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش. معتب گفت: يا ابن رسول الله! گندم در مدينه ناياب است، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد. امام فرمود: همين است كه گفتم، همه را در اختيار مردم بگذار و بفروش. معتب دستور امام را اطاعت كرد، گندمها را فروخت و نتيجه را گزارش داد.
امام به او دستور داد: بعد از اين نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر. نان خانه من نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند تفاوت داشته باشد. نان خانه من بايد بعد از اين نيمى گندم باشد و نيمى جو. من بحمدالله توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى مسئله «اندازه گيرى معيشت» را رعايت كرده باشم.
📗 #داستان_راستان، ج 2
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
@hazratehzahra
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نماز، روزی را زیاد می کند
یکی از کسبه بازار مشهد نقل می کرد: ما دو نفر بودیم که وضع مالی مان خیلی بد بود، یک روز تصمیم گرفتیم برای مشکل خود برویم خدمت شیخ حسنعلی اصفهانی. رفتیم منزل ایشان. عده زیادی در انتظار نوبت بودند. ما هم منتظر ماندیم تا نوبتمان برسد.
اما ناگهان شیخ از میان جمعیت، ما را پیش خود خواند. به من گفت: تو باید کاری را انجام دهی که آن را ترک کرده ای. بعد به دوستم گفت: تو هم کاری را که انجام می دهی، ترک کن. بروید و به وظایف خود عمل کنید تا وضع شما بهتر شود!
اعتراف می کنم که من نماز نمی خواندم و دوستم هم شرابخوار بود. به توصیه شیخ، گناهان خود را ترک و به وظایف دینی خود عمل کردیم. از آن پس من هرگز نمازم ترک نشد و با توجه خاص آن را می خواندم. این بود که بعد از آن، وضع مالی ام بهتر شد.
📗 #حکایات_و_داستانهای_نماز
✍ رحیم کارگر محمدیاری
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 اویس قرنی و اطاعت مادر
گویند اویس شتربانی می کرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را می داد. یک روز از مادر اجازه خواست که برای زیارت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه رود. مادرش گفت اجازه می دهم به شرط آنکه بیش از نصف روز در مدینه توقف نکنی.
اویس حرکت کرد وقتی به خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید اتفاقا ایشان هم تشریف نداشتند. ناچار اویس بعد از یکی دو ساعت توقف پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را ندیده، به یمن مراجعت کرد.
چون حضرت به خانه برگشت پرسید این نور کیست که در این خانه تابیده؟ گفتند شتربانی که اویس نام داشت به اینجا رسید و بازگشت. فرمود آری اویس در خانه ما این نور را به هدیه گذاشت و رفت.
سپس فرمود: «یفوح روائح الجنة من قبل القرن و اشوقاه الیک یا اویس القرن» نسیم بهشت از جانب یمن و قرن می وزد چه بسیار مشتاقم به دیدارت ای اویس قرنی.
📗 #منتهی_الامال، ج 1، ص 142
✍ حاج شیخ عباس قمى
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 امام علی عليه السلام و بيت المال
زاذان نقل می كند: من با قنبر غلام امام علی عليه السلام محضر امير المؤمنين وارد شديم قنبر گفت: يا امير المؤمنين چيزی برای شما ذخيره كرده ام! حضرت فرمود: آن چيست؟
عرض كرد: تعدادی ظرف طلا و نقره! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردی و از آنها برای خود بر نداشتی! من اين ظرف ها را برای شما ذخيره كرده ام.
حضرت علی عليه السلام شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود: وای بر تو! دوست داری كه به خانه ام آتش بياوری! خانه ام را بسوزانی!
سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند.
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 135
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 شاهراه مرگ
سلیمان نبی (ع) را فرزندی بود نیک سیرت و با جمال. در کودکی درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان سخت رنجور شد و مدتی در غم او می سوخت.
روزی دو مرد نزد او آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا! میان ما نزاعی افتاده است. خواهیم که حکم کنی و ظالم را کیفر دهی و مظلوم را غرامت بستانی.
سلیمان گفت: نزاع خود بگویید. یکی گفت: من در زمین تخم افکندم تا بروید و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پای بر آن گذاشت و تخم را تباه کرد. آن دیگر گفت: وی، بذر در شاهراه افکنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.
سلیمان گفت: تو این قدر نمی دانی که تخم در شاهراه نمی افکنند که از روندگان خالی نیست. همان دم مرد به سلیمان گفت: تو نیز این قدر نمی دانی که آدمی بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد که مرگ بر او پای خواهد نهاد، که به مرگ پسر جامه ماتم پوشیده ای؟
سلیمان دانست که آن دو مرد، فرشتگان خدایند که به تعلیم و تربیت او آمده اند. پس توبه کرد و استغفار گفت.
📗 #کیمیای_سعادت
✍ ابوحامد محمد غزالی
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 میهمان ارجمندتر است یا میزبان؟
حسین ابن نعیم می گوید: حضرت صادق علیه السلام به من فرمود آیا برادران خود را دوست داری. عرض کردم بلی. به فقراء و تنگدستانشان نفع می رسانی؟ جواب دادم آری. فرمود متوجه باش که لازم است ایشان را دوست بداری.
سپس فرمود آیا آنها را به منزل خود دعوت می کنی. گفتم هیچگاه غذا نمی خورم مگر اینکه دو یا سه نفر از برادرانم مهمان منند. فرمود فضیلت آنها بر تو بیشتر از فضیلت تو است بر آنها.
عرض کردم فدایت شوم من آنها را میهمانی می کنم و در منزل خود از ایشان پذیرائی می نمایم، باز فضیلت آنها بیشتر است؟!.
فرمود آری هنگامی که وارد منزل تو می شوند با آمرزش تو و خانواده ات وارد می شوند و در بیرون رفتن گناهان تو و خانواده ات را بیرون می برند.
📗 #کلمه_طیبه، ص 245
✍ علامه حاج حسین طبرسى نورى
#داستانک
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مخارج مهمانی را ولی عصر(عج) داد
چند نفر از شیعیان بحرین با هم قرار گذاشتند هر یک به نوبت دیگران را مهمانی کنند. بر این قرار عمل کردند تا نوبت به مردی تنگدست رسید. چون برای مهمانی دوستان خود وسیله ای در اختیار نداشت بسیار اندوهگین شد و از افسردگی از شهر خارج شده روی به صحرا آورد تا شاید کمی اندوهش برطرف شود.
در این بین شخصی پیش او آمد، گفت در شهر به فلان تاجر بگو محمدبن الحسن می گوید آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده بودی بده. پول را از او می گیری و صرف مهمانی خود می کنی.
آن مرد پیش تاجر رفت و پیغام را رساند. تاجر گفت این حرف را به تو محمد ابن الحسن شخصا گفت. جواب داد آری. پرسید او را شناختی. پاسخ داد نه. گفت او صاحب الزمان (عج) بود. من این مبلغ را برای آن جناب نذر کرده بودم.
سپس مرد بحرینی را بسیار احترام کرد و وجه را پرداخت. خواهش کرد که چون آن بزرگوار نذر مرا پذیرفته نصف از این اشرفیها را به من بده معادل آن از پولهای دیگر می دهم تا به عنوان تبرک داشته باشم. بحرینی بدین وسیله از عهده مهمانی دوستان خود برآمد.
📗 #نجم_الثاقب، ص 306
✍ علامه حاج حسین طبرسى نورى
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بنده و مولا
فردی می گفت: در فصل زمستان غلامی را دیدم که لباس کمی برتن داشت، از او پرسیدم: چرا لباس کافی نپوشیده ای؟ گفت: لباسی در اختیار ندارم. گفتم: چرا از کسی طلب نمی کنی؟
غلام گفت: «بنده حق ندارد به غیر از مولایش از کسی چیزی بخواهد.» گفتم: راست گفتی، چرا از مولایت تقاضا نمی کنی؟ گفت: مولایم مرا در این حال می بیند، اگر می خواست به من می داد.
این صحبت با او بسیار در من اثر گذاشت.
«فهمیدم که راه و روش بندگی در پیشگاه مولای حقیقی (یعنی خداوند متعال) راه و روش این غلام است».
📗 #بندگی_راز_آفرینش
✍ شهید آیت الله دستغیب
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بندگی خدا
«ابو نصر سامانی» وزیر سلطان طغرل بود، او عادت داشت، پس از نماز صبح بر سر سجاده می نشست اَوْراد و اَذْکار و دعا می خواند تا اینکه آفتاب طلوع کند، آنگاه به خدمت سلطان می رفت.
یک روز صبح که آفتاب طلوع نکرده بود، سلطان کسانی را به دنبال وزیر فرستاد و به او گفت: برای امر مهمی وزیر را بگوئید بیاید.
فرستادگان آمدند و او را بحضور شاه خواندند. وزیر چون ادعیه و اَوْرادَش تمام نشده بود، بفرمان شاه التفات نکرده، و به دعا و مناجات ادامه نمود. آنان به حضور سلطان آمده و او را از عدم توجه وزیر آگاه کردند.
وزیر چون اَوْرادَش تمام شد، به خدمت سلطان آمد، شاه با نهایت خشم و غضب گفت: چه شده که به گفته ما اعتنا نمی کنی، و چرا وقتی فرمان ما به تو رسید به تأخیر انداختی؟!
وزیر گفت: «شاها من بنده خدا هستم و چاکر شما، تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت». این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین کرد و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم دار تا به برکت آن سلطنت ما پابرجا باشد.»
📗 #داستانهای_سوره_حمد
✍ علی میرخلف زاده
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 وجوه برادرش را زیاد نکرد
شیخ مرتضی انصاری رضوان اللّه تعالی علیه برادری داشت به نام شیخ منصور که از دانشمندان بزرگ و جلیل القدر بوده است، ولی بسیار تنگدست و فقیر.
یک روز مادرش دلش بحال او می سوزد و به برادر بزرگش شیخ مرتضی انصاری که در آن وقت، مرجع وحید و یگانه شیعه بود، گله کرد و زبان به اعتراض گشود و گفت: تو می دانی که برادرت منصور با این عائله سنگین، با شدّت فقر بسر می برد، و ماهانه ای که به او می دهی، سدّ احتیاجات او را نمی کند، در صورتی که اینهمه اموال، تحت تصرّف توست، و می توانی به او بیش از دیگران کمک کنی.
شیخ خوب به حرفهای مادرش گوش می دهد و بعد از تمام شدن سخنان مادرش کلید اتاقی را که وجوهات شرعی در آن بود تحویل مادر می دهد و با لحنی مؤدبانه و خاضعانه می گوید: «مادر بیا این کلید را بگیر و هر چه پول برای منصور می خواهی بردار، به شرط اینکه مسئولیتش را قبول کنی، وبال آن به دوش خودت باشد و عواقب دردناک قیامت را تحمل کنی.
این اموالی که نزد من است، حقوق یک مشت فقیر و بدبخت و بیچاره و مستمند است که باید بطور مساوی بین آنها تقسیم شود و همه تهیدستان و تنگدستان در این باب یکسان هستند و مثل داندانهای شانه در یک سطح می باشند و هیچ کدام بر دیگری برتری ندارند.
مادرم اگر جوابی برای فردای قیامت، در قبال این مبلغ اضافی داری که برای منصور بر می داری، داری!، هر چه می خواهی انجام بده ولی بدان، حسابی در پیش است که خیلی دقیق و سخت و هولناک و مشکل.
مادر شیخ که خود عنصر تقوا و فضیلت و خدا ترسی بود، وقتی این جملات را شنید، از خوف خدا لرزه بر اندامش افتاد و از گفته خویش توبه کرد و در حالی که کلید را به فرزندش تقدیم می کرد، از او پوزش طلبید و مستمندی منصور را فراموش کرد.
📗 #سیمای_فرزانگان، ج 3
✍ حجت الاسلام رضا مختاری
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 تلخ و شیرین
خواجه ای غلامش را میوه ای داد. غلام میوه را گرفت و با رغبت تمام می خورد. خواجه، خوردن غلام را می دید و پیش خود گفت: کاشکی نیمه ای از آن میوه را خود می خوردم. بدین رغبت و خوشی که غلام، میوه را می خورد، باید که شیرین و مرغوب باشد.
پس به غلام گفت: یک نیمه از آن به من ده که بس خوش می خوری. غلام نیمه ای از آن میوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدری از آن میوه خورد، آن را بسیار تلخ یافت. روی در هم کشید و غلام را عتاب کرد که چنین میوه ای را بدین تلخی، چون خوش می خوری.
غلام گفت: ای خواجه! بس میوه شیرین که از دست تو گرفته ام و خورده ام. اکنون که میوه ای تلخ از دست تو به من رسیده است، چگونه روی در هم کشم و باز پس دهم که شرط جوانمردی و بندگی این نیست. صبر بر این تلخی اندک، سپاس شیرینی های بسیاری است که از تو دیده ام و خواهم دید.
📗 #مآخذ_قصص_و_تمثیلات_مثنوی
✍ بدیعالزمان فروزانفر
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نمونه ای از عبد
مرد نیکوکار و صالحی به بازار رفت که بنده ای بخرد، وقتی غلام زرخرید را به او عرضه کردند، به آن غلام گفت: اسمت چیست؟ گفت: فلان. گفت: چه کاره هستی؟ گفت: فلان. شخص خریدار به برده فروش گفت: من این غلام را نمی خواهم، غلام دیگری بیاور.
هنگامی که غلام دیگری آورد، آن شخص خریدار به آن غلام گفت: نامت چیست؟ گفت: هر نامی که تو بگذاری. مولا گفت: خوراکت چیست؟ غلام گفت: آنچه تو عطا کنی. مولا گفت: چه نوع لباسی می پوشی؟ غلام گفت: هر لباسی که تو به من بپوشانی. مولا گفت: چه کاره هستی؟ غلام گفت: هر دستوری که تو بفرمایی. مولا گفت: چه چیزی را اختیار می کنی؟ غلام گفت: «من بنده هستم، بنده که از خود اختیاری ندارد.» مولا گفت: این بنده حقیقی است، این بنده را باید خرید.
👌ما هم باید حالمان مثل حال این بنده باشد با مولایمان که خدا است، یعنی خود را واقعاً عبد و بنده بدانیم.
📗 #تفسیر_آسان، ج1
✍ آیت الله محمد جواد نجفی
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 تو چه کردی و خدا با تو چه می کند
در تفسیر منهج الصادقین داستان لطیفی از ذوالنون مصری نقل کرده است می گوید: روزی به دلم افتاد کنار رود نیل بروم. از خانه بیرون آمدم ناگاه دیدم عقربی به سرعت حرکت می کند. با خود گفتم: با این سرعت حتماً ماموریتی دارد، آن را دنبال کردم. به کنار رود نیل رسید. تا کنار آب آمد قورباغه ای خودش را به ساحل رسانید، پشتش را به دیواره آب زد، عقرب سوار قورباغه شد و به آن طرف نیل رفت.
من گفتم: حتماً سری است. خودم را با قایق به آن طرف رودخانه رساندم. دیدم قورباغه خودش را به دیواره رودخانه چسبانید و عقرب پیاده شد و باز به سرعت حرکت کرد تا رسید به نزدیک درختی که زیر آن جوانی مست افتاده و مار بزرگی هم روی سینه اش نشسته و سرش را نزدیک دهان جوان مست می آورد که عقرب خودش را به گردن مار رسانید و نیش خود را به او زد.سمی داشت که مار سمی را از کار انداخت، آن وقت برگشت.
با پایم به جوان مست زدم، گفتم: وای بر تو، برخیز ببین تو چه کردی و خدا با تو چه می کند؟ جریان عقرب را گفتم و لاشه مار را نشانش دادم، جوان منقلب شد و روی پای ذوالنون افتاد و توبه کرد.
📗 #قصص_الله، ج1
✍ شهید احمد و قاسم میرخلف زاده
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 توبه نصوح
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در استقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، «توبه نصوح» گویند.
📗 #انوار_المجالس
✍ محمدحسین شهرابی اردستانی
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 برکت دعای مادر
محمد بن علی ترمذی، از عالمان ربانی و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت می داد؛ چنان که او را حکیم الاولیاء می خواندند.
در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ای جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت کنند و به جایی روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم تر است.
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر! من ضعیفم و بی کس و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که می سپاری؟ آیا روا می داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟ از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتی گذشت و محمد همچنان حسرت می خورد و آه می کشید. روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار می گریست و می گفت: من این جا بی کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان عالم اند و من هنوز جاهل. ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر! چرا گریانی؟ محمد، حال خود را باز گفت.
پیر گفت: خواهی که تو را هر روز درسی گویم تا به زودی از ایشان در گذری و عالم تر از دوستانت شوی؟ گفت: آری، می خواهم. پس هر روز، درسی می گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر (ع) بوده و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است.
📗 #تذكرة_الاولياء
✍ عطار نیشابوری
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نه مال جاوید ماند و نه فرزند
لقمان حکیم به فرزندش می گفت: فرزندم! پیش از تو مردم برای فرزندانشان اموالی گِرد آوردند. ولی نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدوری هستی. دستور داده اند کار بکنی و مزد بگیری! بنابراین کارت را به خوبی انجام بده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک می کنی که دیگر به سوی آن برنمی گردی...
بدان چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی از چهار چیز سوأل می شود:
1⃣ جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2⃣ عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3⃣ مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4⃣ در چه راهی خرج کردی؟
فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را برای پاسخگویی حاضر کن!
📗 #بحارالانوار، ج 13، ص 413
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عمر گرانمایه
دو برادر بودند که یکی خدمتگزار پادشاه بود و دیگری با زحمت و نیروی بازو، روزی خود را در می آورد. یک بار برادر ثروتمند به برادر فقیر گفت: چرا خدمت پادشاه را نمی کنی تا از سختی و زحمت کار کردن رها شوی؟
برادر فقیر گفت: تو چرا کار نمی کنی تا از خواری و حقارت خدمت کردن رها شوی؟ زیرا افراد فرزانه گفته اند: اگر نان خود را بخوری و گوشه ای بنشینی از این که کمربندی از جنس طلا ببندی و خدمت دیگران را کنی بهتر است.
🍂به دست آهن تفته کردن خمیر
🍂به از دست بر سینه پیش امیر
🍂عمر گرانمایه در این صرف شد
🍂تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
🍂ای شکم خیره به تایی بساز
🍂تا نکنی پشت به خدمت دو تا
📗 #گلستان، باب اول
✍ سعدی
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 خدای گنهکاران
روزی حضرت موسی علیه السلام در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد: ای پروردگار جهانیان! جواب آمد: لبیک! سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان! جواب آمد: لبیک! سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران! موسی علیه السلام شنید: لبیک، لبیک، لبیک!
حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم، یک بار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گنهکاران، سه مرتبه جواب دادی؟
خداوند فرمود: ای موسی! عارفان، به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گنهکاران جز فضل من پناهی ندارند. اگر من هم آنها را از درگاه خود نا امید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شوند.
📗 #قصص_التوابین، ص 198
✍ علی میرخلف زاده
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد
انوشیروان، خدمتکار مخصوصی داشت که همواره در خدمتش بود، به او سه کاغذ داد و گفت: «هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده».
غلام پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت، تا روزی انوشیروان بر سر موضوعی، سخت خشمگین شد. غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود: «خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی».
سپس دومی را به او داد، که در آن نوشته شده بود: «به بندگان خدا رحم و مهربانی کن، تا خدا به تو رحم کند».
سپس سومی را به او داد، که در آن نوشته شده بود: «بندگان خدا را به اجرای حق خدا، سوق بده، که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی». و به این ترتیب لحظه به لحظه، از خشم انوشیروان کاسته شد.
📚 #داستان_دوستان، ج۳
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نمونه ای از عبد
مرد نیکوکار و صالحی به بازار رفت که بنده ای بخرد، وقتی غلام زرخرید را به او عرضه کردند، به آن غلام گفت: اسمت چیست؟ گفت: فلان. گفت: چه کاره هستی؟ گفت: فلان. شخص خریدار به برده فروش گفت: من این غلام را نمی خواهم، غلام دیگری بیاور.
هنگامی که غلام دیگری آورد، آن شخص خریدار به آن غلام گفت: نامت چیست؟ گفت: هر نامی که تو بگذاری. مولا گفت: خوراکت چیست؟ غلام گفت: آنچه تو عطا کنی. مولا گفت: چه نوع لباسی می پوشی؟ غلام گفت: هر لباسی که تو به من بپوشانی. مولا گفت: چه کاره هستی؟ غلام گفت: هر دستوری که تو بفرمایی. مولا گفت: چه چیزی را اختیار می کنی؟ غلام گفت: «من بنده هستم، بنده که از خود اختیاری ندارد.» مولا گفت: این بنده حقیقی است، این بنده را باید خرید.
👌ما هم باید حالمان مثل حال این بنده باشد با مولایمان که خدا است، یعنی خود را واقعاً عبد و بنده بدانیم.
📗 #تفسیر_آسان، ج1
✍ آیت الله محمد جواد
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عنایت امام زمان عج به نمازگزاران عاشق
ملا زین العابدین سلماسی، شاگرد علامه بحرالعلوم می گوید: در خدمت بحر العلوم به حرم مطهر امام حسن عسکری علیه السلام رفتیم، برای زیارت و نماز. پس از زیارت، چند نفر بودیم که به امامت علامه نماز خواندیم. ایشان پس از تشهد رکعت دوم، کمی ایستاد و به جایی خیره ماند. توقفش از حالت عادی بیشتر شد. پس از تمام شدن نماز، کنجکاو شده بودیم تا بدانیم علت توقف علامه چه بود؛ اما هیچکدام از ما جرات نمی کرد از ایشان علت را سوال کند.
برگشتیم منزل. سر سفره یکی از دوستان به من گفت: شما از سید بپرس. گفتم: شما از من به سید نزدیکتری، خودت بپرس. آرام صحبت می کردیم، اما علامه متوجه ما شد و گفت: شما دو نفر درباره چی حرف می زنید؟ من جرات کردم و گفتم: آقا می خواهیم بدانیم سر توقف شما در حال نماز چه بود؟ ایشان با آرامش جواب داد: در حال نماز بودیم که حضرت بقیة الله ارواحنا الفداء برای زیارت پدر بزرگوارش وارد حرم شد، من از دیدن چهره نورانی حضرت مبهوت شدم و آن حالت به من دست داد.
🍂در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
🍂حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
📗 #نماز_نیاز_عاشقان
✍ سیدحسین هاشمی نژاد
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سه قفل با یک کلید
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد. و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود:
برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.
برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟! شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت شاه کلید است.
📗 #نشان_از_بی_نشانها
✍ علی مقدادی اصفهانی
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 حکایت جالب ابوالعباس جوالقی
«ابوالعبّاس جوالقی»، در آغاز کار، جوال می بافت و می فروخت، روزی ابوالعباس، جوالی به کسی داد اما فراموش کرد که آن را به چه کسی داده است. چندان که اندیشید، یادش نیامد.
روزی به نماز ایستاده بود که یادش آمد جوالش را به چه کسی داده! لذا به دکّان رفت و به شاگردش گفت: ای فلان! یادم آمد که جوال را به چه کسی داده ام، آن را به فلان کس داده ام.
شاگردش گفت: چگونه یادت آمد؟ ابوالعباس گفت: در نماز یادم آمد. شاگردش گفت: ای استاد! به نماز خواندن مشغول بودی یا به جوال جستن؟!
ابوالعباس متوجه کار ناپسندش شد و دکّان را رها کرد و به سوی طلب علم رفت. چندان علم بیاموخت تا مفسّر قرآن شد.
📗 #نماز_از_دیدگاه_قرآن_و_حدیث
✍ سید حسین موسوی راد لاهیجی
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پاداشی هفتاد برابر حج
یسع پسر حمزه می گوید: من در مدینه محضر امام رضا علیه السلام بودم با حضرت صحبت می کردم عده زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام را می پرسیدند.
در این وقت مرد بلند قد و گندمگون از اهالی خراسان وارد شد، سلام گفت و عرض کرد:
یابن رسول الله! من از دوستداران شما و از ارادتمندان خانواده شما هستم. از سفر حج بر می گردم پول خود را گم کرده ام، اینک تقاضا دارم مرا کمکی فرمایید تا به وطن خود برسم، چون در شهر خود ثروتمندم به من صدقه نمی رسد، آنجا که رسیدم آن مبلغ را از طرف شما صدقه می دهم.
حضرت فرمود: خداوند تو را رحمت کند، بنشین! آنگاه با مردم مشغول صحبت شد تا همه رفتند. من، سلیمان جعفری، خیثمه و آن مرد ماندیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: اجازه می دهید وارد اندرون شوم؟ سلیمان عرض کرد: بفرمایید.
حضرت به اطاق دیگر رفت، پس از لحظه ای درب را باز کرد و پشت در ایستاد آنگاه دست مبارکش را از بالای در بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجاست؟ عرض کرد: در خدمتم! فرمود: این دویست دینار را بگیر، نیازمندی هایت را تا وطن بر طرف ساز و از اطراف من نیز صدقه نده. هم اکنون از این جا برو، نه من تو را می بینم و نه تو مرا!
خراسانی که رفت، حضرت از پشت در بیرون آمد. سلیمان عرض کرد: فدایت شوم خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت قرار دادید، چرا پشت در پنهان شدید و خود را به او نشان ندادید. فرمود: ترسیدم ذلت خواری را در چهره اش ببینم، و اجر و ثوابم کم گردد.
مگر نشنیده ای پیامبر خدا فرموده است:
«أَلْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعينَ حَجَّةًٍ، وَ الْمُذيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّيِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ»: کسی که کار نیک را پنهانی انجام دهد پاداشش برابری با هفتاد حج دارد، و آشکار ساختن گناه و خطا موجب خوارى و پستى مى گردد و پوشاندن و آشکار نکردن خطا و گناه موجب آمرزش آن خواهد بود.
📗 #بحارالانوار، ج 49، ص 101
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 میهمان ارجمندتر است یا میزبان؟
حسین ابن نعیم می گوید: حضرت صادق علیه السلام به من فرمود آیا برادران خود را دوست داری. عرض کردم بلی. به فقراء و تنگدستانشان نفع می رسانی؟ جواب دادم آری. فرمود متوجه باش که لازم است ایشان را دوست بداری.
سپس فرمود آیا آنها را به منزل خود دعوت می کنی. گفتم هیچگاه غذا نمی خورم مگر اینکه دو یا سه نفر از برادرانم مهمان منند. فرمود فضیلت آنها بر تو بیشتر از فضیلت تو است بر آنها.
عرض کردم فدایت شوم من آنها را میهمانی می کنم و در منزل خود از ایشان پذیرائی می نمایم، باز فضیلت آنها بیشتر است؟!.
فرمود آری هنگامی که وارد منزل تو می شوند با آمرزش تو و خانواده ات وارد می شوند و در بیرون رفتن گناهان تو و خانواده ات را بیرون می برند.
📗 #کلمه_طیبه، ص 245
✍ علامه حاج حسین طبرسى نورى
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 خداوند مشتاق کیست؟
خداوند به یکی از صدیقین وحی فرمود که من در میان بندگانم کسانی را دارم که مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم. آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها. مرا همواره یاد می کند، من نیز به یاد آنها هستم. در تمام کارها به من نظر دارند، من هم توجهم به آنهاست.
آن صدیق گفت: معبود من! نشانه آنها که مورد توجه تو هستند چیست؟
فرمود: آنها کسانی هستند که در انتظار غروب آفتاب هستند تا شب فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند. صورتهاشان را از روی خضوع روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند. در دل شب به خاطر نعمتهایی که به آنها داده ام مرا خالصانه سپاس می گویند. تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من دارند، خودشان را در رنج و سختی می اندازند. اولین چیزی که به آنها می دهم این است که از نور خود به دلهاشان می تابانم تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند.
📗 #رساله_لقاء_الله، ص 133
✍ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
@hazratehzahra
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁