#طنز_جبهه
🔰اسیر شده بود.
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!
+ عباس
اهل کجایی؟!
+ بندر عباس
اسم پدرت چیه؟!
+ بهش میگن حاج عباس!
کجا اسیر شدی؟!
+ دشت عباس!
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت:
دروغ می گویی!
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:
+ نه به حضرت عباس (ع) !!
🆔@hazratehzahra
💓#طنز_جبهه
عراقےها
وقتےخرمشهرروتصرفکردن😒😔
روے دیوارهانوشتن
- جعنالنقبی:«آمدهایم که بمانیم!»
دوسالبعدوقتےخرمشهرآزادشد ✌️
شهیدبهروزمرادۍزیرهموننوشت
:«آمدیمامانبودید😁😎👋»
❤️@hazratehzahra❤️
#طنز_جبهه😆
یه روزشہید ابراهــیم هادے
پُست نگہبانےرو
زودتر ترڪ میڪنه👀
بعد فرمانده میگهـ
۳۰۰صلوات جریمتہ📿
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛🤔
برادرا بلند صلوات🗣
همه صلوات میفرستن
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...
😂😂😂😂😂😂😂
🌷@hazratehzahra🌷
#طنز_جبهه😅
یکبار سعید خیلے از بچهها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچهها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊
🌷شهید سعید شاهدے🌷
@hazratehzahra
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
#طنز_جبهه
یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت،
پرسیدم: «چه خبر؟»🤔
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم🐈🇮🇶.»
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت: «آخه همینجور که راه میرفت میگفت : المیو المیو»🤣
@hazratehzahra
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
•|😅🌿|•
#طنز_جبهه
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .🎬🎤
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو🎥 برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...🙂✋🏻
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.😁
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!😉👌🏻
بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...😐
با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!😆🤣👌🏻
#عید_غدیر
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
#طنز_جبهه
دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا میگفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم😠
گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بد هم نميگويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
👻👻
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر ميكردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتند!😅😂
ما هم قاه قاه میخندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.😅😅😅
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@hazratehzahra
🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄