eitaa logo
حضرت زهرا(س)
133 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی: و سوم ادامه ی غروب خونین🏴 👇👇👇 🌑دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. 🌑ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم مي كرد، به مجروح ها ميرسيد، اصلاً اين پسر خستگي نداشت! 🌑گفتم: مگه فرماندها و معاون هاي گردان شهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟! 🌑گفت: جواني بود كه نميشناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كُردي پاش بود. 🌑ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و... 🌑داشت روح از بدنم خارج مي شد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. اينها مشخصاتِ ابراهيم بود. 🌑با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟ 🌑گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه هاي قديمي آقا ابراهيم صِداش ميكردند. 🌑دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟! 🌑يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقب. حتما ميخواد آتيش سنگين بريزه. شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروح ها برسه. ما هم آمديم عقب. @hazratehzahra ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی: و چهارم ادامه ی غروب خونین🏴 👇👇👇 🌑ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. 🌑بي اختيار بدنم سُست شد و اشك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد. ديگر نميتوانستم خودم را كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و... 🌑بوي شديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم. 🌑يكي از بچه ها جلوي من ايسـتاد و گفت: چكار ميكني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن. 🌑آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند.خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. 🌑وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت: اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان صداي گريه بچه ها بيشتر شد. 🌑خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. 🌑يكي از رزمنده ها كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پسرم شهيد مي شد، اينقدر ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. 🌑روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران. 🌑هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد! دارد.... @hazratehzahra ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
و هفتم ادامه ی اوج مظلومیت🏴 👇👇👇 🌑آنها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! 🌑يادم هست که يک نوجوان به نام (شهيد) سيد جعفر طاهری قبضه آرپی جی را برداشت و از پله ها بالا رفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آنها كمی عقب نشينی کنند. 🌑بچه ها هم با شليک پياپی خود چند نفر از کماندوهای عراقی را کشتند و چند نفر از نيروهائی که خيلی جلو آمده بودند را اسير گرفتند. 🌑در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. بيشتر نيروها بي رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. 🌑تانک هائی که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهای خود را روشن کردند! 🌑فردی که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايرانی ها، بيائيد تسليم شويد، کاری با شما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق می كرد. 🌑تشنگی و گرسنگی امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيائيد برويم تسليم شويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدی به نجات ما نيست. 🌑يکی از همان نوجوانان بسيجی گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ 🌑همين صحبت باعث شد که کســي خود را تسليم نکند. 🌑 ابراهيم وقتی نظر بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم. ادامه دارد........... @hazratehzahra ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
و نهم ادامه ی اوج مظلومیت🏴 👇👇👇 🌑مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن. 🌑سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! 🌑افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد! 🌑افسر هم اسلحه کُلت خودش را بيرون آورد و گلوله ای به صورت او زد. 🌑سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد.. 🌑دقايقی بعد عراقی ها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شده اند، برگشتند. 🌑ديگر صدای تيراندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبی در فکه ايجاد شد! 🌑من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم. کمی به اطراف نگاه کرديم. کسی آنجا نبود. بيشتر آنها که زنده بودند جراحت داشتند. 🌑هوا كاملا تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهای خودی رسانديم.
و یازدهم ادامه ی اسارت🏴 👇👇👇 🌑نمی دانستيم چه كاركنيم. دست و پايمان را گم كرديم. 🌑سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها 🌑حاج علیصادقی با صليب سرخ نامه نگاری كرد. 🌑رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. 🌑همه بچه ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🌑مدتی بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد. 🌑در جواب نامه آمده بود كه: من ابراهيم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با يكی از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته ايد! 🌑هر چند جواب نامه آمد، ولي بسياری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند. 🌑بچه ها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله می خواندند و صدای گريه ها بلند می شد. ادامه دارد... @hazratehzahra ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
😔پوزش بعلت جابجایی ترتیب در بارگزاری کتاب سلام بر ابراهیم و دهم اسارت🏴 👇👇👇 🌑از خبر مفقود شدن ابراهيم يک هفته گذشت. 🌑قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خيلی ناراحت و به هم ريخته. 🌑هيچكس اين خبر را باور نمی كرد. 🌑مصطفی هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت می كرديم. 🌑يک دفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به اسم می شناسيد!؟ 🌑يک دفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چی شده؟! چه ميگی؟! 🌑بنده خدا خيلی هول شد. گفت: هيچی بابا، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه! 🌑ديشب داشتم گوش می كردم، يك دفعه مجری راديو عراق كه فارسی حرف می زد برنامه اش را قطع كرد و موزيک پخش كرد. بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات از فرماندهان ايرانی در جبهه غرب، به اسارت نيروهای ما درآمده. 🌑داشتيم بال در می آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلی خوشحال شديم. ادامه دارد.....
و دوازدهم فراق🏴 👇👇👇 🌑يك ماه از مفقود شدن ابراهيم می گذشت. 🌑هيچكدام از رفقای ابراهيم حال و روز خوبی نداشتند. 🌑هر جا جمع می شديم از ابراهيم می گفتيم و اشک می ريختيم. 🌑براي ديدن يكی از بچه ها به بيمارستان رفتيم. رضا گودينی هم آنجا بود. 🌑وقتی رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلند بلند گريه ميكرد. 🌑بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم برای من جای زندگی نيست! مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم! 🌑يكی ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بود بين ما آمد و مدتی با او زندگی كرديم تا بفهميم معنی بنده خدا بودن چيست. 🌑ديگری گفت: ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود، يك عارف پهلوان. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🌑پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما می پرسيد: چرا ابراهيم مرخصی نمی آيد؟؟ 🌑با بهانه های مختلف بحث را عوض می كرديم! 🌑ما می گفتيم: الان عملياته، فعلا نميتونه بياد و.. 🌑خلاصه هر روز چيزی می گفتيم.
و سیزدهم ادامه ی فراق🏴 👇👇👇 🌑تا اينكه يک بار مادر آمده بود داخل اتاق. روبروی عكس ابراهيم نشسته و اشک می ريخت! 🌑جلو آمدم. گفتم: مادر چی شده!؟ 🌑گفت: من بوی ابراهيم رو حس ميكنم! ابراهيم الان توی اين اتاقه! همين جاست و.. 🌑وقتی گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده. 🌑مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلی فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاری، ميخوام دامادت كنم. 🌑اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمی گردم نمی خواهم چشم گريانی گوشه خانه منتظر من باشه! 🌑چند روز بعد دوباره جلوی عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميكرد. 🌑ما بالاخره مجبور شديم دایی را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد. 🌑آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شديدتر شد و در سی سی يو بيمارستان بستری شد! 🌑سالهای بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا سلام الله علیها می برديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود. 🌑به ياد ابراهيم كنار قبر شهدای گمنام می نشست. هر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز می كرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت. ادامه دارد..... @hazratehzahra 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
و چهاردهم تفحص🏴 👇👇👇 🌑سال 1369 آزادگان به ميهن بازگشتند. 🌑بعضی ها هنوز منتظر بازگشت ابراهيم بودند (هر چند دو نفر به نام های در بين آزادگان بودند) ولی اميد همه بچه ها نا اميد شد. 🌑سال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهيم برای بازديد از مناطق عملياتی راهی فكه شدند. 🌑در اين سفر اعضای گروه با پيكر چند شهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند. 🌑چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. 🌑مادر شهيدی به من گفت: شما می دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ 🌑گفتم: بله، ما با هم بوديم. 🌑پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمی توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ 🌑با حرف اين مادر خيلی به فكر فرو رفتم. 🌑روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. 🌑با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقای خود باشيم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم. 🌑پس از جستجوی مجدد، پيكرهای سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد. 🌑پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزی مشغول جستجو شدند. 🌑عشق به شهدای مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. 🌑بسياری از بچه های تفحص كه ابراهيم را می شناختند می گفتند: بنيانگذار گروه تفحص، بوده. او بعد از عمليات ها به دنبال پيكر شهدا می گشت. ادامه دارد..... @hazratehzahra 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی: و پانزدهم ادامه ی تفحص🏴 👇👇👇 🌑پنج سال پس از پايان جنگ، بالاخره با سختی های بسيار، كار در كانال معروف به كميل شروع شد. 🌑پيكرهاي شهدا يكی پس از ديگری پيدا می شد. در انتهای كانال تعداد زيادی از شهدا كنار هم چيده شده بودند. 🌑به راحتی پيكرهای آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبری نبود! 🌑علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت. 🌑علی خود را مديون ابراهيم می دانست و می گفت: كسی غربت فكه را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در اين كانال ها هستند. خاک فكه بوی غربت كربلا می دهد. 🌑يك روز در حين جستجو، پيكر شهيدی پيدا شد. در وسايل همراه او دفترچه يادداشتی قرار داشت كه بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود. 🌑در آخرين صفحه اين دفترچه نوشته بود: «امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندی كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه!» 🌑بچه ها با خواندن اين دفترچه خيلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند. 🌑اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبری از ابراهيم نبود. 🌑 مدتي بعد يكی از رفقای ابراهيم برای بازديد به فكه آمد. 🌑ايشان ضمن بيان خاطراتی گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد او می خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي برای راهيان نور باشد. ادامه دارد...... @hazratehzahra 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
و شانزدهم ادامه ی تفحص🏴 👇👇👇 🌑اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهای شهدا از كانال ها پيدا شد، اما تقريبا اكثر آنها گمنام بودند. 🌑در جريان همين جستجوها بود كــه علي محمودوند و مدتی بعد مجيد پازوكي به خيل شهدا پيوستند. 🌑پيكرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. 🌑قرار شد در ايام فاطميه و پس از يک تشييع طولانی در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاک ايران به خاك بسپارند. 🌑شبی كه قرار بود پيكر شهدای گمنام در تهران تشييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايستاد. 🌑با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتيم! و شروع كرد به دست تكان دادن. 🌑بار ديگر در خواب مراسم تشييع شهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكانی خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگی به ما لبخند ميزد! 🌑فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصي به استقبال شهدا رفتند. تشييع با شكوهی برگزار شد. 🌑بعد هم شهدا را برای تدفين به شهرهای مختلف فرستادند. 🌑من فكر ميكنم ابراهيم با خيل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صديقه طاهره سلام الله بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک كند. 🌑برای همين بر مزار هر شهيد گمنام كه می روم به ياد ابراهيم و ابراهيم های اين ملت فاتحه ای می خوانم. ادامه دارد....... @hazratehzahra 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
و هفدهم حضور🌹 👇👇👇 💫از مهمترين كارهايی كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال1376 زير پل اتوبان شهيد محلاتی بود. 💫روزهای آخر جمع آوری اين مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم: آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادی را شما ترسيم كرديد، درسته؟ 💫سيد گفت: بله، چطور مگه؟! 💫گفتم: هيچي، فقط می خواستم از شما تشكر كنم. چون با اين عكس هنوز آقا ابراهيم توی محل حضور دارد. 💫سيد گفت: من ابراهيم را نمی شناختم، برای کشيدن چهره او هم چيزی نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدری خدا به زندگی من بركت داد كه نمی توانم برايت حساب كنم! خيلی چيزها هم از اين تصوير ديدم. 💫با تعجب پرسيدم: مثل چی!؟ 💫گفت: زمانی كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد، يک شب جمعه خانمی پيش من آمد و گفت: آقا، اين شيرينی ها برای اين شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد. 💫فكر كردم كه از بستگان اين شهيد است. برای همين پرسيدم: شما شهيد هادی را ميشناسيد؟ 💫گفت: نه. 💫تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگی مشكل سختی داشتم، چند روز پيش وقتی شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش تو مقامی دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن. ادامه دارد.......... @hazratehzahra 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄