eitaa logo
حضرت زهرا(س)
133 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهاردهم احوالات بزرگان🌺 👇👇👇 💢مدتی گذشت و مغازه عمو عزت بسته شد نمی دانستیم کجاست زنده است یا مرده؟ 💢راستش برای من زیاد مهم نبود. 💢تا اینکه یه روز داشتیم از خیابانی با موتور عبور می کردیم که یکدفعه ابراهیم به من گفت امیر وایسا. 💢سریع نگه داشتم گفتم: چی شده؟ 💢ابراهیم پرید پایین رفت سمت پیاده رو با خوشحالی برگشت سمت من و گفت: بیا عمو عزت اینجاست. 💢رفتم پایین دیدم عموعزت مغازه دار یه ترازو گذاشته تا مردم برای وزن کردن مبلغی به او بدهند. 💢ابراهیم جلو رفت و گفت: کجایی عمو عزت.. 💢عمو عزت هم آهی از دل کشید و گفت: ای روزگار آدم امروز به کی میتونه اعتماد کنه پسر خودم مغازه رو از چنگم در آورد آدم دیگه باید چیکار کنه؟ 💢بعد ادامه داد یه مدت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاری ها این ترازو رو برام گرفته و دیگه به خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم بیافته میرم خونه دخترم.
قسمت پانزدهم هادی به سوی سیدالشهدا علیه السلام🌺 👇👇👇 💢دوران جوانی ما با هم طی شد. آن زمان ابراهیم در بازار کار می کرد عصرها هم با هم بودیم و مسجد می رفتیم. 💢یک روز به او گفتم: دقت کردی چقدر از جوانان محل فاسد شدند؟ بیشترشان دنبال مشروب وکار خلاف رفته اند. 💢ابراهیم هم سرش را با تکان دادن تایید کرد و گفت: بیا یه هیئت راه بیاندازیم و بچه های محل را دور هم جمع کنیم. 💢با چند نفر دیگر هم صحبت کرد و هیئت راه انداخت. 💢اولین جلسات در روزهای سه شنبه در منزل خودشان داخل کوچه تجلی برگزار شد. 💢آنجا منزل کوچکی بود با دو اتاق تو در تو و حیاطی کوچک پدر ابراهیم هم دم در با دم کردن چای خدمت می کرد. 💢جلسه با سخنران شروع می شد بعد من و ابراهیم مداحی می کردیم. 💢مداحی را ابراهیم شروع می کرد و اشک می ریخت. حالات او به روی بقیه افراد هیئت تاثیر می گذاشت بعد هیئت هم ابراهیم برای تک تک اعضا شام تهیه می کرد. 💢کم کم برخی از جوانانی که به راه خلاف کشیده شده بودند پایشان به هیئت باز شد. 💢سه ماه از تشکیل هیئت می گذشت و نام هیئت را مهدویون انتخاب کردیم. 💢حالا دیگر ۴۰عضو ثابت داشتیم و منزل ابراهیم دیگر گنجایش نداشت.
قسمت شانزدهم هادی به سوی سیدالشهدا علیه السلام🌺 👇👇👇 💢هیئت در منازل دوستان بصورت سیار برگزار می شد. 💢تمام دوستان حالا دیگر ابراهیم را به عنوان بزرگتر هیئت قبول کردند هر وقت سخنران نبود. خود ابراهیم شروع به صحبت در مورد دوستی با سید الشداعلیه السلام می کرد. 💢جلسات هیئت خیلی تاثیر گذار بود خیلی از همان جوانان محلی جذب ورزش با محیط کار شدند. 💢ابراهیم هم تلاش می کرد وقت آنها را پر کند. 💢یادم هست در همان ایام با چند نفر از همان رفقا به مشهد رفتیم. 💢در این سفر بیشتر ابراهیم را شناختم توی حرم برای ما زیارت نامه می خواند. 💢یک بار وقتی برگشتم دیدم به پهنای صورت زیبایش اشک جاری است. 💢در حرم امام رضاعلیه السلام آنچه دیدم عشق بی حد ابراهیم به اهل بیت بود. 💢روزها و سال ها گذشت و انقلاب پیروز شد هیئتی که ابراهیم برپا کرد با یکی از هیئت های معروف محل ادغام شد. 💢این هیئت هنوز هم بصورت هفتگی برنامه دارد. بسیاری از همان کسانی که در آستانه ورود به محیط آلوده و فاسد بودند، با یاری خدا و کمک ابراهیم از مذهبی های محل ما شدند. چند نفر از آنها هم به شهادت رسیدند. 💢در ایام دفاع مقدس یک بار ابراهیم را در عالم رویا مشاهده کردم او با برخی از دوستانش در یک باغ زیبا حضور داشتند جلو رفتم خواستم سوالی کنم که ثمره آن همه هیئت رفتن چه شد؟ 💢قبل از اینکه چیزی بگویم جلو آمد و گفت: زمانی که شهید شدم و افتادم آقا ابا عبدالله الحسین (ع) آمدند و مرا در آغوش گرفتند.
قسمت هفدهم حیاء🌺 💢از وقتی خودم را در دبیرستان شناختم همراه همیشگی ابراهیم بودم. 💢من و او با هم ورزش می رفتیم و یا مسجد و هیئت. 💢او الگوی اخلاق عملی برای تمام دوستان و همسالان بو . 💢برایم سوال بود چرا ابراهیم به یکباره اینقدر تغییر کرد؟ 💢من بعد ها خیلی دقت کردم جز پدر و مادر که در تربیت او تاثیر داشتند یکی از اهالی محل بود که در شخصیت او بسیار موثر بود. 💢شخصی بود در حوالی منزل آنها و در نزدیکی میدان خراسان ساکن بود. 💢پهلوانی به نام سید عباس، او یک انسان ورزشکار و فرهیخته بود خیلی ابراهیم را دوست داشت هرجا می رفت ابراهیم را با خودش می برد. 💢می گفت: من عاشق حیا و ادب ابراهیم هستم. 💢او در زورخانه های بسیاری رفت آمد داشت همه او را تحویل می گرفتند. 💢من هم با ابراهیم چند بار همراه سید عباس به ورزش رفتم. 💢در مسیر رفت و برگشت سید عباس برای ما حرف می زد او غیر مستقیم نصیحت می کرد. 💢او آدم دنیا دیده و باسواد بود. و نگاهش به دنیا، نگاهی الهی بود و خیلی از چیزهایی که اعتقاد داشت را به ما می آموخت بدون اینکه دستور بدهد.
قسمت هجدهم حیاء🌺 👇👇👇 💢مدتی بعد خبر دار شدیم سید عباس مسئول آموزش تکاوران ارتش شاهنشاهی است اما اصلا به چهره اش نمی خورد او دارای محاسن و مذهبی و مسجدی بود. 💢ابراهیم یک بار با ادب از خود سید عباس سوال کرد. 💢سید عباس گفت: از من خواستند من هم قبول کردم به شرطی که محاسنم را کوتاه نکنم و نمازم را اول وقت بخوانم و آزادی عمل در مسائل دینی داشته باشم. 💢سال بعد که ابراهیم وارد دنیای کشتی شد سید عباس در یک سانحه ای از دنیا رفت. 💢اما یکی از مهمترین مسائلی که سید عباس به ابراهیم تاکید داشت بحث حیاء بود. 💢ابراهیم تحت تاثیر او همیشه لباس گشاد می پوشید. هیچ گاه در حضور دیگران لخت نمی شد. 💢ما ابراهیم را در همه عرصه ورزش دیده بودیم اما یادم نمی آید یک بار به استخر و شنا رفته باشیم. 💢در مورد کشتی معمولا دو بنده ای تهیه می کرد که پارچه دار باشد و معمولا لباسش را در خانه زیر لباس می پوشید و در سالن فقط لباسش را در می آورد. 💢در بین دوستان و همسالان اگر کسی را برای رفاقت انتخاب می کرد اگر می دید بی حیا و دریده است تلاش می کرد که رفتار آن شخص را تغییر دهد. 💢حتی اعتقاد دارم بخاطر همین حیا بود که آرزو داشت پیکرش باز نگردد. 💢در مراسم یکی از شهدا به بهشت زهرا علیه السلام رفتیم آنجا پیکر شهید را می شستند و مردم نگاه می کردند. 💢ابراهیم گفت: خدا کنه ما اینطور نشیم کسی که آدم را شست شو می کنه اگر دقت لازم رو نداشته باشه خیلی بد میشه. 💢بعد ادامه داد: من از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا علیه السلام گمنام باشم و دیگر کارم به غسال خانه نرسه.
قسمت نوزدهم سیلی🌺 💢اوایل دهه پنجاه و دوران نوجوانی ما بود. روزها در چراغ سازی در حوالی مزار چهل تن کار می کردم در اوقات بیکاری با دوست و رفیقا دنبال کفتر بازی بودم. 💢اون موقع همسن و سال های ما با اینکه سرشان گرم بود دنبال فساد و گناه بودند من به خاطر برخی از دوستانم به خیابان عجب گل می آمدم. 💢در آنجا با شخصی به نام برخورد کردم که روحیاتش با بقیه فرق می کرد مثل خود ما می خندید و‌ حرف می زد اما اهل گناه نبود. 💢از اینکه با او رفیق شدم خیلی خوشحال بودم کشتی گیر بود و بدنی قوی داشت. 💢من در آن دوران رفقای زیادی داشتم که بعدها به کاروان شهدا پیوستند اما ابراهیم بینشون چیز دیگه بود. 💢یه مثال می زنم تا متوجه بشید. 💢ما عصرهای جمعه دور هم جمع می شدیم گل یا پوچ بازی می کردیم خیلی حال می داد. 💢ابراهیم نیز ما را تشویق به بازی می کرد تا به سراغ کار خلاف نرویم. بعد موقع نماز که می شد ما را به مسجد می کشاند. 💢از مجالس حاج آقا کافی در مهدیه تهران خیلی تعریف می کرد و می گفت صبح جمعه بیا بریم دعای ندبه تو مهدیه. 💢من هم می گفتم ول کن بابا حال داری! 💢حضور در کنار ابراهیم بسیار لذت بخش بود می گفتیم و می خندیدیم. 💢من وقتی آخر هفته مزد می گرفتم همه رفقا را بستنی مهمان می کردم. 💢ابراهیم ناراحت می شد می گفت یه خورده تو کارهات برنامه ریزی داشته باش چرا یکدفعه تمام حقوقت رو خرج می کنی؟ پس انداز داشته باش.
قسمت بیستم سیلی🌺 👇👇👇 💢یک شب باهم اومدیم مسجد من نماز خوندن ابراهیم رو نگاه می کردم چشماش رو می بست‌. 💢بهش اعتراض کردم که این کار درست نیست. 💢ابراهیم گفت: اگه برای توجه توی نماز بشه اشکالی نداره من هم چشمام رو می بندم تا حواسم بیشتر جمع باشه. 💢ابراهیم نه فقط برای من بلکه برای بچه های دیگه هم وقت می گذاشت. 💢البته همه مومن مسجدی نشدند، اونهایی که مسجدی نشدند اهل کاسبی شدند در هر صورت دنبال خلاف نرفتند. 💢باور کنید خودم می دیدم آدم های بزرگسال هم وقتی با ابراهیم بودند به احترام ابراهیم حرف زشت نمی زدند. 💢برای همین اعتقاد دارم او یک مومن واقعی بود. 💢هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی شد. 💢مثلا یکی از همسایه های ما که خیلی اهل دعوا بود با یکی دیگه از همسایه های ما دعوا افتاده بود و دندان یک نفر را شکست. 💢همسایه ما هم شکایت کرد شاکی رضایت نمی داد. 💢متهم به من گفت: برو ابراهیم رو بگو بیاد. 💢من هم هر طور شده ابراهیم رو پیدا کردم و آوردم. 💢هم شاکی هم متهم به احترام ابراهیم بلند شدند.
قسمت بیست و یکم سیلی🌺 👇👇👇 💢شاکی گفت: اگه ابراهیم بگه رضایت بده من رضایت میدم. 💢ابراهیم خیلی جدی گفت: نه خیر رضایت نده این آقا باید بفهمه برای هر چیزی نباید دعوا به پا کنه. 💢متهم ۲۴ساعت داخل بازداشگاه بود. 💢بعد ابراهیم به شاکی گفت: حالا برو رضایت بده باید کمی ادب می شد. 💢اما ماجرایی که بعد چهل سال یاد آن دلم را می سوزاند یک روز بود حال رفتن به سر کار را نداشتم آن روز سراغ ابراهیم رفتم شروع کردم باهاش صحبت کردن. 💢نمی دانید نصیحت و سخنان او چقدر در انسان تاثیر می گذاشت. 💢بعد یک ساعت صاحب کارم با موتور آمد جلوی ما و گفت: حالا جرات کردی سر کار نیای و دنبال دوست و رفیق بری. 💢بعد پیاده شد او که ابراهیم را نمی شناخت یه سیلی محکم به صورت ابراهیم زد و من را باخودش به محل کار برد. 💢اما وقتی به صورت ابراهیم زد بند دل من پاره شد ابراهیم با آن بدن قوی می تونست راحت جوابش رو بده اما چیزی نگفت. 💢بعد از اون هم هروقت ابراهیم رو دیدم چیزی در موردش نگفت تا من خجالت بکشم.
قسمت بیست و دوم ارشاد🌺 💢وقتی دور آقا ابراهیم جمع می شدیم دائم داستان پهلوانان قدیم را برای ما تعریف می کرد. 💢از روحیات آنها و از ایمان و توکل آنها قصه های خوبی بلد بود. 💢آن زمان فساد جنسی در هم سن و سال های ما علنی و بسیار زیاد بود. 💢یک بار ابراهیم تعریف می کرد که فلان پهلوان با درخت کشتی می گرفت و درخت را از جا می کند. یکی از علت ها این بود که قبل ازدواج دنبال شهوت نبود. 💢ما هم محو صحبت و نصیحت هایش بودیم. 💢از ما می خواست که وقت خالی خود را با ورزش پر کنیم و تا زمانی که وقت ازدواج نرسیده دنبال ارتباط کلامی با نامحرم نرویم چرا که ما را به نابودی می کشاند‌. 💢روز ها گذشت. سال ۱۳۵۴ بود با یکی از دختران محله دوست شدم آن موقع ۱۷ سال داشتم. 💢در یک ساعت خلوت داشتم با همان دختر در کوچه صحبت می کردم. 💢اطراف خودم را توجه نداشتم یکدفعه دیدم ابراهیم از سر کوچه دارد به سمت ما می آید. 💢رنگ از چهره ام پرید اما دیگر دیر شده بود او متوجه ما شده بود.
قسمت بیست و سوم ارشاد🌺 👇👇👇 💢آمدم کنار دیوار و در فاصله یک متری دختر ایستادم ابراهیم همانطور که از جلوی ما رد می شد و سرش پایین بود سلامی کرد و رد شد. 💢جواب سلام را دادم و دیگر چیزی نگفتم رنگ از چهره ام پرید. 💢ابراهیم توقف نکرد هیچ حرفی نزد و از کوچه عبور کرد. 💢نمی دانید چه استرسی به من وارد شد. اگر همانجا مرا می زد اینقدر ناراحت نمی شدم. 💢باور کنید اگر پدر و مادر می فهمیدند اینقدر ناراحت نمی شدم. 💢او دوست صمیمی من بود او استاد والیبال من بود و من را به جمع والیبالیست ها کشاند و من هرچه داشتم از او داشتم. 💢آن شب را خواب نداشتم ابراهیم اگر فردا مرا ببیند چه می گوید این افکار داشت مرا دیوانه می کرد. 💢آن شب خیلی طولانی گذشت صبح اولین جایی که رفتم منزل ابراهیم بود. 💢در زدم و ابراهیم در رو باز کرد مثل همیشه سلام علیک گرمی کرد و انگار نه انگار چیزی شده. 💢 من سکوت کردم ابراهیم هم چیزی نگفت. انگار نه انگار که چیزی شده
قسمت بیست و چهارم ارشاد🌺 👇👇👇 💢من بغض گلویم را گرفت و سکوت را شکستم گفتم: داداش ابراهیم چیزی بگو اصلا بزن زیر گوشم فحش بده بگو بدبخت این همه نصیحت کردم.. 💢ابراهیم که انگار چیزی نشده بود گفت: از چی داری حرف می زنی؟ 💢گفتم: دیروز با دوست دخترم.. 💢پرید تو حرفم گفت: این حرفا چیه؟ چرا باید سرت داد بزنم؟ تو شاید تصمیم داری با اون ازدواج کنی. 💢بعد مکثی کرد و گفت: تو همون دوست خوب ما هستی. 💢خیره به صورتش شدم و خداحافظی کردم. 💢تصمیم خودم را گرفتم رفتم سراغ دوست دخترم و گفتم اکثر پسر هایی که با دخترها رفیق میشن قصدشون ازدواج نیست اونها افکار شیطانی دارند و چند مثال زدم از جوانهایی که زندگی شون تباه شد. 💢بعد بهش گفتم تو هم اگر می خوای زندگی خوبی داشته باشی دنبال این جور مسائل نرو بعد هم خداحافظی کردم گفتم شتر دیدی ندیدی ما برای همیشه رفتیم. 💢یه راست رفتم سراغ ابراهیم ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم انشاءالله اگه خدا کمک کنه دنبال این جور مسائل نمیرم. 💢ابراهیم گفت: برو دعایش را به پدر مادرت بکن اگر شیر پاک مادرت و لقمه حلال پدرت نبود مطمئن باش این کار را نمی کردی.
قسمت بیست و پنجم اخلاق🌺 💢یکی از رزمندگان دلاور که در محله ما حضور داشت و ابراهیم هم خیلی به او علاقه داشت سردار شهید عبدالله مسگر بود. 💢و تنها تصاویری که ابراهیم با لباس سپاه انداخته و در روی جلد کتاب دیده می شود لباسی است که ابراهیم به عنوان تبرک از شهید عبدالله مسگر گرفته و پوشیده بود. 💢یک روز در محل کار بودم که ابراهیم تماس گرفت و گفت: امشب مراسم شهید عبدالله مسگر برگزار میشه تشریف میاری؟ 💢گفتم: انشاءالله میام. 💢گفت: ضمنا بعد مراسم باهات کار دارم. 💢بعد مراسم ابراهیم مرا صدا زد. آمدیم تو کوچه. یکی دو نفر از بچه های محل و همکاران فرهنگی ابراهیم داخل کوچه بودند. 💢ابراهیم من را به دوستانش معرفی کرد و گفت: برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمده اینها به خاطر جو بدی در مدرسه در مورد شخص آیت الله بهشتی وجود دارد سوالاتی دارند من گفتم شما که اطلاعات بیشتری دارید در این موضوع صحبت کنی. 💢من مشغول صحبت شدم تا ساعت ها برای آنها دلیل و مدرک ارائه کردم تا شبهات آنها برطرف شد. 💢وقتی خواستم به خانه بروم خوشحال بودم از اینکه توانستم مشکل فکری برخی از جوانان مذهبی را رفع کنم. 💢اما ابراهیم بیشتر از من خوشحال بود. او همینطور از من تشکر می کرد ومی گفت نمیدانی چه کمک بزرگی به من کردی.