#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و یکم
سیره عملی🌺
👇👇👇
💢دسته ای دیگر اهل معرفت مشغول علم می شوند و مطالعه و تحقیق و نگارش کتاب را مسیر بندگی می دانند.
💢اما سلوک #ابراهیم_هادی در بین مردم در دل جامعه بود. او همدل و هم غذا با مردم به خصوص جوانان بود اما با این حال خود را آلوده این دنیا نکرد.
💢او روشهای مختلف را به کار می گرفت تا در دل مخاطب نفوذ کند آنها را به راه خدا هدایت کند این همان روشی است که پیامبر سلام الله علیه واهل بیت علیه السلام به کار می بردند.
💢موضوع بعدی مهارتهای ارتباطی ابراهیم است.
💢در کمتر کسی دیدم که بتواند مانند ابراهیم با تمام افراد ارتباط بگیرد.
💢ما افراد زیادی در محل داشتیم که فاسق بودند و به راحتی از کارهای زشت شان حرف می زدند.
💢ابراهیم خیلی راحت با آنها رفیق می شد. البته تمام این ارتباط گرفتن ها هدفمند بود.
💢ابراهیم برای تمام کار های خود هدف داشت و هدف او فقط هدایت افراد بود.
💢گاهی می دیدیم بچه دبستانی با دوچرخه جلوی منزل ابراهیم می آمد و ساعتها با هم در مورد مشکلات خانوادگی صحبت می کردند.
💢اما برخی از افراد بودند که نمی خواستند در مسیر صحیح قدم بردارد ابراهیم ارتباطش را با او کاملا قطع می کرد.
💢اینطور بگویم او در میان برخی از افراد فاسق بهترین نیرو ها را برای انقلاب تربیت کرد تک تک کسانی که با ابراهیم همراه بودند بهترین نیروی فرهنگی انقلابی در سطح محل شدند.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و دوم
سیره عملی🌺
👇👇👇
💢ویژگی بعدی ابراهیم مثبت اندیشی است.
💢در روایات آمده که بالا ترین درجه ایمان این است که خودت را از تمام مردم پایین تر ببینی همچنین در برخورد با هرکس به نکات مثبت آن شخص توجه کنی.
💢ابراهیم مصداق این حدیث بود
اگر با شخصی دوست می شد و دیگران اعتراض می کردند نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح می کرد و نقاط ضعف را مطرح نمی کرد.
💢 ندیدم ابراهیم به کسی امر و نهی کند.
💢ابراهیم به دستور اهل بیت علیه السلام عمل می کرد که می فرماید مردم را به سوی خدا دعوت کنید به غیر از زبان.
💢از دیگر مطالبی که باید بیان کنم خودنمایی جوانان در مقابل دیگران تا جلب توجه کنند.
💢این طبیعت بسیاری از جوانان است اما ابراهیم از جلوه کردن در مقابل دیگران بیزار بود حتی کاری می کرد اصلا دیده نشود.
💢در همان اوایل انقلاب که آقای داوودی از او خواست تا وارد سازمان تربیت بدنی شود و کار مدیریتی قبول کند اما او کار مدیریتی را نپذیرفت.
💢یادم هست ابراهیم از همان قبل انقلاب دنبال گمنامی بود دوست داشت بدون سر و صدا کار انجام دهد.
💢او کشتی گیر مطرحی بود اما هیچگاه دنبال قهرمانی نبود و هیچگاه به تیم ملی نرفت.
💢او همان زمان به مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها تمسک جسته بود.
💢که حضرت گمنام ترین معصوم ماست نه تاریخ نویسان مطالب زیادی از آن حضرت نوشته اند حتی احادیث زیادی از آن حضرت نقل شده بسیار کم است.
💢اما خداوند مقامی به گمنامی ایشان داده که امامان می گویند ما حجت خداوند بر شما و مادر ما حجت خدا بر ماست.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و سوم
سیره عملی🌺
👇👇👇
💢موضوع بعد در مورد شخصیت ابراهیم، قضیه حکمت است.
💢در مفاهیم قرآنی عبارت حکمت بسیار به کار رفته این که انسان موقعیت خود را خوب تشخیص دهد و در راه خدا تلاش مفید کند این را کار حکیمانه می گویند.
💢حکمت به معنای واقعی کلمه در زندگی او متجلی بود.
💢شما وصیت نامه یا عبارات و یا متن زیبا از ابراهیم نمی بینید فقط یکی دو تا از نامه از او باقی مانده.
💢اما کار حکیمانه و تاثیر گذار بسیار از او می بینید او تعداد زیادی از افراد را توانست هدایت کند، تایید کننده همین مطلب است.
💢ویژگی دیگر او متانت بود.
💢او در برخورد با افراد دچار خشم نشد. من از ابراهیم دعوا کردن سراغ ندارم.
💢در زمانی که بسیاری عاشق دعوا بودند او رفتار بسیار حساب شده داشت.
💢ویژگی دیگر عزت و بزرگ منشی بود.
💢طوری برخورد می کرد که انگار از تمام رفاهیات دنیایی برخوردار است.
💢اینها از او یک شخصیت اسطوره ای ساخت.
💢اما آخرین سیره ای که از ابراهیم یاد دارم شوخ طبعی بود.
💢تمام کارهای او با چاشنی شوخی و خنده همراه بود. این کار باعث بود می شد که جذابیت کلام و رفتار او بالا برود.
💢 در والیبال و کشتی با دوستانش، اصطلاحاً کُری خوانی داشت لبخند همیشه بر لبانش بود برای همین هیچ کس از همراهی با او خسته نمی شد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و چهارم
هیئت🌺
👇👇👇
💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زیبا اصلا مناسب نبود.
💢آنچه من شاهد بودم محله ای با پیشینه مذهبی بود که جوانان مذهبی آن را افتضاح کرده بودند.
💢در چنین شرایطی بود که #ابراهیم_هادی به محله ما آمدند. آنها در منزل خاله ابراهیم که همسایه ما بود ساکن شدند.
💢اما ابراهیمی که من چند سال قبل دیده بودم با این ابراهیم تفاوت داشت.
💢ابراهیم قبل یک نوجوان علاقه مند به والیبال بود اما الان یک کشتی گیر تمام عیار شده بود.
💢در میان جوانان محل حرف از ابراهیم و معرفت و قدرتش در کشتی زده می شد.
💢ناخود آگاه تمام جوونای محل ما جذب ابراهیم شدند. وقتی به زورخانه می رفت جمعی از همان جوونها دنبالش بودند.
💢قسم می خورم که شخصیت ابراهیم بسیاری از همان افراد منحرف را به راه راست هدایت نمود.
💢من شاهد بودم چندین جوان که همیشه دنبال منکرات و مشروب بودند به خاطر ابراهیم گذشته خود را ترک کردند.
💢یکی دیگر از جوانانی که در محله ما حضور داشت عبدالله مسگر بود در آن زمان دارای مدرک لیسانس بود و بسیار خوش برخورد و مخالف شاه و دوست صمیمی ابراهیم به حساب می آمد.
💢یک روز که همگی توی محل مشغول والیبال بودند عبدالله آمد و سلام کرد و گفت رفقا ما می خواهیم یک هیئت برای جوانان محل درست کنیم هدف ما از راه اندازی هیئت فقط روضه خوانی و قرآن و غیره نیست بلکه می خواهیم جایی باشد که بچه های محل از حال یکدیگر با خبر شوند یعنی لا اقل هفته ای یک بار همدیگر را ببینیم.
💢 همه قبول کردیم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و پنجم
هیئت🌺
👇👇👇
💢با طرح عبدالله مسگر دور هم جمع می شدیم.
💢نمی دانید این هیئت چه برکاتی داشت.
💢عبدالله برای ما آموزش قرآن را شروع کرد بنده و بسیاری از جوانان آن دوره قرآن خواندن را از این هیئت یاد گرفتیم.
💢بچه ها آنقدر وابسته به این هیئت شدند که اگر آن سوی شهر هم بودند خودشان را راس ساعت به جلسات هیئت می رساندند.
💢ابراهیم هم یک پای ثابت این جلسات بود. اصلا حضور او باعث می شد خیلی از رفقا ترقیب به هیئت شوند.
💢در ایام انقلاب این هیئت زمینه آشنایی با انقلاب و امام را فراهم می کرد.
💢بعد پیروزی انقلاب هم بیشتر آن افرادی که دچار مشکلات حاد بودند و امیدی به هدایت آنها نبود همراه ابراهیم به جبهه رفتند.
💢دو نفر از آنها شهید شدند با اینکه تغییرات روحی آنها را دیده بودم با خودم گفتم اینها الان در آن دنیا چه جایگاهی دارند؟
💢همان شب در عالم خواب آن دو نفر را دیدم جایگاه بسیار والایی داشتند همراه با اهل بهشت!
💢یقین پیدا کردم آنها جزء مقربین پروردگار هستند.
💢روزها گذشت ابراهیم هر بار که به مرخصی می آمد جمع دوستان مصفا می کرد.
هدایت شده از 📌بهبود دیابت 📌
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و ششم
هیئت🌺
👇👇👇
💢یکبار خواب دیدم ابراهیم به مرخصی آمده دلم برایش خیلی تنگ شده بود.
💢صبح رفتم جلوی منزل آنها دل توی دلم نبود.
💢به خودم گفتم آخه با یه خواب نمیشه مزاحم مردم شد.
💢چند دقیقه بعد ابراهیم جلوی درب خانه آمد نمی دانید چقدر خوشحال شدم همدیگر را بغل کردیم
💢گفت: از کجا فهمیدی من آمده ام؟؟
💢گفتم: دل به دل راه داره اینقدر شما رو دوست دارم که هر وقت به مرخصی میای خوابت را می بینم.
💢هر چند فرصت کوتاه بود اما شب و روزهایی که باهم بودیم و خاطرات والیبال رو با هم مرور می کردیم و می خندیدیم.
💢یادم هست آخرین باری که عازم جبهه بود با حالت خاصی به من گفت من دارم میرم کاری نداری؟؟
💢مطمئن بود دیدار آخر است.
💢 آنجا هم حرف از روزهای خوش والیبال شد.
💢 ابراهیم مکثی کرد و گفت: اون طرف توپ و تور آماده می کنم شما هم بیاین.
💢این را گفت و رفت.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و هفتم
احترام به سادات🌺
💢در یک محل زندگی می کردیم پدر ما از مداحان قدیمی بود، پدر ابراهیم از قدیم با پدر ما دوست بود.
💢مرحوم اصغر آقا برادر ابراهیم از دوستان برادر من بود و همیشه با هم بودند این آغاز آشنایی من با این خانواده بود.
💢یک روز که آقا ابراهیم به منزل ما آمده بود جلوی همه دولا شد و دست پدرم را بوسید.
💢تعجب کردم او قهرمان کشتی بود تمام محل او را می شناختند.
💢آقا ابراهیم گفت: شما سادات و اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها هستید احترام شما واجب است.
💢رفت وآمد ها کم کم زیاد شد یک روز پدرم به ابراهیم گفت: این پسر من را هم به ورزش باستانی ببر.
💢به توصیه ابراهیم آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم.
💢از آن روز هم جزء ورزشکاران آن فضای معنوی شدم.
💢خدا شاهد است ابراهیم آنقدر در مقابل من متواضع بود که خجالت می کشیدم.
💢هر وقت وارد می شدم بلند می شد و می گفت سلامتی سادات صلوات.
💢بعد هم تا من وارد گود نمی شدم خودش وارد نمی شد.
💢اخلاق ابراهیم باعث شد به سید بودنم افتخار کنم.
💢شخصی به نام عباس آقا آنجا بود که علامت کش مرحوم طیب بود. او به ورزشکاران لنگ می داد.
💢نمی دانید چطور به ابراهیم احترام می گذاشت این پیرمرد پهلوانان زیادی در تهران دیده بود می گفت: ابراهیم لنگه ندارد.
💢تا اینکه انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد دیگر او را کمتر می دیدیم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و هشتم
احترام به سادات🌺
👇👇👇
💢وقتی هم به مرخصی می آمد مشغول فعالیت بود.
💢یک شب نشستیم و در مورد مسائل سیاسی صحبت می کردیم.
💢ابراهیم نظرات جالبی داشت خوب مسائل سیاسی را تحلیل می کرد.
💢نگران بود ولی فقیه تنها بماند از طرفی از نحوه برخورد برخی انقلابیون و تند روی ها ناراحت بود.
💢دقیقا یادم هست که می گفت: دشمن داره کار می کنه تا مهمترین مسائل از نگاه مردم تغییر کنه مردم بی تفاوت بشوند آن روز است که انقلاب از درون از بین برود.
💢در همان سالهای اول جنگ شب ۲۳ماه رمضان با هم به احیا می رفتیم.
💢بسیاری از بچه های محل را دیدیم که مشغول فوتبال بودند. همه بچه ها به ابراهیم سلام کردند.
💢وقتی اطراف خلوت شد گفت: سید جان سر جوان چجوری گرم شده؟ آخه فوتبال شب ۲۳ماه رمضان؟! اینها سرمایه اسلام و انقلابند نباید شب قدر مشغول بازی باشند باید این را بفهمند چه کار می کنند. سه چهار سال از انقلاب گذشته اما هنوز نتوانسته ایم جوانان را توجیه کنیم می ترسم روزی برسد که از انقلاب و اسلام فقط اسمش بماند.
💢بعد گفت: خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
💢بعد مدتی هم مجروحیت ابراهیم خوب شد و می خواست به جبهه برگردد نورانیت ابراهیم خیلی بیشتر شده بود.
💢گفتم خدایی نکرده اگر شهید بشید همه ما یتیم می شیم.
💢لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه امیدت به خدا باشه شما فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها هستید پیش خدا آبرو داری. خدا را به حق مادرتان قسم بده که انقلاب و امام را یاری کند خود شما تا می توانی برای این انقلاب فعالیت کن.
💢اواخر همان سال ابراهیم شهید شد و نه تنها من که تمام رفقا یتیم شدیم.
💢سال بعد هم چراغ زورخانه خاموش شد از حاج حسن شنیدم که می گفت: اینجا بدون ابراهیم صفا نداره.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجاه و نهم
دستمال سرخ ها🌺
👇👇👇
💢با ابراهیم در روزهای انقلاب توی شاه عبدالعظیم آشنا شدم.
💢یک شب، شب جمعه در حال پارک کردن موتور بودیم که سلام واحوالپرسی کرد و پرسید بچه کدام محل هستی؟
💢گفتم: نزدیک میدان خراسان.
💢بلافاصله جلو آمد و دست داد و گفت: پس بچه محل هستیم. ما هم نزدیک میدان خراسان زندگی می کنیم.
💢بعد از آن مرتب همدیگر را می دیدیم. ما به همین راحتی با هم رفیق شدیم.
💢تا اینکه در تابستان ۱۳۵۸ همراه با یکی از دوستانم راهی کردستان شدم و در شهر پاوه به نیروهای اصغر وصالی ملحق شدم. من کوچکترین عضو گروه آنها بودم.
💢اصغر چون بچه محل ما بود من را قبول کرد.
💢او شنیده بود با اینکه من ۱۶ سال بیشتر
سن ندارم سابقه زندانی سیاسی در رژیم شاه را دارم.
💢اصغر وصالی جزء زندانی های سیاسی شاه بود حتی شنیدم برایش حکم اعدام بریدن اما خدا خواست که او زنده بماند.
💢اصغر در یکی از شب ها که در پاوه مستقر بودیم پارچه قرمزی را آورد و قطعه قطعه کرد. او نام گروه چریکی اش را دستمال سرخ نام نهاد.
💢می گفت: سرخی پارچه ما را به یاد خون سیدالشهدا علیه السلام می اندازد از طرفی آمادگی خود را برای شهادت اعلام می کنیم.
💢کل نفرات گروه حد اکثر ۶۰ نفر بودند و از همان گروه ۵۰ نفر به شهادت رسیدند و ۱۰ نفر هنوز در قید حیات هستند.
💢در گیری های پاوه تمام شد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصتم
دستمال سرخ ها🌺
👇👇👇
💢در سپاه مهاباد بود که یکباره #ابراهیم_هادی را دیدم می دانستم معلم است اما او هم بعد پیام امام راهی کردستان شد.
💢جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم.
💢همان موقع اصغر هم آمد نمی دانستم او نیز ابراهیم را می شناسد.
💢اصغر و ابراهیم مثل دو دوست قدیمی همدیگر را در آغوش گرفتند بعد هم از ابراهیم خواست به جمع دستمال سرخ ها ملحق بشود.
💢ابراهیم هم قبول کرد و به همراه نیرو های اصغر از پادگان خارج شدیم.
💢می گفتند غائله را گروه های کرد راه انداختند اما ما در مقابلمان افراد وابسته به خاندان سلطنتی می دیدیم.
💢روزهایی که درگیر عملیات چریکی و جنگ شهری بودیم بسیار روزهای سختی بود.
💢مثلا لحظاتی که در یک خانه محاصره بودیم از همه طرف به سوی ما شلیک می شد از ترس بدن ما می لرزید.
💢اما وقتی شجاعت اصغر وصالی و ابراهیم را می دیدیم روحیه می گرفتیم.
💢ابراهیم در این جمع بود تا موقعی که مناطق کردستان امنیت نسبی پیدا کرد.
💢در روز شروع جنگ تحمیلی ابراهیم در تهران حضور داشت.
💢بلافاصله بعد از شنیدن خبر خودش را به کرمانشاه رساند و از آنجا سر پل ذهاب رساند.
💢روز دوم مهر به سر پل ذهاب رسیدیم.
💢از فرماندهان شهر قصر شیرین سقوط کرده، جنگ تمام عیار دشمن بر ضد نظام اسلامی ما آغاز شده بود و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در شُرف وقوع است.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و یکم
اذان🌺
💢به محض ورود دستمال سرخ ها به سر پل ذهاب با چهره زیبا و نورانی ابراهیم روبه رو شدیم.
💢اصغر وصالی رفت جلو و ابراهیم را آغوش گرفت و پرسید چه خبر؟ کی اومدی؟
💢براهیم گفت: با چند تا رفقا از تهران آمدیم اینجا و بعد در مورد شهر صحبت کرد.
💢کار فرماندهی نیروهای موجود در شهر که تعدادشان اندک بود به اصغر واگذار شد.
💢اصغر نیز همراه خودش، به جز نیروهای دستمال سرخ ها، حدود ۵۰ نفر از پیش مرگان کرد آورده بود.
💢هنوز کار سازماندهی نیروها به پایان نرسیده بود که خبر رسید یک تیپ زرهی و چندین گردان پیاده ارتش عراق تا ساعاتی دیگر به سر پل ذهاب رسید.
💢سقوط سر پل ذهاب یعنی سقوط پادگان ابوذر و کرمانشاه لذا حفظ این منطقه بسیار حیاتی بود.
💢اصغر بلا فاصله نیروها را در مناطق حساس مستقر کرد و با تجربه ای که در کردستان به دست آورده بود اجازه داد تانک ها خوب به شهر نزدیک شوند بعد به دستور اصغر با سلاح های اندک که داشتیم حمله کردیم.
💢فراموش نمی کنم ابراهیم در یکی از سنگرها مستقر شد و مرتب نارنجک تفنگی شلیک می کرد.
💢با حماسه رزمندگان دشمن عقب نشینی کرد اما توپخانه آنها مرتب شهر و مواضع ما را شلیک می کردند در حالی که بسیاری از رزمندگان نیامده بودند.
💢ابراهیم به نیروها روحیه می داد.
💢ظهر که شد ابراهیم به من گفت من می روم پشت بام.
💢او روی بام یکی از خانه ها در ورودی شهر که فاصله زیادی با دشمن نداشت با بلندگو دستی شروع کرد به اذان گفتن.
💢صدای رسای ابراهیم در منطقه پیچید.
💢بیشترین تاثیر اذان ابراهیم بر نیروهای خودی بود.
💢هر بار که صدای اذان ابراهیم می آمد اصغر وصالی می گفت: آفرین این بهترین روحیه برای نیروها است.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و دوم
اذان🌺
👇👇👇
💢آن روز بعد اذان ابراهیم شلیک توپخانه دشمن شدت گرفت.
💢بعضی ها می گفتند ابراهیم الان وقت این کارها نیست اما او با صلابت به اذان خود پایان داد.
💢یادم هست هنگامی که در کردستان در محاصره ضد انقلاب ها قرار داشتیم یادم افتاد ابراهیم آنجا هم همین کار را کرد.
💢 درست وقتی که از همه طرف به ما شلیک می شد و نوجوانی چون من مثل بید می لرزید ابراهیم از دیوار بالای بام رفت و با بلند گوی دستی اذان گفت.
💢نمی دانید این اذان چه آرامشی در نیروها ایجاد کرد حتی ضد انقلاب ها جا خوردند آنها فکر می کردند ما در موضع ضعف قرار داریم لذا با شنیدن صدای اذان شدت حملاتشان کمتر شد.
💢اما در سر پل ذهاب دشمن با استفاده از ارتفاعات بیرون شهر، شهر را بمباران می کردند.
💢با چنین شرایطی ابراهیم هر سه وعده روی بام می رفت و با بلندگو اذان می گفت.
💢با شنیدن صدای اذان ابراهیم گلوله باران دشمن شدت می گرفت.
💢نمی دانم از چه چیزی وحشت داشتند؟
💢یادم هست یک بار که ابراهیم و اصغر وصالی با هم بودند شخصی اعتراض کرد که چرا در چنین موقعیتی آن هم با صدای بلند و با بلندگو اذان می گوید؟
💢این سوال در ذهن بسیاری از ما بود اما شاید کسی جرات نمی کرد سوال کند.
💢همه منتظر جواب شدند.
💢ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت و تمام افراد جوابشان را گرفتند.
💢ابراهیم گفت مگر تو کربلا، امام حسین علیه السلام محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند؟
💢بعد مکثی کرد و گفت ما برای همین اذان و نماز با دشمن می جنگیم.