#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و سوم
آن چهار نفر🌺
💢بسیاری از رزمندگان معتقدند دوران جنگ ماه بعد از خروج بنی صدر تبدیل به دفاع مقدس شد یعنی واژه های معنوی و اهمیت به مسائل دینی در جنگ وارد شد.
💢اما من اعتقاد دارم که در جبهه سر پل ذهاب و روزهای اول جنگ ما دفاع مقدس را با وجود ابراهیم حس میکردیم.
💢ابراهیم هر وقت که فرصت می یافت مشغول مداحی می شد امور معنوی را بین نیروها گسترش میداد.
💢در همان روزهای اول جلسات فرماندهان در یکی از خانه های سر پل ذهاب که دستمال سرخ
ها در آنجا مستقر بودند برگزار می شد.
💢اعضای جلسه معمولا اصغر وصالی، علی تیموری، #ابراهیم_هادی و خلبان شیرودی بودند.
💢 وقتی جلسه تمام می شد ابراهیم مشغول مداحی می شد.
💢تمام نیروها جمع می شدند و از نوای ملکوتی ابراهیم استفاده می کردند.
💢یک روز از طرف اصغر به پادگان ابوذر رفتم نامه ای به خلبان شیرودی دادم که برای جلسه به سر پل ذهاب بیاید.
💢آقای شیرودی گفت بگویید این رفیق ما، آقا ابراهیم حتما باشه.
💢گفتم چشم ایشون هم هستند.
💢روزها گذشت معنویت ابراهیم تاثیر عجیبی روی نیرو ها گذاشت.
💢اوج معنویت ابراهیم را در برخورد با دشمن شاهد بودیم او با دشمن که به اسارت در می آمدند به گونه ای برخورد می کرد که برای تمام نیرو ها الگو بود.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و چهارم
آن چهار نفر🌺
👇👇👇
💢یادم هست در ارتفاعات کوره موش در همدان روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. ما در یکی از خانه های ابتدایی شهر مستقر بودیم.
💢همراه با ابراهیم این چهار اسیر را به خانه آوردیم تا چند روز بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند.
💢آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت رفقا پیشنهاد کردند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم و درش را قفل کنیم.
💢ابراهیم قبول نکرد گفت: اینها مهمان ما هستند.
💢گفتم: آقا ابراهیم چی میگی اینها اسیر های جنگی هستند به وقت فرار می کنند.
💢ابراهیم گفت: اگر برخورد ما صحیح باشد مطمئن باش هیچ کاری نمی کنند.
💢دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق سفره نهار پهن شد نان و کنسرو آوردم تعداد کنسروها کم بود.
💢با تقسیم بندی ابراهیم خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی به هر نفر یک کنسرو دادیم.
💢عراقی ها زیر چشمی شاهد این اتفاقات بودند می دیدند که قرار بود آنها را زندانی کنیم اما حالا در بهترین حالت کنار ما هستند آنها می دیدند همان چیزی که ما می خوریم حتی بهتر از آن را برای اسرا می آوریم.
💢دو روز گذشت و ابراهیم به من گفت حمام را روشن کن.
💢من هم آب گرمکن را روشن کردم و حمام آماده شد.
💢ابراهیم چهار دست لباس آماده کرد و یکی یکی از اسرا را به حمام فرستاد.
💢عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمد.
💢اسرای عراقی گریه می کردند و نمی رفتند و مرتب اسم ابراهیم را صدا می زدند.
💢با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت.
💢اسرای عراقی یکی یکی با او دست و روبوسی و خداحافظی کردند.
💢آنها التماس می کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و ششم
ولایت🌺
👇👇👇
💢آماده رفتن شدیم بارون به شدت می بارید.
💢به ابراهیم گفتم: نمی تونیم توی این بارون با چراغ خاموش بریم.
💢آن زمان دشمن رو منطقه دید داشت اگر با چراغ روشن می رفتیم توپخانه منهدم می کرد.
💢اما ابراهیم مصمم بود که برگردیم.
💢 مشکل دیگر اینکه برف پاک کن کار نمی کرد.
💢ابراهیم فکری کرد و گفت: مرتضی بپر پشت فرمون.
💢من هم پیراهنم را در می آورم با سفیدی زیر پیراهن از وسط مسیر میرم تو هم برای اینکه اشتباه نری دنبالم بیا.
💢گفتم چی میگی آقا ابراهیم من که درست رانندگی بلد نیستم من جلو میرم شما دنبالم بیا.
💢ابراهیم داد زد نمیشه تو باید بشینی پشت فرمون.
💢اما من سریع پریدم بیرون .
💢بارندگی شدید بود شروع کردم به دویدن.
💢ابراهیم هم پشت سرم حرکت کرد و داد می زد مرتضی بیا سوار شو بزار من برم بیرون.
💢کل مسیر را دویدم خیسِ خیس شدم وقتی به مقر رسیدیم دیگر توانی نداشتم.
💢دو نفر پتو آوردند و لباسم را عوض کردم.
💢اصغر وصالی نگاهی به سر وضع ما کرد و گفت خوب صبح بر می گشتید.
💢ابراهیم گفت: امر فرمانده بود اگر سنگ هم از آسمون می آمد ما بر می گشتیم.
💢اصغر سرش را از شرمندگی پایین انداخت و چیزی نگفت.
💢از آن شب تا مدت ها هر وقت ابراهیم را می دیدم سرش را پایین می گرفت و می گفت اون شب خیلی من رو شرمنده کردی اگر رانندگی بلد بودی به خدا نمی گذاشتم جلوی ماشین بروی.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و هفتم
درد دین🌺
👇👇👇
💢اولین روزهای جنگ بود که راهی جبهه شدم. ما را مستقیم به منطقه گیلان غرب اعزام کردند در آنجا فرماندهی ما را به شخصی به نام حسن بالاش سپرده و ما را راهی منطقه بان سیران کردند.
💢مدتی در این منطقه حضور داشتیم ارتفاعات این منطقه برای ما مهم بود و باید حفظ می شد.
💢تا اینکه برای استراحت و استحمام به گیلان غرب برگشتم. ما به خانه ای حوالی مسجد جامع رفتیم اونجا مقر گروه چریکی سپاه بود.
💢به محض ورود جوانی را در آنجا دیدم که آذوقه و مهمات را به روی الاغ می بست و همزمان با خودش اشعاری در مدح امیر المومنین علیه السلام می خواند. صدای او بسیار زیبا بود.
💢بعد به آن سوی حیاط رفت و بر روی یک قطعه ای از سنگ مشغول ورزش باستانی شد.
💢محو تماشای حرکات او شدم نشان می داد که خیلی در ورزش باستانی مسلط است.
💢کارش که تمام شد جلو رفتم و سلام کردم با چهره خندان جوابم را داد و چنان حال و احوال کرد که انگار مدت هاست من را می شناسد.
💢اسم من را پرسید گفتم ابراهیم هستم.
💢خیلی خوشش آمد و گفت من هم ابراهیم هستم. اشکالی نداره داداش ابراهیم صدات کنم.
💢گفتم ما کوچیک شما هستیم.
💢در همان برخورد اول عاشق اخلاق خوب او شدم.
💢پرسیدم بچه کجایی؟
💢گفت: تهران حوالی میدون خراسان.
💢با تعجب گفتم: پس بچه محل هستیم ما هم خیابون مینا می شینیم.
💢دست من را گرفت و برد توی ساختمون و به دوستاش معرفی کرد. و حسابی ما رو تحویل گرفت.
💢ابراهیم مرا دعوت کرد تا پینگ پنگ بازی کنیم دوستانش هم شاهد بازی ما بودند.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و هشتم
درد دین🌺
👇👇👇
💢اولش نشان داد خیلی مسلط هست اصلا نمی شد سرویس هایش را گرفت رفته رفته طوری بازی کرد که بهش برسم و در پایان بازی را برنده شوم.
💢خلاصه آن روز خیلی به من خوش گذشت خوشحال بودم که یکی از بهترین رزمندگان جبهه با من دوست شده.
💢ظهر بود که اذان گفت و بعد نماز جماعت برپا کرد.
💢بعد از حمام از ابراهیم خداحافظی کردم به مقر برگشتم.
💢چند روز بعد برای مرخصی به گیلان غرب برگشتم تا از آنجا به کرمانشاه و بعد به تهران بروم، اما دنبال ماشین سواری گشتم پیدا نشد.
💢در پایگاه سپاه بود که ابراهیم را دیدم، پرسید: چه عجب داداش ابراهیم این طرفا؟
💢گفتم قرار برم مرخصی گفت: جدی می گی؟ من هم دارم میرم تهران..
💢خبری بهتر از این برایم نبود چه هم سفری پیدا کردم. با یک ماشین سپاه به کرمانشاه آمدیم آنجا بلیط اتوبوس گرفتم یک ساعتی وقت داشتیم.
💢ابراهیم پیشنهاد کرد الان که وقت داریم برویم بیمارستان و مجروحین جنگی را ملاقات کنیم.
💢بعد از ملاقات به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم.
💢بیشتر مسافران اتوبوس، نظامی بودند راننده به محض خروج از شهر نوار ترانه را زیاد کرد.
💢ابراهیم چند بار ذکر صلوات فرستاد و بقیه با صدای بلند صلوات فرستادند بعد هم ساکت شدند.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصت و نهم
درد دین🌺
👇👇👇
💢یک لحظه متوجه ابراهیم شدم دیدم بسیار عصبانی است همینطور خودش را می خورد و ذکر می گفت و دستانش را فشار می داد و چشمانش را می بست و..
💢ترسیدم. برای چی اینقدر ناراحته؟
💢حدس زدم برای صدای ترانه است گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟ فکر کنم به خاطر نوار ترانه است می خوای به راننده چیزی بگم.
💢نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: قربونت برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.
💢رفتم به راننده گفتم: اگر امکان داره خاموشش کنید.
💢راننده گفت: نمیشه خوابم می بره من عادت کردم نمیتونم خاموش کنم.
💢برگشتم به ابراهیم همین مطلب را گفتم.
💢دنبال یک روشی بود که صدای خواننده زن بهش نرسه.
💢فکری به ذهنش رسید از توی جیب خودش قرآن کوچک در آورد وبا صدای زیبایی که داشت شروع به قرائت قرآن کرد.
💢صدای ملکوتی و دلنشین او طوری بود که همه محو صوت او شدند راننده هم بعد چند دقیقه ضبط صوت رو خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
💢موقع اذان هم از من خواست تا اذان بگویم. هر چند صدای من با صوت دلنشینش قابل مقایسه نبود اما قبول کردم و از جا بلند شدم و اذان گفتم.
💢بعد از آن دیگر ابراهیم را ندیدم اما در همان روزها درس بزرگی از او گرفتم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هفتادم
دیده بان🌺
👇👇👇
💢دی ماه سال ۱۳۶۰همراه با دوستان همکلاسی از تهران راهی جبهه شدیم.
💢ما به جبهه گیلان غرب اعزام شدیم چند ماه در آنجا حضور داشتیم.
💢خدا توفیق داد من با یکی از بندگان خالص او در جبهه آشنا شوم. من بیسیم چی بودم و در آن ایام بارها به ماموریت رفتم.
💢او مثل یک بسیجی ساده بود با ما می گفت و می خندید اما در حین نبرد نشان می داد چه ویژگی هایی دارد.
💢نکته جالبی که من در گیلان غرب مشاهده کردم وجود الاغ هایی در مقر نیروها بود که به شرایط منطقه آشنایی داشتند منطقه غرب ناهموار بود و وجود الاغ ضروری.
💢شاهد بودم که ابراهیم، بار مهمات و آذوقه را پشت الاغ می بست وحرکت می کرد.
💢زمانی که صدای سوت خمپاره می آمد این الاغ ها بلافاصله خیز می رفتند تا از ترکش ها در امان باشند!!
💢اما از آن روزها خاطرات زیبایی در ذهن من نقش بسته.
💢مثلا یک شب به عنوان بیسیم چی همراه گروه عملیاتی به سوی دشمن حرکت کردم.
💢ابراهیم و یکی از دوستانش یک جیپ که توپ ۱۰۶ روی آن نصب شده بود را به صورت خاموش هول دادند و به یک منطقه محفوظ در مقابل دشمن منتقل کردند این منطقه را قبلا انتخاب کرده بودند در مقابل ما سنگرهای دشمن قرار داشت.
💢ساعتی بعد سنگرهای دشمن که قبلا شناسایی شده بود یک یک توسط یک توپ مورد هدف قرار گرفت و منهدم گردید بعد هم قبل از روشن شدن هوا چیپ را روشن کردن و سریع برگشتیم.
💢دشمن هم با تمام توان آنجا را زیر آتش گرفت.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هفتاد و یکم
دیده بان🌺
👇👇👇
💢یا مثلا در یکی از مناطق دید ما بر روی مواضع دشمن بسیار کم بود.
💢ابراهیم بعد از عملیات مطلع الفجر تلاش داشت که بتواند مواضع دشمن را خوب شناسایی کرده و از بین ببرد.
💢یک خودروی نیمه سوخته از روزهای اول جنگ در نزدیک مواضع دشمن مانده بود.
💢ابراهیم طرح عجیبی اجرا کرد شبانه خودش را به این خودرو رساند و
در داخلش مخفی شد.
💢من در مواضع خودی با یک بیسیم حضور داشتم و ابراهیم از دور با من در ارتباط بود.
💢او با روشن شدن هوا با دوربین نگاه می کرد و با بیسیم گرا می داد من هم با بیسیم پی آرسی به توپخانه گرا می دادم و آنها می زدند.
💢دشمن تعجب کرده بود که چگونه سنگرها و مواضعش یکی پس از دیگری به دقت مورد هدف قرار گرفته و نابود می شد برای همین به صورت کور، شروع به بمب باران کردند.
💢عصر بود که یک گلوله توپ کنار خودروی سوخته منفجر شد ارتباط بیسیم ابراهیم قطع شد.
💢 نگران بودیم. با تاریکی هوا نگرانی ام بیشتر شد..
💢یکباره دیدم ابراهیم آهسته آهسته به سمت ما برگشت. در حالی که چندین ترکش ریز و درشت خورده بود.
💢خیلی خوشحال شدم سریع او را به بیمارستان بردیم آن روز ضربه سختی به دشمن زده شد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هفتاد و دوم
دیده بان🌺
👇👇👇
💢من تا تابستان ۱۳۶۱ در گیلان غرب بودم. بعد به جنوب و گردان کمیل رفتم.
💢درشب عملیات والفجر مقدماتی با گردان همراه شدیم اما خبر نداشتم که ابراهیم نیز به عنوان نیروی اطلاعات به رزمندگان گردان ملحق شده ما در گروهان سوم بودیم که در تاریکی شب تا کانالها پیش رفتیم.
💢اوضاع خیلی به هم ریخت. عملیات با خیانت منافقین لو رفت رزمندگان در کانال ها گیر افتادند و امکان پیشروی نبود و تعدادی از نیروها به سمت جلو رفتیم تا شاید راهکاری پیدا کنیم اما متاسفانه در محاصره گیر کردیم و به اسارت دشمن در آمدیم.
💢در روزهای اسارت با دوستانی از گردان کمیل که بعد از ما اسیر شدند صحبت می کردیم آنها از دلاوری ابراهیم در کانال کمیل می گفتند.
💢تعجب کردم که او همراه گردان ما آمده اما من موفق به دیدارش نشدم.
💢سالها بعد عملیات های دیگری انجام شد و چند نفر دیگر از رفقای ما اسیر شدند.
💢در شب های اسارت باز هم سخن از ابراهیم بود.
💢یکی از اسرا که تازه به اردوگاه آمده بود فهمید که من و چند نفر دیگر ابراهیم را می شناسیم برای ما از روزهای آخر عملیات مقدماتی و کانال ومفقود شدن ابراهیم گفت.
💢داغ دل ما با شنیدن این مطلب تازه شد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هفتاد و سوم
قدرت جاذبه🌺
👇👇👇
💢اوایل دوران جنگ بود در بسیج مسجد محمدی در اتوبان شهید محلاتی حضور داشتم.
💢منزل ما هم تقریبا پشت مسجد در کوچه موافق بود. یک خانواده جدید به محل ما آمدند.
💢چند روز بعد یک جوان با ریش بلند را دیدم که به داخل آن خانه رفت.
💢از آمدنشان زیاد خوشحال نشدم. من خبر نداشتم که او از سرداران جبهه است.
💢روز بعد به محض اینکه از خانه خارج شد به من سلام کرد من هم جواب دادم.
💢اما کمی خجالت کشیدم او از من بزرگتر بود من هیچ اطلاعاتی از او نداشتم فقط فهمیده بودم اهل جبهه و جنگ است.
💢به مسئول بسیج گفتم یک جوان اومده توی محل ما فکر کنم بلوچ باشه چون ریش بلندی داره، می خوام جذبش کنم بیارمش مسجد؟ آدم خوبیه.
💢گفت: باشه بیارش.
💢روز بعد که به من سلام کرد وارد جمع ما شد. کمی گفت و خندید.
💢من گفتم ما برای نماز می رویم مسجد شما تشریف می آورید؟
💢گفت چشم و بعد با هم رفتیم مسجد.
💢 خوشحال بودم که یک نفر را به سمت مسجد و بسیج جذب کردم.
💢توی راه بعضی از بچه های محل با تعجب به ما نگاه می کردند.
💢من حتی دیدم که برخی از آنها دوست جدید من را به خاطر تیپ و ظاهرش مسخره می کردند.
💢وارد مسجد که شدیم به خیالم یکی را جذب مسجد کردم اما یکدفعه دیدم همه جلو می آیند و با دوست من رو بوسی می کنند و از جبهه خبر می گیرند.
💢مسئول بسیج هم تا او را دید جلو آمد و گفت به به آقا ابراهیم خوش اومدی.
💢هیچی برای گفتن نداشتم ظاهرا فقط من او را نمی شناختم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هفتاد و چهارم
قدرت جاذبه🌺
👇👇👇
💢از آن روز پای #ابراهیم_هادی به مسجد باز شد و رفاقت ما بیشتر.
💢بچه های بسیج مسجد همه از او جوان تر بودند ابراهیم به نوعی حکم بزرگتر را برای آنها داشت.
💢تا می توانست برای بچه های مسجدی کار می کرد شب های جمعه تا صبح با بچه مسجدی ها بود بعد آنها را تشویق به نماز جماعت می کرد.
💢به محض اینکه نماز جماعت تمام می شد یک قابلمه پر از حلیم به جمع رفقای مسجدی می آمد او چیزی برای خودش نداشت اما هر چیزی را که داشت در طبق اخلاص قرار می داد.
💢یک ماشین فولکس واگن برای رفیق آقا ابراهیم بود ماشین را برخی شب جمعه به مسجد می آورد و رفقا را سوار می کرد و عازم زیارت شاه عبد العظیم یا بهشت زهرا سلام الله علیه می شدیم.
💢کم کم نام ابراهیم در محل ما بر سر زبان ها افتاد.
💢همان جوانهایی که سر کوچه علاف بودند یکی یکی جذب ابراهیم شدند اصلا قدرت جاذبه او عجیب بود.
💢همیشه با لبخند در سلام کردن پیش قدم می شد با هیچ کس حتی آدم های منحرف تند برخورد نمی کرد هرکس را به یک روش جذب می کرد.
💢در زور خانه فهمیدم ابراهیم قهرمان کشتی هم بوده او هیچ چیز از خودش نمی گفت واین جاذبه شخصیت او را بیشتر می کرد.
💢تا جایی که شب ها حدود بیست نفر سر کوچه جمع می شدیم و ابراهیم برای ما صحبت می کرد وقتی که او هم نبود جمع ما حرف از ابراهیم بود.
💢ابراهیم در فتح المبین مجروح شد چند ماهی در تهران بود تا زخم پایش بهتر شود.
💢در همان دوران غیر مستقیم بسیاری از جوانان محل ما را هدایت می کرد به طوری که بعد از سه ماه وقتی که می خواست به جبهه برگردد تعدادی از همان کسانی که هیچ ارتباطی با انقلاب و اسلام نداشتند با خودش برد.
💢از میان آنها افرادی را تربیت کرد که فرمانده گردان و مسئول اطلاعات و....شدند.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هفتاد و پنجم
جهانشاه🌺
👇👇👇
💢زندگی در محیط جبهه و در شرایطی که چندین هفته متوالی از محیط شهری دور هستیم کار نسبتا سختی است.
💢خوب به یاد دارم بعضی از رزمندگان پس از مدتی در منطقه دچار افسردگی و بیماری روحی می شدند.
💢دوای درد این افراد شوخی و خنده بود ابراهیم در این زمینه استاد بود.
💢یک بار دوستان سپاهی ما از جنوب به گیلان غرب آمدند تنها چیزی که از جمع شان شنیده می شد خنده بود.
💢وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم چه کار میکنی؟
💢به ش
وخی گفت: میخوای گریه کنیم؟
💢بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد.
💢یک بار در جمع رزمندگان اندرزگو نشسته بودیم امام جمعه یکی از شهر های مرکزی ایران به جبهه آمد.
💢سر ظهر بود که این عالم لباس هایش را در آورد تا برای وضو و نماز آماده شود.
💢ابراهیم از او اجازه گرفت و لباس های این عالم را پوشید و بعد به دنبال دیگر رفقا رفت..
💢اما در میان دوستان ابراهیم یکی از اهالی کرمانشاه بود که رفاقت این دو نفر هم در نوع خودش دیدنی و جالب بود.
💢جوانی با قد و قامت دو متر و هیکل بسیار درشت و تنومند.
💢اولین باری که او را دیدم، ابراهیم او را به من معرفی کرد.