eitaa logo
حضرت زهرا(س)
133 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هفتاد و ششم جهانشاه🌺 👇👇👇 💢همین که با جهانشاه دست دادم ابراهیم پشت سر من بود اشاره کرد یه فشار به دستش بده. 💢باور کنید همین الان یاد اون صحنه می افتم؟ تمام استخوانهای دستم درد می گیرد. 💢وقتی به من دست داد با ناله و فریاد دستم را کشیدم تمام انگشتانم به هم چسبیده بود. 💢آن شب در کنار جهانشاه و حاجی اسلامی بودیم برای ما شام آوردند همه ما یک مرغ را خوردیم. 💢جهانشاه به تنهایی شش مرغ و نان را خورد بعد شام جهانشاه یک شیشه مربا را گرفت و خالی خالی با قاشق خورد. 💢با اشاره به ابراهیم گفتم چقدر میخوره؟ 💢ابراهیم خیلی آرام گفت: تازه امشب می خواد راحت بخوابه، برای همین کمتر غذا خورد. 💢بعد شام یه تخته شنا آورد و جهانشاه مشغول شنا رفتن شد یکی از رفقا هم روی کمر جهانشاه نشست. 💢انگار نه انگار که او این همه شام را خورده.. 💢روز بعد ما با ابراهیم برگشتیم خبر رسید در یکی از مناطق درگیری لفظی بین چند نفر از اهالی محل با دو نفر از رزمندگان صورت گرفته. 💢یکی از اهالی به ما گفت اینها رفته اند تا یکی از قوی ترین دوستانشان را بیاورند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند. 💢حسابی ترسیدم می دانستم کار اگر به درگیری بکشد جمع کردن ماجرا سخت می شود. 💢با ابراهیم خود را به همین محل رساندیم. 💢ساعتی بعد عده ای از اهالی، با یک آدم گنده لات به سمت مقر نیروهای ما آمدند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند.
قسمت هفتاد و هفتم جهانشاه🌺 👇👇👇 💢همین که آنها جلو آمدند ابراهیم به سمت آنها رفت و با صدای بلند داد زد: جهانشاه مخلصیم! 💢جهانشاه که هم یه سر و گردن از همه بلندتر بود جلو آمد و شروع کرد با ما دست و روبوسی کردن. 💢اهالی هم هاج واج به ما نگاه می کردند. 💢ابراهیم با اهالی محل خوش و بش کرد و با تک تک آنها رو بوسی کرد. 💢خلاصه رفاقت باعث شد دعوا به صلح و دوستی تبدیل شود. 💢اما بد نیست بدانید جهانشاه همان سال به خاطر کاری که کرده بود به زندان رفت. 💢در زندان به مسئول زندان گفته بود دستبند من را باز کنید و اگرنه خودم بازش میکنم. 💢مسئول زندان خندید. 💢جهانشاه با فشار دستبند را باز کرد. 💢او در همانجا سکه دو تومانی قدیم را خم کرد. 💢باور کنید اگر در مسابقه قوی ترین مردان شرکت می کرد حریف نداشت. 💢اما سال بعد از این ماجرا به ما خبر دادند جهانشاه در یک سانحه رانندگی از دنیا رفت. 💢من و دیگر رفقای رزمنده باور نکردیم به شوخی گفتیم یک ماشین معمولی نمیتونه اون هیکل روزیر بگیره. 💢گفتند: اتفاقا تو جاده همدان با یک تریلی تصادف کرد.
قسمت هفتاد و هشتم شیاکوه🌺 👇👇👇 💢سال ۱۳۶۰ را در یگان تکاور ارتش مشغول بودم. بنده مسئولیت تامین مهمات تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش را بر عهده داشتم. 💢تیپ تکاور ذوالفقار، یکی از یگانهای نمونه و عملیاتی ارتش بود. این یگان شهدای بسیاری را تقدیم کرد. 💢رزمندگان این تیپ روحیه بسیجی داشتند در بیشتر عملیات ها دوشادوش رزمندگان سپاه و بسیج حضور داشتند. 💢در بسیجی بودن این یگان همین بس که در زمان اعزام نیروهای ایرانی به سوریه و لبنان سه گردان از سپاه محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سه گردان از ارتش انتخاب شد که گردانهای ارتش همگی از تیپ ۵۸ ذوالفقار بودند. 💢اما اینکه چرا رزمندگان و فرماندهان این تیپ، خصوصا در سالهای ابتدایی جنگ شجاعت داشتند به عوامل مختلف بر می گشت، شاید یکی از این عوامل، همراهی دلاوری به نام با رزمندگان این تیپ در عملیات ها بود. 💢در سال ۱۳۶۰ به خاطر مسئولیتی که داشتم هر روز بین شهرهای گیلان غرب و اسلام آباد در تردد بودم. 💢یگان ذوالفقار در گیلان غرب مستقر بود. 💢من خاطرات آن روزهای خودم را در همان ایام مکتوب کردم برای همین بادقت بیان میکنم. 💢درست در روز اول مهر ۱۳۶۰، وقتی از شهر گیلان غرب بیرون آمدم در جایی که معروف بود به چشمه سراب، جمعیت نسبتا زیادی را دیدم که تجمع کرده اند. 💢پیاده شدم و به سمت آن جمع رفتم. 💢چشمه سراب محلی بود که رزمندگان برای شنا و آب تنی به آنجا می رفتند. 💢جلو که رفتم متوجه شدم گروهی مشغول ورزش باستانی هستند و بقیه در حال تماشای آنها. 💢یک جوان در کنار گود مشغول ضرب گرفتن بود و با صدای رسایش اشعار زیبایی می خواند. 💢همه جمع شده بودند و از ورزش کردن آنها لذت می بردند.
قسمت هفتاد و نهم شیاکوه🌺 👇👇👇 💢به یک نفر از دوستانم گفتم این جوان کیه؟؟ چه صدای قشنگی داره؟ 💢باتعجب گفت نمیشناسیش؟ این بچه تهران و دلاور منطقه غرب کشوره. 💢اولین برخورد من با ابراهیم بعد از سالها هنوز در ذهن من مانده بعد از آن خیلی دوست داشتم بار دیگر او را ببینم. 💢چند روز بعد برای کاری به مقر بچه های سپاه در گیلان غرب رفتم گفتم میتونم آقای رو ببینم. 💢بچه های سپاه من را می شناختند گفتند: با نیروهای گروه چریکی اندرزگو رفتند سمت بازی دراز احتمال داره عملیات نفوذی انجام بدهند. 💢من که عجیب مشتاق دیدن این جوان شده بودم رفتم به سمت بازی دراز. 💢در جایی به نام چم امام حسن علیه السلام متوجه حضور نیروهای سپاه شدم توقف کردم و جلو رفتم. 💢 اولین کسی که از آن جمع به سمت من آمد خود ابراهیم بود سلام و احوالپرسی کرد من را در آغوش گرفت. گویی سالهاست من را می شناسد. 💢بعد از کمی حال و احوال گفتم قصد من این بود که شما را زیارت کنم اگر کاری از دستم بر می آید در خدمتم. 💢بعد از آن چندین بار دیگر در گیلان غرب او را دیدم هر بار به گرمی از من استقبال می کرد و حسابی تحویل می گرفت.
قسمت هشتادم فاتح قله🌺 💢با خوشحالی و سرعت کار انتقال مهمات را آغاز کردیم. 💢سه گردان از نیروهای ذوالفقار و نیروهای سپاه، آخرین هماهنگی های لازم را انجام دادند. 💢حرف تمام فرماندهان این بود که باید کل ارتفاعات شیاکو از جمله قله آن آزاد شود. 💢من در دفتر خاطراتم با جزئیات نوشته ام. ساعت ۵ عصر ۱۳۶۰/۱۱/۱۶ بود. توپخانه کار خودش را آغاز کرد. 💢هنوز هوا تاریک نشده بود که پیشروی نیروها شروع شد. 💢نیروهای ارتش خیلی خوب پیش رفتند. از محور دیگر نیز، نیروهای بسیج و سپاه جلو آمدند. 💢گردان های سوم و چهارم ذوالفقار به سمت قله حرکت کردند. 💢از مکالمات بیسیم شنیدم که فرمانده گردان سوم با شجاعت اعلام کرد: من می خواهم اولین نفری باشم که پا به قله شیاکو می گذارد. 💢سرگرد با شجاعت نیروهایش را به پیشروی ترغیب میکرد. 💢ساعتی بعد، از پشت بیسیم اعلام شد قله شیاکو آزاد شد گردان سوم به قله رسید. 💢خیلی خوشحال شدیم. فریاد الله اکبر رزمندگان ارتش و سپاه در منطقه طنین انداز شد. 💢دشمن پا به فرار گذاشت ما در دامنه شیاکو در جایی که غار وجود داشت یک بیمارستان نظامی ایجاد کردیم. 💢همه از این پیروزی خوشحال بودیم که سرگرد تخمه چی، فرمانده گردان سوم را آوردند. گلوله پایش خورده بود. 💢هرچه اصرار کردیم که ایشان به عقب منتقل شود قبول نکرد، می گفت: پانسمان کنید، می خواهم به میان نیرو ها برگردم. 💢ایشان در آنجا حرفی زد که منظورش را متوجه نشدم. 💢وقتی مشغول پانسمان سرگرد بودند رو به من کرد و گفت: من شرمنده هستم!
قسمت هشتاد و یکم فاتح قله🌺 👇👇👇 💢به هر حال شیاکو با حماسه رزمندگان آزاد شد. 💢چند روز بعد سرگرد را دیدم .پایش بهتر شده بود من را صدا کرد و گفت: بیا تا مطلبی را برایت بگویم یادت هست گفتم شرمنده ابراهیم هستم. 💢گفتم: بله 💢ایشان گفت: در میان نیروهای ذوالفقار، من را به عنوان فاتح شیاکوه می شناسند. حتی جایزه و درجه به من دادند. آن هم به خاطر مطلبی که پشت بیسیم گفتم. همه می گویند اولین نفری بودم که سنگر های روی قله را فتح کردم.. اما باید مطلبی را اقرار کنم. 💢سرگرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: آن شب مقاومت دشمن در سنگرهای نوک قله خیلی شدید بود. دشمن نمی خواست آن سنگرها را به راحتی از دست بدهد. وقتی با نیرو ها به نزدیکی قله رسیدیم. تک تنها به سمت سنگر های نوک قله حمله کردم تا آن بالا را پاکسازی کنم و فاتح قله باشم. 💢اما با تعجب دیدم که دشمن در آنجا حضور ندارند! آنها قبل از آمدن من فرار کرده بودند.جنازه ها روی زمین بود. 💢من هم خوشحال از اینکه قله را فتح کرده ام، پشت بیسیم این خبر را اعلام کردم. 💢اما یکباره با صحنه عجیبی مواجه شدم. باور کردنی نبود! درست در کنار سنگر روی قله یک جوان رزمنده رو به قبله به حالت سجده افتاده بود و از خدا تشکر می کرد.او به یکباره در مقابل من از روی خاک بلند شد. 💢اول ترسیدم اما از چفیه اش فهمیدم که او ایرانی است. 💢او زودتر از من به قله رسیده و کار پاکسازی سنگرها را انجام داده بود! 💢اما هیچ حرفی نزد و بعد از پاکسازی آنجا به سجده رفته و از خدا بابت این پیروزی تشکر می کرد. 💢بعد هم بلند شد من را در آغوش کشید و به من تبریک گفت. بعد هم به سمت نیروهای خودش از سمت دیگر قله پایین رفت. 💢صحبت سرگرد که به اینجا رسید با تعجب نگاهش کردم. خیلی برایم جالب بود ما همه سرگرد را فاتح قله می دانستیم حالا او از کس دیگری به عنوان اولین فاتح قله حرف میزد.
قسمت هشتاد و دوم فاتح قله🌺 👇👇👇 💢با تعجب گفتم: از کی حرف می زنید این دلاور کی بود؟ 💢سرگرد همینطور که در چشمان من نگاه می کرد گفت: فاتح قله شیاکو، یل بازی دراز بود. 💢بعد از آن سرگرد هر زمان می خواست نام ابراهیم را ببرد می گفت: یل بازی دراز. 💢می گفت کسی این جوان را نمی شناسد.. 💢یادم هست سرهنگ علیاری هم می گفت: فتح شیاکو مدیون آن جوان است که با تحکم گفت: اگر شما نمی توانید ما اقدام کنیم. 💢خلاصه رفاقت من از آن روز با ابراهیم بیشتر شد. 💢او دیگر یک اسطوره در ذهن من و دوستان ارتشی بود حالا دیگر بچه های ارتش هم به او ارادت داشتند. 💢ابراهیم با این همه دلاوری، هیچگاه از خودش حرفی نمیزد. 💢گذشت تا اینکه یک ماه بعد، یکی از سربازها من را صدا زد و گفت: یه جوان آمده و با شما کار دارد. 💢گفتم: من کسی را اینجا ندارم. 💢اما رفتم جلو درب قرار گاه. خیلی خوشحال شدم ابراهیم بود. 💢بعد از سلام و حال و احوال گفت: آمده ام برای خداحافظی، ما قرار است به جنوب برویم. 💢خیلی ناراحت شدم و با او خداحافظی کردم. 💢با اینکه اهل تهران نبودم، اما آدرس گرفتم و گفتم: خیلی دوست دارم باز هم شما را ببینم.
قسمت هشتاد و سوم فاتح قله🌺 👇👇👇 💢عملیات فتح المبین در روزهای نخست سال ۱۳۶۱ آغاز شد. برای همین ابراهیم و دوستانش به جنوب رفتند. چند گردان ما هم در عملیات شرکت کرد. 💢در روزهای پایانی عملیات، من هم به جنوب آمدم. 💢یک شب را در کنار سرگرد تخمه چی فرمانده گردان سوم بودم. 💢ایشان به من گفت: راستی از خبر داری؟ 💢گفتم: نه. 💢سرگرد ادامه داد: چند روز قبل توی فرودگاه اهواز دیدمش. مجروح شده و ترکش به پهلوی ابراهیم خورده بود‌. می خواستند او را به تهران منتقل کنند ولی او می خواست برگردد. 💢دکتر ها زخمش را پانسمان کردند و با هم برگشتیم. 💢اواخر سال ۱۳۶۱ دوباره سرگرد را دیدم به خاطر دلاوری وشجاعت ها حالا سرهنگ شده بود. 💢دوباره حرف از شیاکو و شد. 💢ایشان پرسید: از یل بازی دراز خبر داری؟ میدونی کجاست؟ 💢من که از ماجرای کمیل خبر داشتم، سرهنگ از قیافه من همه چیز را فهمید. 💢دوباره با نگرانی پرسید: ابراهیم کجاست؟ 💢ماجرای محاصره و کانال کمیل را در والفجر مقدماتی تعریف کردم. 💢بعد هم گفتم: ابراهیم همراه آنها ماند. کسی از او خبر ندارد.
قسمت هشتاد و چهارم شخصیت الگو🌺 👇👇👇 💢بزرگان علم و تربیت می گویند: اگر می خواهید یک جوان را درست تربیت کنی و در مسیر مورد نظر خودت قرار دهی، اول از همه باید قلب او را فتح کنی. باید کاری کنی که جوان، تو را به عنوان یک الگو قبول کند. 💢این کارشناسان ادامه می دهند: جوان نیز کسی را به عنوان الگو قبول می کند که حداقل یکی از این ویژگی ها را داشته باشد. 💢اول اینکه چهره جذاب داشته باشد، دوم اینکه ورزشکار باشد و بتواند کارهایی را انجام دهد که دیگران از انجام آن عاجزند. سوم اینکه صدای خوبی داشته باشد. 💢خواننده ها یا مداحان، خواسته یا ناخواسته الگو های جوانان می شوند. 💢از تمام اینها مهم تر اگر می خواهی قلب یک جوان را فتح کنی باید اخلاق خوبی داشته باشی، باید به نظرات جوانان احترام بگذاری. باید اهل شوخی و خنده باشی. باید کاری کنی که جوانان از حضور در کنار تو لذت ببرد. 💢تمام این نظرات کارشناسی را وقتی در کنار هم بگذارید، یقین داشته باشید به شخصیت آقا خواهید رسید. 💢ابراهیم چهره ای ملکوتی و جذابی داشت. نگاه به صورت او انسان را جذب می کرد. 💢در مورد ورزش ابراهیم هم که بهتر است حرفی نزنم. 💢اما یادم است در اولین برخورد من با ابراهیم، او مشغول شنا رفتن بود و من شروع به شمارش کردم. یک، دو، سه، بیست، سی، صد، دویست، سیصد.. دیگه خسته شدم. 💢شنا رفتن او مثل این بود که من و شما قدم بزنیم و راه برویم. 💢هیچ کس به قدمهایش افتخار نمی کند ابراهیم در مورد شنا رفتن اینگونه بود. 💢یا والیبال و کشتی و پینگ پنگ و.. در تمام این ورزش ها استاد بود. 💢یادم هست ابراهیم با یک دست تیر اندازی می کرد. 💢یعنی قنداق اسلحه روی کتفش نمی گذاشت یعنی این قدر قوی و مسلط بود که این گونه شلیک می کرد.
قسمت هشتاد و پنجم شخصیت الگو🌺 👇👇👇 💢مطلب بعدی اینکه ابراهیم از آن دسته جوانان خوش صدا بود که خیلی ها عاشق صدایش بودند. 💢بعضی وقت ها به صورت غزل خوانی، اشعاری در مدح اهل بیت می خواند. موقع مداحی هم سنگ تمام می گذاشت. 💢ما در گیلان غرب قاری قرآن داشتیم. بسیاری هم به قواعد وتجوید مسلط بود. 💢اما ابراهیم سوز خاصی در قرائت قرآن داشت. همه عاشق قرآن خواندن ابراهیم بودند. 💢در موقع شوخی و خنده هم بسیار شوخ طبع بود. 💢خلاصه اینکه اگر دوساعت هم کنار او می نشستیم احساس خستگی نمی کردیم. 💢نه تنها من که تمام رفقا در مورد او اینگونه بودند همه ابراهیم را به عنوان یک الگو قبول داشتند. 💢فرمانده سپاه وقتی می خواست کاری انجام دهد، دلیل و منطق می آورد تا بقیه نیز او را همراهی کنند. 💢اما ابراهیم برای هیچ کاری لازم نبود دلیل و منطق بیاورد. 💢همین که می گفت: من می خواهم این کار را انجام دهم، به دنبالش می دویدیم. 💢چون او را قبول کرده بودیم از طرفی شخصیت ابراهیم ظرفیت الگو شدن را داشت. 💢او تلاش می کرد تا تمام رفتار و برخوردش مطابق دستورات دین باشد.
قسمت هشتاد و ششم الله اکبر🌺 👇👇👇 💢حضور در کنار ابراهیم اخلاق و رفتار ما را کاملا تغییر داد. 💢ما شخصی را به عنوان الگو می دیدیم که دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت. 💢بارها دیده بودم که ابراهیم، تسبیح شاه مقصود گران قیمت خریده. واقعا هم این تسبیح زیبنده دست ابراهیم بود. 💢وقتی یکی از دوستان می گفت چه تسبیح زیبایی داری تسبیح را هدیه می کرد. 💢من هم انگشتر زیبایی داشتم روزی رزمنده ای به انگشترم خیره شد! یکباره انگشترم را در آوردم و به او هدیه دادم. 💢یقین داشتم اگر او بود همین کار را می کرد. این تاثیر غیر مستقیم کارهای او بود. 💢اما یکی از درسهایی که محضر ابراهیم گرفتم و برایم بسیار کاربرد داشت درس الله اکبر بود. 💢این ذکر شریف را بارها و بارها در نماز تکرار کرده بودم اما نه به آن صورتی که ابراهیم به حقیقت الله اکبر توجه می کرد. 💢ابراهیم می گفت می دانی الله اکبر یعنی چه؟! 💢یعنی خدا از هرچه در ذهن داری بزرگتر است 💢خدا از هرچه بخواهی فکر کنی با عظمت تر است 💢یعنی هیچ کس جز او به من و شما نمی تواند کمک کند. 💢الله اکبر یعنی خدای به این عظمت کنار ماست ما کی هستیم؟ 💢اوست که در سخت ترین شرایط ما را کمک می کند. 💢برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر. 💢خودش هم در عملیاتها با همین ذکر حماسه ها آفریده بود. 💢می گفت: با بیان این ذکر توکل شما زیاد می شود.
قسمت هشتاد و هفتم الله اکبر🌺 👇👇👇 💢سال ۱۳۶۱ ابراهیم به خاطر مجروح شدن در تهران بود. 💢در عملیات مسلم بن عقیل گردان ما قرار بود به منطقه ای به نام میان تنگ نفوذ کند سه گروهان بودیم که باید از سه مسیر مشخص شده جلو می رفتیم‌. 💢گروهان ما وسط قرار داشت به دلایلی فرماندهان روی گروهان ما حساب نمی کردند. 💢آنها فکر نمی کردند که ما به اهداف خودمان برسیم لذا با فرماندهان دو گروهان مجاور صحبت کردند که وقتی منطقه را تصرف کردید محور وسط را پاکسازی کنید. 💢در گیری آغاز شد ما به میدان مین برخورد کردیم. چند شهید و مجروح دادیم عملیات در محور ما به سختی پیش می رفت. 💢در محور های مجاور که دو گروهان دیگر بودند نیز همین وضعیت بود. 💢ما جلو رفتیم دو سنگر تیربار و آرپی جی دشمن جلوی راه ما را بسته بود اگر این دو سنگر را می گرفتیم پشت سر آنها خالی و قابل تصرف بود اما آنها شدیداً مقاومت می کردند‌. 💢فاصله ما با دشمن کمتر از ۲۰ متر بود. 💢ما در چندین سنگر گیر افتاده بودیم جرات اینکه سرمان را بالا بیاوریم را نداشتیم. 💢یکباره یاد ابراهیم افتادم یاد فریادهای الله اکبر. 💢با خودم گفتم اگر ابراهیم اینجا بود حتما..