#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هشتاد و هشتم
الله اکبر 🌺
👇👇👇
💢نیروهای ما ۱۵ نفر بیشتر نبودند گفتم بچه ها با اعتقاد فریاد بزنید: الله اکبر
💢با صدای بلند شروع کردیم به فریاد زدن.
💢 یکباره صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شد.
💢به سختی سرمان را بالا آوردیم. دیدیم عراقی ها از تپه سرازیر شده و در حال فرار هستند.
💢سنگر و محور میانی را پاکسازی کردیم.
💢با همان نیروهای کم و با قدرت الل
ه اکبر، محور چپ را هم آزاد کردیم تا گروهان سمت چپ جلو بیاید بعد سراغ محور راست رفتیم.
💢 با همان فریاد ها دشمن عقب نشینی کرد.
💢گروهانی که هیچ امیدی به موفقیت نداشت، با درسی که ابراهیم به آنها آموخته بود، محور های بقیه گردان را نیز آزاد نمود.
💢یادم هست وقتی برای عملیاتها می رفتیم، ما تا می توانستیم سلاح و مهمات می بردیم اما ابراهیم تقریبا هیچ سلاحی با خود نمی برد.
💢او توکل عجیبی به خدا داشت.
💢وقتی علت را می پرسیدیم می گفت در گیری که شروع شود به اندازه کافی سلاح و مهمات برای ما مهیا می شود
💢 بعد ادامه داد: با اولین تیر و ترکشی که خبر از شروع درگیری است، بعضی از نیروها به زمین می افتند و سلاح و مهمات آنها بی استفاده می شود. آن وقت ما استفاده می کنیم به جای آن من سعی می کنم وسایل دیگری را با خودم حمل کنم.
💢واقعا راست می گفت. بارها دیده بودم که بدون سلاح جلو می آمد و با شروع در گیری از سلاح های روی زمین افتاده استفاده می کرد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هشتاد و نهم
پشت دشمن🌺
👇👇👇
💢هماهنگی عملیات مطلع الفجر خیلی سریع انجام شد.
💢ما برای اینکه فشار بستان را کم کنیم خیلی سریع آماده عملیات شدیم.
💢در سپاه گیلان غرب، طرح یک عملیات ایزایی ریخته شد. قرار شد یک گروه زبده از نیروها، با مهمات و مواد منفجره، قبل از شروع عملیات به پشت جبهه دشمن رفته و همزمان با آغاز عملیات، به توپخانه و مقر فرماندهی تیپ دشمن حمله کنند.
💢این کار در پیروزی عملیات و رسیدن به اهداف در جبهه میانی بسیار کمک می کرد.
💢پانزده نفر از جمله بنده، برای این منظور انتخاب شدند فرماندهی این گروه به یکی از دوستان ابراهیم به نام علی خرمدل واگذار شد.
💢دو روز قبل از عملیات همراه ابراهیم حرکت کردیم. ابراهیم ما را از میان شیارهای مرزی عبور داد و برگشت.
💢هرکدام از ما بجز سلاح یک کوله بزرگ، پر از تجهیزات، مهمات، تغذیه و.. همراه داشتیم.
💢یک بیسیم پی آر سی در اختیار خرمدل بود که با آن هماهنگی های لازم را انجام می داد.
💢ما ده کیلومتر از خط مقدم فاصله گرفته و در یک تپه در حوالی توپخانه عراق و نزدیک مقر فرماندهی دشمن مستقر شدیم.
💢روزها مشغول استراحت و شب ها مشغول فعالیت بودیم.
💢قرار بود به محض شروع عملیات، در مرحله اول توپخانه دشمن با حمله ما از کار بیافتد. سپس به مقر فرماندهی که اتاق فکر دشمن به حساب می آمد حمله کنیم.
💢دو روز پر هیجان سپری شد.
💢 ما به نوعی نیروی فدایی بودیم. احتمال بازگشت ما بسیار کم بود. از طرفی تمامی این پانزده نفر از نیروهای قوی و آماده به رزم بودند.
💢در طی دو روزی که منطقه دشمن، و در میان تپه ها و شیارهای مخفی بودیم غذای ما کنسرو ماهی و بادمجان بود.
💢یادم هست کنسرو بادمجان را باز کردم. پر از روغن بود. وسیله ای برای گرم کردنش نبود. اولین لقمه را که خوردم از بس تند بود نتوانستم فرو بدهم. احساس کردم نان خالی بخورم راحت ترم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نودم
پشت دشمن🌺
👇👇👇
💢۱۳۶۰/۹/۲۰ عملیات اصلی آغاز شد.
💢 ما تمام کارهای شناسایی را در شب های قبل انجام داده بودیم.
💢آقای خرمدل وظیفه هر کسی را مشخص کرده بود. نقشه حمله به خوبی طراحی شد.
💢لحظات عجیبی بود منتظر دستور حمله بودیم تا کار توپخانه دشمن در جبهه میانی را یکسره کنیم.
💢اما خبری از آن سوی بیسیم نشد.
💢آقای خرمدل چندین بار تماس گرفت اما فرماندهی دستور داد فعلا وارد عمل نشوید!
💢از نقل و انتقالات و از شلیک توپخانه دشمن متوجه شدیم که درگیری شدیدی در منطقه شیاکو آغاز شده.
💢دو روز از شروع عملیات گذشت. هیچ دستوری به ما داده نشد.
💢کم کم آذوقه ما رو به پایان بود. هرچه تماس می گرفتیم می گفتند: فعلا صبر کنید. کار در شیاکو گره خورده امکان پیشروی در جبهه میانی نیست.
💢تا اینکه غروب روز دوم عملیات، یک تماس کوتاه برقرار شد. به ما اعلام کردند که به دستور فرماندهی کل عملیات، شما هیچ گونه عملیاتی انجام ندهید.
💢 تمام دوستان ما با شنیدن این خبر شوکه شدند.
💢چند نفری از دوستان به فرمانده گروه گفتند: عراق تمام مسیر های عبوری را بسته، ما نه راه پیش داریم نه راه پس غذا هم نداریم..
💢یکی دیگر از رفقا گفت: بهترین کار این است که حمله کنیم در نهایت همگی شهید یا اسیر می شویم اما لااقل توپخانه عراق را از کار می اندازیم.
💢فشار روحی عجیبی بر من و دوستانم وارد شده بود. چه کاری باید انجام دهیم؟ آذوقه ما تقریبا به پایان رسید.
💢ما نیروهای فراموش شده بودیم که قرار گاه به ما هیچ جوابی نمی داد فقط می گفت دستور است که هیچ کاری انجام ندهید.
💢ما راه بازگشت هم نداشتیم. عراق شیارهای عبوری ما را پر از نیرو کرده بود در اوج نا امیدی بودیم.
💢بلدچی محلی نیز با شنیدن این اخبار از ما جدا شد و رفت!
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و یکم
پشت دشمن🌺
👇👇👇
💢صدای بیسیم دوباره بلند شد. صدای ضعیفی علی خرمدل را صدا می کرد.
💢 #ابراهیم_هادی آن سوی خط بود. علی را صدا زد.
💢همه به سمت بیسیم دویدیم.
💢ابراهیم شروع به صحبت کرد. علی جان تمام راه های مرزی پر از نیرو شده من چند مسیر را برای برگشت شما امتحان کردم. هیچ راهی نیست.
💢فقط یک راه مانده. نیروها را جمع کن و به سمت شمال منطقه عملیاتی حرکت کن. چند کیلومتر که به سمت شمال بروی یک کوه بلند وجود دارد. در دامنه شرقی و غربی کوه، دشمن مستقر شده اما روی قله خبری نیست.
💢من از این طرف کوه بالا می آیم شما هم از پشت کوه بیایید بالا تا باهم برگردیم.
💢دو نفر از بچه ها مریض شده بودند.
بارش باران هم آغاز شد. به سختی حرکت را آغاز کردیم اما مگر مسیر تمام می شد؟
💢نیمه های شب به کوه رسیدیم.
💢ابراهیم آن طرف منتظر ما بود او با یک موتور و بیسیم به دنبال ما آمده بود.
💢از کوه بالا آمدیم کوه بسیار بلندی بود. هرچه می رفتیم از قله خبری نبود.
💢ما هنوز در دامنه کوه بودیم اما ابراهیم با آن بدن قوی به نوک قله رسید، از آن طرف سرازیر شد و به سمت ما آمد.
💢 نمی دانید بعد چند روز نا امید کننده، دیدار با ابراهیم چقدر به ما روحیه داد.
💢همگی او را در آغوش گرفتیم.
💢من یک لحظه نگاه کردم در همان تاریکی دیدم که زانوی ابراهیم غرق خون است!
💢پرسیدم چی شده؟
💢جواب درستی نداد.
💢اما فهمیدم، وقتی به دنبال ما سمت کوه می آمد چراغ موتور را خاموش کرده و در جاده خاکی در حرکت بوده در این حالت به سختی زمین می خورد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و دوم
پشت دشمن🌺
👇👇👇
💢ابراهیم وقتی وضعیت افراد بیمار را دید، گروه ما را مدیریت کرد. به افراد سالم چند کوله تحویل داد تا با خود بیاورند، خودش هم با پای زخمی یکی از افراد مریض و بی حال گروه را روی کولش قرار داد چندین کیلومتر در منطقه کوهستانی او را روی دوش خود آورد.
💢ساعتی بعد به نوک قله رسیده و به سمت نیروهای خودی حرکت کردیم نماز صبح را در همان حال خواندیم.
💢قبل از روشن شدن هوا به نیروهای خودی رسیدیم.
💢 در طی مسیر ابراهیم تماس گرفت و یک وانت برای انتقال ما در خواست کرد.
💢هوا روشن شده بود که داخل وانت قرار گرفتیم و به سمت گیلان غرب رفتیم.
💢 تا دو روز بعد از خستگی در خواب بودیم البته طبیعی بود.
💢 اما ابراهیم بعد از پانسمان زخم پا در منطقه دیگر مشغول فعالیت شد این بشر انگار خستگی را نمی فهمید!
💢بعدها از رفقای قرارگاه، موضوع خودمان را پیگیری کردم.
💢گفتند شب دوم عملیات اعلام شد این پانزده نفر را رها کنید. نباید عملیات را در جبهه میانی ادامه دهیم.
💢ابراهیم در همان جلسه بلافاصله سوال کرد که سرنوشت این افراد چه می شود؟ اینها نمی توانند برگردند.
💢فرمانده عملیات هم گفت: در بهترین حالت آنها اسیر می شوند.
💢ابراهیم که جان بچه رزمنده ها برایش مهم بود آنجا داد و فریاد زد که اگر برادر و فرزند خودتان هم جزو آنها بودند، همین را می گفتید؟
💢بعد با حسین الله کرم هماهنگ می کند و می گوید من می روم تا یک راه برای برگشت این افراد پیدا کنم.
💢حاج حسین هم یک بیسیم به او می دهد و می گوید هر کاری می توانی انجام بده.
💢خلاصه اینکه من و چهار ده نفر دیگر یا به تعبیر بهتر پانزده خانواده بازگشت جوان خودشان را مدیون تلاش و فداکاری آن شب ابراهیم می دانند.
💢 او در دو شب اول عملیات نیز نخوابیده بود، اما خستگی را برای نجات ما تحمل کرد.
💢چند روز بعد و در ادامه عملیات مطلع الفجر، ماجرای ارتفاعات انار و معجزه اذان پیش آمد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و سوم
بصیرت🌺
👇👇👇
💢من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپخانه دشمن رفتیم و در مرحله اول عملیات مطلع الفجر پشت دشمن محاصره شدیم. ما برای از بین بردن توپخانه دشمن رفتیم اما.. آنجا ابراهیم بود که به داد ما رسید.
💢او را برای اولین بار در آن جا دیدم اما من در مراحل بعدی عملیات به سختی مجروح شدم. دستم از کار افتاد.
💢با اینکه اهل کرمانشاه بودم مجبور شدم برای کارهای پزشکی به تهران بیایم.
💢ابراهیم که این مطلب را فهمید نگذاشت جایی برویم! مرخصی گرفت و با من آمد.
💢چند روز مهمان منزل ابراهیم بودیم به خانواده خصوصا مادر ابراهیم خیلی زحمت دادیم.
💢او موتور یکی از رفقایش را گرفت و مرتب دنبال کار ما بود.
💢بعد از این ماجرا به دوستانم گفتم که در تهران جوانی وجود دارد که مهمان نوازی اش از همشهریان کُرد ما بیشتر است.
💢باید گفت که در دوران همراهی با ابراهیم در تهران شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگی های متفاوت!
💢ابراهیم از در که بیرون می آمد به همه سلام می کرد.
💢چقدر بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند.
💢اما یادم است یک روز با هم از کوچه بیرون آمدیم چند روحانی با ظاهر زیبا و آراسته به سمت ما می آمدند با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم حتما آنها را تحویل میگیرد اما بر عکس به آنها سلام هم نکرد!
💢با تعجب نگاهش کردم.
💢خودش فهمید که در ذهن من چیست برای همین گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند. کاری با این جماعت نداریم.
💢گفتم: ولایی؟
💢گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت(ع) چیز دیگری را قبول ندارند نه ولایت فقیه نه انقلاب و نه جبهه و.. فقط دم از ولایت مولا می زنند. چند سری با این ها صحبت کردم اما بی فایده بود فقط کار خودشان را قبول دارند.
💢بعد ادامه داد: خطر این ها برای اسلام و انقلاب کم نیست. مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند اما..
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و چهارم
بصیرت🌺
👇👇👇
💢من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه می گوید یعنی سطح درک ابراهیم از مسائل با بقیه فرق داشت.
💢اما سال ها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت.
💢من اهل کرمانشاه و در خانواده مذهبی بزرگ شدم.
💢در اوایل جوانی در گیلان غرب با او آشنا شدم اما خدا می داند این آشنایی در زندگی من چه تاثیری داشت.
💢تا الان که سال ها از آن دوران گذشته هنوز هیچ شخصیتی را ندیدم که مانند او اثر گذار باشد.
💢من در هم نشینی با او یک دوره کامل اعتقادات و اخلاقیات را کسب کردم.
💢به طور مثال: او ما را با ورزش آشنا کرد. در حین ورزش مشغول ذکر و دعا بود. یعنی به ما فهماند که ورزش باید برای رضای خدا باشد خیلی از معارف اهل بیت(ع) را این گونه به ما آموخت.
💢من اولین بار زیارت عاشورا را با ابراهیم خواندم.
💢نگاه او به این زیارت، متفاوت از دیگران بود. با زیارت عاشورا مانند سلام روزانه یک سرباز به فرمانده برخورد می کرد. خود را سرباز مکتب عاشورا می دانست.
💢یا اینکه قبلا وقتی ما می خواستیم شوخی کنیم یک نفر را دست می انداختیم و همه می خندیدیم
💢اما ابراهیم شوخی می کرد همه را به خنده وا می داشت اما کسی را مسخره نمی کرد.
💢او به ما یاد داد که با هم بخندیم نه اینکه به هم بخندیم.
💢اینهاست که می گویم در آن روزگاران اوایل جنگ ابراهیم بود که معنویت را برای ما تعریف و نهادینه کرد. حتی تعریف ما را از شهادت تغییر داد.
💢ابراهیم به ما درس زندگی صحیح آموخت.
💢امروزه شاهد هستیم که رزمندگان تهرانی زمان جنگ، حتی بسیجیان کلان شهر از یک رهبری واحد فرهنگی بی بهره هستند.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و پنجم
بصیرت🌺
👇👇👇
💢زمانی بود که بچه های تهران الگویی مثل حاج همت را قبول کردند. یعنی حاجی را مثل یک اسطوره قبول داشتند.
💢اما الان رزمندگان دیروز برخی با جریان های سیاسی این طرف همراهی می کنند، برخی با جریان های آن طرف.
برخی نیز اصلا در سیاست دخالتی ندارند. یعنی آن پتانسیل قوی که می توانست در تهران یک انقلاب فرهنگی ایجاد کند، به نوعی در دسترس نیست.
💢اما با دلیل مدرک می گویم که اگر ابراهیم در بین ما حضور داشت با آن ویژگی های خاص که از او می دانیم توانایی رهبری فرهنگی جماعت مذهبی و انقلابی ما را داشت.
💢برای این حرف نیز دلیل دارم.
💢من بار دیگر در سال ۱۳۶۱ به تهران آمدم.
💢ابراهیم دوره نقاهت را می گذراند برای مراسم ختم بسیاری از شهدا همراه با ابراهیم راهی می شدیم.
💢بارها دیده بودم که برخی بسیجی ها با یک دیدار با ابراهیم شیفته اخلاق و رفتارش می شدند.
💢وقتی ابراهیم به جایی می رفت دور برش همیشه شلوغ بود. نه تنها بسیجی ها که مردم عادی نیز جذب اخلاق پسندیده او می شدند.
💢من این نکته را در آن سال شاهد بودم که در مراسم شهدا برخی فرماندهان تهران سخنرانی می کردند و حتی موضع سیاسی می گرفتند.
💢ابراهیم معمولا بعد از این جلسات با آن فرمانده یا آن سخنران صحبت می کردو خیلی قشنگ سخنان آن شخص را تجزیه، تحلیل و ارزیابی می کرد و اشکالاتش را بیان می نمود.
💢یک بار به زیبایی به آن فرمانده فهماند که حرف شما در این جلسه بوی تقوا نمی داد. باید مراقب باشی شما الگوی جوانان بسیجی هستی و..
💢من همان موقع به دوستانم گفتم: روحیه ابراهیم و برخورد صحیح او همه را جذب می کند. حتی جوانان تابع ابراهیم هستند.
💢این شخصیت توانایی رهبری جمع بسیجیان را دارد او می تواند در خط دهی مواضع سیاسی نیز آنها را کمک کند.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و ششم
سربند یا مهدی(عج)🌺
💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم.
💢بعد از شروع جنگ، خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته. در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰ با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم.
💢تیپ المهدی(عج) به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود.
💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ، مرحله دیگری از عملیات را اغاز کنند.
💢ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. گردان ها یکی پس از دیگری، در تاریکی شب وارد منطقه شدند.
💢با توجه به مقاومت سر سختانه دشمن در روزهای قبل، همه دعا میکردند که خط دشمن در این محور شکسته شود. نیروهای خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری، حرکت خود را اغاز کردند.
💢ان شب را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خبرهای خوش، یکی پس از دیگری به عقب می رسید. خط دشمن سقوط کرد و ...
💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان، خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم.
💢با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم. دوربین و دیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود.
💢به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد. ناخودآگاه کار خبرنگاری را رها کرده و به سمت او دویدم!
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و هشتم
سربند یا مهدی(عج)🌺
👇👇👇
💢با تعجب گفتم: داش ابرام، سرت چی شده!؟ دستی به سرش کشید. با دهانی که به سختی باز می شد، گفت: می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟
💢گفتم: چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی(عج) به سرم بسته بودم.
💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود. با اینکه بار دوم مجروح می شد،اما نمی خواست به عقب برود.
💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام شده.
💢لذا همراه بقیه مجروحین،او را به عقب فرستاد.
💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر میکنم،حسرت می خورم که چرا از آن لحظات،فیلم و عکس تهیه نکردم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و هشتم
سربند یا مهدی(عج)🌺
👇👇👇
💢با تعجب گفتم: داش ابرام، سرت چی شده!؟ دستی به سرش کشید. با دهانی که به سختی باز می شد، گفت: می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟
💢گفتم: چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی(عج) به سرم بسته بودم.
💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود. با اینکه بار دوم مجروح می شد،اما نمی خواست به عقب برود.
💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام شده.
💢لذا همراه بقیه مجروحین،او را به عقب فرستاد.
💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر میکنم،حسرت می خورم که چرا از آن لحظات،فیلم و عکس تهیه نکردم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نود و نهم
معجزه🌺
👇👇👇
💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارستان نجمیه بستری است.
💢به اتفاق هم به دیدنش رفتیم.
💢رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم.
💢من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت ابراهیم وسیله ای می خواست در اختیارش بود.
💢خیلی با هم راحت بودیم. لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم.
💢مسئولین بیمارستان از دست دوستان ابراهیم عاصی شده بودند.
💢او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند و می رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند.
💢همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم یکی از پرستارها آمد و چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت.
💢وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم.
💢پرستار بیرون رفت.
💢به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبر است؟ این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخش های مختلف بیمارستان بقیه مجروحی
ن به سراغ شما میان؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: راست میگه واقعا معجزه شده.
💢شب آخر عملیات کنار پل رفائیه بودیم. دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار که شدیدا مقاومت می کرد را منهدم کنم.
💢نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم. خواستم از اطراف پشت دشمن بروم.
💢همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد و من را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید: کی هستی؟
💢من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم.