eitaa logo
حضرت زهرا(س)
133 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صد و چهاردهم امریه🌺 👇👇👇 💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فعالیت بودم. 💢یک روز به من گفتند: کسی دم در با شما کار دارد. 💢رفتم با تعجب دیدم که ابراهیم است. نمی دانید چقدر خوشحال شدم. 💢با هم وارد ساختمان شدیم. خیلی از دوستان ما او را می شناختند و یا اینکه تعریف او را شنیده بودند. 💢با اصرار من قرار شد نهار بماند. البته گفتم که من هزینه نهار مهمان را از جیب خودم می دهم و مشکل بیت المال وجود ندارد. 💢گفتم: داش ابراهیم، چی شده یادی از ما کردی؟ 💢گفت: می خوام برایم یه امریه بگیری که اعزام بشم جنوب. 💢آن زمان بسیجیانی که خارج از اعزام سراسری به جبهه می رفتند باید یک نامه شخصی برای اعزام به جبهه می گرفتند که به آن امریه می گفتند. 💢موقع ناهار وارد سالن غذا خوری شدیم. شرایط خاصی در آن سال وجود داشت توی واحد ما کسی نمی خندید. همه با یقه های بسته و ظاهری بسیار مذهبی بودند! فکر می کردند این کارها اخلاص وتقوی را بیشتر می کند. 💢ابراهیم تا وارد سالن غذا خوری شد گفت: راستی شنیدم عقد کردی درسته؟ 💢گفتم: بله با اجازه، انشاءالله عروسی باید بیای مداحی کنی. 💢هنوز حرف من تمام نشده بود که یکدفعه ابراهیم زد روی میز و گفت: باریک الله.‌‌. بعد یه بیت شعر برای من خواند و همینطور می خندید می زد روی میز! 💢من هم که نگاه های خاص اطراف را می دیدم خیلی خجالت کشیدم و گفتم: آقا ابراهیم زشته، مسئولین سپاه اومدن اینجا و توی سالن نشستند. 💢ابراهیم هم با اشاره سر گفت: خبر دارم عمداً این کار را می کنم! 💢نمیدانم چه منظوری داشت اما حسابی سالن نهارخوری را به هم ریخت.
قسمت صد و پانزدهم امریه🌺 👇👇👇 💢غروب همان روز به منزل ابراهیم رفتم و بلیط قطار را برایش بردم. خیلی خوشحال شد. گفتم: فردا برو راه آهن و با قطار اهواز برو برای جنوب. من هم انشاءالله به شما ملحق می شم. 💢فردای همان روز به سراغ مسئول بخش خودمان رفتم و اصرار کردم که تا به جنوب بروم. بوی عملیات را همه متوجه شده بودند. 💢قبول نمی کردند اما اینقدر اصرار کردم تا چند روز بعد موافقت شد. 💢خودم را که به جنوب رساندم. موقع شروع عملیات بود. 💢آنجا شنیدم که ابراهیم با نیروهای اطلاعات قرار است جلو برود. 💢مدت کوتاهی با او بودم. انگار در دنیا نبود. تمام کارهایش متفاوت شده بود! بعد هم تنهای تنها راهی شد. 💢من هم، خندان و هاشم کلهر و دیگر رفقا را دیدم و همراه آنها به گردان مقداد آمدم. 💢با گردان مقداد تا پای کار آمدیم و به تپه دوقلوها رسیدیم اما با اعلام دستور عقب نشینی مجبور به بازگشت شدیم و حسرت دیدار آخر بر دل ما ماند. 💢یکی از رفقا گفت: ابراهیم برای آخرین باری که به جبهه آمد به من گفت: این بار دیگه تمومه، نمی خوام دیگه حرفی از من باشه. 💢بعد با صدای آرامی ادامه داد: انگار نه انگار کسی به نام بوده نمی خوام کسی از من حرفی بزنه هیچی.. 💢یه وجب از خاک زمین رو نمی خوام اشغال کنم. نمی خوام برا من مراسم بگیرند از من حرفی بزنند.. 💢دلم از این نوع صحبت کردن ابراهیم گرفت اما چیزی نگفتم. 💢ابراهیم این ها را گفت و رفت.
قسمت صد و شانزدهم امریه🌺 👇👇👇 💢این اتفاق به صورت واقعی رخ داد. 💢بیست و پنج سال هیچ حرفی از ابراهیم نبود نه مراسم خاصی نه مزاری. 💢اما وقتی خدا بخواهد به کسی عزت دهد و او را بزرگ کند دیگران نمی توانند مانع شوند. 💢سال ۱۳۹۴ در تماس هایی که با گروه شهید هادی گرفته شد در سراسر کشور بیش از بیست مراسم سالگرد و یادواره برای آقا ابراهیم برگزار شد. 💢در یک مورد شخصی از شهرهای استان یزد تماس گرفت و گفت: من برای این شهید نذر کردم و مراسم سالگرد برای او برگزار کردیم سخنران و مداح.. بسیار عالی بود هزار نفر را شام دادیم. خدا می داند که چه برکاتی از این جلسه کسب کردیم.. 💢اما وقتی ابراهیم برای آخرین بار به جبهه رسید قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود البته با سر وصدای بسیار! 💢آخرین جلسه هماهنگی فرماندهان در دهلاویه بر قرار شد. 💢هر فرمانده همراه با یکی از نیروهای بسیجی لشکر خود راهی محل جلسه گردید. 💢حاج همت نیز که به ارادت داشت به حاج حسین الله کرم پیغام داد که حتما را همراه بیاور تا بعد از جلسه، دعای توسل را با همان سوز همیشگی بخواند. 💢جلسه بر قرار شد. بسیجی ها که بیشتر به عنوان راننده همراه فرماندهان به دهلاویه آمده بودند در بیرون از جلسه حضور داشتند.
قسمت صد و هفدهم امریه🌺 👇👇👇 💢ساعتی بعد شام آوردند. ظرف های نان و کباب وارد محل جلسه شد. 💢بعد هم نان و سیب زمینی برای بسیجی ها آوردند!! 💢بعد از شام، قرار بود ابراهیم وارد محل جلسه شود و دعای توسل را شروع کند. 💢اما همزمان با پذیرایی از فرماندهان صدای دعای توسل از بیرون محل جلسه شنیده شد! 💢ابراهیم همراه بسیجی ها دعا را شروع کرد. 💢بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند: که بیا و برای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد. 💢او با ناراحتی می گفت: من دعای خودم را خواندم. 💢جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرار گاه و لشکرها شدند. 💢حاج حسین می گفت: وقتی سوار ماشین شدیم حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم: برایت نان و کباب آوردم. 💢ابراهیم همینطور که پشت فرمان نشسته بود نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد.! 💢بعد هم گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند ! 💢چیزی نگفتم. 💢ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود. 💢روز بعد آخرین هماهنگی نیروها انجام شد و حرکت گردان های لشکر حضرت رسول "صلی الله علیه وآله وسلم" به سمت پاسگاه های جنوبی فکه آغاز گردید.
قسمت صد و هجدهم داخل کانال🌺 👇👇👇 💢در عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم با رزمندگان گردان کمیل جلو آمد و پس از کش و قوس های فراوان همراه با آنان به کانال دوم در فکه رسید کانالی که بعد ها به کانال کمیل معروف شد. 💢چند روز محاصره، توان نیروها را بسیار کاهش داد. فرماندهان و معاونین گردان نیز به شهادت رسیدند. 💢تنها کسی که از لحاظ قدرت بدنی و سابقه ی جنگی، توان مدیریت نیرو ها را داشت فقط ابراهیم بود. 💢از اینجا به بعد را از زبان یکی از بازماندگان این گردان نقل می کنیم. 💢در آن بحبوحه که در محاصره بودیم به عنوان تنها کسی که قدرت فرماندهی دارد باید کاری می کرد تا به یاران خود روحیه دهد. 💢او ابتدا به نیروهای سالم دستور داد تا برای نگهبانی از کانال در یک محدوده ۴۰۰متری پخش شوند. 💢هر دو نفر با بیست متر فاصله از بقیه در لبه کانال سنگر ساخته و مستقر شدند. 💢به دلیل کمبود مهمات از نیرو ها خواست تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که در تیر رس قرار گرفته باشند. 💢بعد به سراغ چند نفر از سالم تر ها که قدرت بدنی داشتند رفت از آنها خواست تا سیم خار دارهای کف کانال را جمع آوری کنند. 💢کف کانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این کار بدون هیچ گونه امکانات، برای بچه ها بسیار مشکل بود. 💢کار بعدی ابراهیم جمع کردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل کانال بود. 💢قسمتی از کانال، از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیپ در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار شهدا را به آنجا بردند. 💢حمل پیکر شهدا سخت نبود بلکه دل کندن از رفقا کار را بسیار سخت و طاقت فرسا می کرد.
قسمت صد و نوزدهم داخل کانال🌺 👇👇👇 💢غم سنگینی بر دلهای دوستان نشسته بود. 💢در طول این مسیر کوتاه نزدیک بود عده ای از بچه ها قالب تهی کنند. شیر مردانی که در مقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند اینک توان جابه جا کردن پیکر دوستان شهیدشان را نداشتند! 💢یادم هست کسی با کسی حرف نمی زد فقط قطرات اشک بود که آرام آرام از گونه ها می چکید. 💢بچه ها نگاهشان به صورت آرام و مظلوم شهدا گره خورده بود. اشک بود که از گونه های رنگ پریده و خاکی شان به آرامی می لغزید و می افتاد. 💢خاطرات شیرین روزهای با هم بودن لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت اما اینک با حسرت و اندوه، پیکر شریف دوستان را به دوش گرفته و غریبانه آنها را به جایی می بردند که از دیدشان پنهان باشند! 💢غم واندوه تمام وجودشان را گرفته بود. 💢پس از انتقال شهدا به انتهای کانال، نوبت پیدا کردن جای امنی برای مجروحین بود. 💢مجروحین کانال تعداد شان زیاد بود. عده ای دست و پایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترکش و تیر دل و روده هایشان بیرون ریخته بود. 💢نگاه جستجوگر ابراهیم در کانال به دنبال جایی بود که بتواند مجروحین را از ترکش خمپاره هایی که گاه و بی گاه میهمان ناخوانده کانال می شدند در امان نگه دارد. 💢تنها جای مناسبی که به ذهنش رسید دیواره های کانال بود که بخشی از آن بر اثر اصابت خمپاره ها تخریب شده بود. 💢ابراهیم از بچه ها خواست تا با کمک سر نیزه ها دیوارها را بتراشند و در مکان های مختلف کانال چند جان پناه درست کنند. 💢بچه ها هم فورا دست به کار شدند. 💢ساعتی بعد وبا تلاش بسیار پناهگاهی برای در امان ماندن مجروحین فراهم شد. 💢حالا کانال شرایط عادی پیدا کرده. 💢من خوب به بچه ها نگاه می کردم. در چهره هیچ کدام از علی اکبر های خمینی نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد.
قسمت صد و بیستم داخل کانال🌺 👇👇👇 💢آری اینجا کانال دوم است. اینجا همان مکانی است که ملائک الهی به نظاره سربازان آخر الزمانی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و امیرالمومنین علیه السلام نشستند. اینجا محل اتصال زمین به آسمان است. اینجا مکانی است که بعدها به نام کانال کمیل نامیده شد. 💢با صدای انفجار ابراهیم یکباره از جا پرید. از لبه کانال بالا رفت و زمین منطقه را تا تپه های دو قلو که پشت سر ما قرار داشت بررسی کرد. 💢بعد چند نفر از بچه هایی که سابقه عملیاتی داشتند را صدا کرد. آنها هم آمدند. 💢ابراهیم گفت: برای عقب نشینی و رفتن به کانال اول و بعد از آن رسیدن به نیرو های خودی چاره ای جز تنها گذاشتن مجروحین نیست. 💢نیروهای سالم باید پس از خروج از کانال در میان میادین مین و سیم خاردار ها حدود ۴۰۰متر سینه خیز بروند. 💢آن وقت اگر بتوانند از انفجار مین ها، آتش مرگبار لول ها، دوشکا ها و تیر بار های دشمن نجات پیدا کنند و به کانال اول می رسند. 💢بعد از گذشتن از کانال اول باید دوباره مدتی سینه خیز بروند تا نزدیک تپه های دو قلو برسند. 💢بعد هم با سرعت بدوند تا به پشت تپه های دو قلو برسند. یک طرف این تپه ها در تصرف دشمن است و طرف دیگرش در تصرف نیروهای خودی، بچه ها باید مواظب آتش دشمن هم باشند. آنها روی تپه ها هستند. 💢ابراهیم این حرف را زد و گفت: بروید بچه های سالم را توجیه کنید. 💢طبق آنچه ابراهیم می گفت با رسیدن به این تپه ها می شد به نجات یافتن امیدوار بود اما طی این مسیر تنها از کسانی بر می آمد که چالاک و سر حال باشند نه کسانی که چهار روز نه آب و غذا خورده اند و نه توانسته اند خوب بخوابند و مضاف بر این با دشمن در سخت ترین شرایط روحی و روانی جنگیده اند. 💢ابراهیم هم به قصد دلجویی از مجروحین از جا برخواست به هر مجروحی که می رسید لحضاتی را در کنارش می نشست و او را نوازش می کرد و با او صحبت می نمود. 💢من هم در کنار او بودم ابراهیم چند متر جلوتر به یک گروه کوچک دو نفره رسید و کنار آنها نشست.
قسمت صد و بیست و یکم داخل کانال🌺 👇👇👇 💢یکی از آنها نوجوانی کم سن وسال بود که به دیواره کانال تکیه داده بود. دیگری اما آرام بر روی پا های رفیقش خوابیده بود. 💢ابراهیم کنارشان نشست. 💢نوجوان به احترام ابراهیم نیم خیز شد. 💢ابراهیم از حال رفیقش جویا شد. 💢نوجوان خیلی آرام اما محکم پاسخ داد: دوستم لحظاتی پیش مهمان خدا شد. بعد هم آرام آرام صورت و موهایش را نوازش داد. 💢ابراهیم با تعجب نگاهش کرد. بعد خم شد و بر گونه های خاک گرفته و خون آلود آن شهید بوسه زد. 💢دیگر انگار رمقی برای برخاستن نداشت. قطرات اشک از چشمان ابراهیم جاری شد. 💢بعد به آرامی پیکر شهید را برداشت و به کنار بدن های مطهر شهدا برد. 💢ابراهیم برگشت و نوجوان را در آغوش کشید. 💢رزمنده نوجوان گفت :من و رفیقم از بچگی با هم بزرگ شدیم، با هم به مدرسه رفتیم. وقتی جنگ شروع شد با تلاش بسیار توانستیم مدرسه را رها کرده و به جبهه ها بیاییم. 💢ما را به همین گردان کمیل معرفی کردند. گردان ما قبل از حضور در این عملیات، هجده روز در منطقه فکه در خط پدافندی حضور داشت حتی آنجا توانستیم یازده نفر از نیروهای دشمن را اسیر بگیریم. بعد از تمام شدن ماموریت، گردان را به عقب آوردند تا آنجا برای استراحت به دو کوهه منتقل کنند به مرخصی برویم. 💢صبح وقتی برای رفتن به دو کوهه آماده شدیم فرمانده همه ما را جمع کرد و گفت: قرار است تا چند روز دیگر در این منطقه عملیات شود، فرمانده لشکر از گردان ما خواسته به خاطر آمادگی رزمی گردان در این عملیات شرکت کنیم. 💢امام (ره) منتظر نتیجه مطلوب این عملیات است اگر خسته نیستید در این عملیات خط شکن باشیم. 💢هر چند بچه ها خسته بودند و دو شب را مج بور شده بودند بدون امکانات در اردوگاه چنانه بخوابند و برای رسیدن و دیدار با خانوادهایشان لحظه شماری می کردند اماشیرینی شاد کردن قلب امام ( ره) چیز دیگری بود. 💢تمام بچه ها قبول کردند تا در این عملیات به عنوان خط شکن وارد شوند. 💢بعضی از نیرو ها همان جا در هوای سرد زمستان با آب سرد غسل شهادت کردند و برای عملیات آماده شدند بعد هم وارد عملیات شدیم . 💢ابراهیم به حرف های این نوجوان گوش کرد. بعد سکوت عجیبی بین ما حاکم شد.
قسمت صد و بیست و دوم روزهای غم🌺 👇👇👇 💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای نوحه های ابراهیم بود. 💢او با صدای زیبای خود به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می بخشید. 💢زمزمه های ابراهیم در میان خون، جراحت، تشنگی و گرسنگی آرامش بخش بود. 💢صدای روضه مادر پهلو شکسته به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد. 💢با این نغمه زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت و همه به تکاپو می افتادند. 💢هنگام اذان ابراهیم، آنهایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد و یاری دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند. 💢مجروحین اما با حالتی ملکوتی تر به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه عشق وبندگی بر خاک کانال می گذاشتند. 💢به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسان هایی به فرشتگان خود مباهات می کرد. 💢در کانال بعد از اقامه نمازها شهید طاهری قرآن می خواند و حتی تفسیر می کرد. 💢بچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید دلشان دوباره گرم می شد و به حقانیت خود یقین پیدا می کردند. 💢بعضی از بچه ها که قرآن جیبی با خود داشتند همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند و آرام آرام اشک می ریختند. 💢عده ای دیگر مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که می توان نوشت وصیت نامه می نوشتند. 💢هرکس دعایی را در گوشه ای از کانال زمزمه می کرد و ناله می زد. 💢بعضی ها دعای توسل می خواندند و بعضی ها زیارت عاشورا، بعضی ها هم آرام آرام نوحه خوانی می کردند و اشک می ریختند. 💢یک اسیر سودانی در کانال داشتیم او وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید، در کمال بهت و نا باوری گفت: مگر شما هم قرآن می خوانید؟! به ما گفته بودند شما به جنگ آتش پرستان می روید. 💢آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد، با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب جبهه ببرند می گفت: چه اشتباهی کرده ام.
قسمت صد و بیست و سوم روزهای غم🌺 👇👇👇 💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کندند پله هایی برای بالا رفتن می ساختند. 💢آنها برای نشان دادن قدرت خود به منظور جلوگیری از نزدیک شدن بعثی ها به کانال در بعضی از مواقع به سرعت از این پله ها بالا می رفتند و به سمت بعثی ها شلیک می کردند. 💢کاماندوهای بعثی هیکل های درشت و قد بلندی داشتند به گونه ای که هر بیننده ای از نگاه به آنها دچار وحشت می شد و هر وقت آنها می خواستند به سمت نیرو های ایرانی پیشروی کنند دشمن تمام آتش خود را به روی کانال متمرکز می کردند تا کاماندو ها در امنیت آتش ایجاد شده راحت تر به کانال نزدیک شوند. 💢این شدت آتش تیراندازی از لبه کانال را برای بچه ها بسیار سخت می کرد. 💢گاهی هم شیر بچه هایی پیدا می شدند که برای مقابله با کاماندوها از شیوه ابتکاری و در عین حال استشهادی استفاده می کردند. 💢آنها قبل از هجوم بعثی ها به صورت داوطلبانه از کانال بیرون می آمدند و حدود ۶۰ متر به سمت دشمن می رفتند سپس با مخفی شدن در کنار پیکر شهدا و منتظر آمدن کاماندو ها می شدند پس از آن در فرصتی مناسب به سمت مزدوران شلیک و یا نارنجک پرتاپ می کردند. 💢بدین ترتیب آنها را یکی یکی شکار یا مجبور به عقب نشینی می کردند حتی به این شیوه دو نفر دیگر را اسیر گرفتند و به داخل کانال آوردند. 💢با شیوه ای که نیروهای ما در دفاع از کانال داشتند پاتگ سنگین دشمن دفع شد. 💢بی شک تنها شجاعت ناشی از ایمان رزمندگان اسلام بود که آنها را قادر می ساخت یک گردان کماندوی ورزیده و مسلح بعثی را اینگونه وادار به عقب نشینی کنند. 💢با این حال پاتک بعثی ها به تعداد شهدا و مجروحین افزوده بود. 💢امداد رسانی به دلیل نبود وسایل امدادی بسیار سخت و در عین حال بی تاثیر بود. 💢بچه ها از چفیه برای بستن زخم ها استفاده می کردند. حتی به دلیل کمبود چفیه ناگزیر به استفاده از چفیه هایی شدند که بر روی شهدا کشیده بودند.
قسمت صد و بیست و چهارم روزهای غم🌺 👇👇👇 💢در بعضی از مواقع بستن دستی که فقط با یک تکه پوست به بدن مجروح متصل بود به دوش نوجوانی کم سن سال می افتاد! 💢زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و آب طلب می کردند. 💢داخل کانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار می گرفت. 💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد ابراهیم چند نفر را به دو طرف کانال فرستاد تا با صدا زدن بچه ها همه را جمع کنند. 💢خیلی زود بچه ها در کنار دیوار کانال به دور ابراهیم حلقه زدند. 💢حالا تعداد افراد سالم بسیار کمتر شده بود. 💢ابراهیم گفت: دیگر کانال جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دو قلو عقب نشینی کنیم. 💢بعد ادامه داد: به دلیل اینکه کانال در محاصره است و میان ما و نیروهای خودی، موانع زیادی وجود دارد، باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر بصورت یک گروه به فاصله از کانال بیرون آمده، به صورت سینه خیز به طرف تپه دو قلو عقب نشینی کنید. 💢ابراهیم پس از مشخص نمودن افراد گروه های سه نفره از نیروها خواست در محل های قبلی مستقر شده واز کانال و مجروحین مراقبت کنند تا هوا تاریک شود. 💢آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند. 💢هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: آیا مجروحین نیز می توانند با ما به عقب بیایند؟! اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم سرنوشت آنها چه می شود ؟! 💢همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند. 💢هیچ جوابی برای این پرسش نبود.
قسمت صد و بیست و پنجم روزهای غم🌺 👇👇👇 💢ابراهیم به آن نوجوان گفت: شما به مجروحین کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم. 💢آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم تا از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت می کنم. 💢تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی،و محاصره توان همه را بریده بود. 💢یکی دیگر از گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم. 💢یکباره تمام افراد یک صدا فریاد ماندن سر دادند. 💢ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم. 💢بعد مکثی کرد و ادامه داد: ولی بچه ها شاید تا آخرین لحظه نتواند کسی کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟ 💢انگار جان دوباره ای به نیرو ها بخشیده شد ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد. 💢همه متفق القول می خواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند. 💢حتی در کانال آنهایی که جراحت کمتری داشتند حاضر به عقب نشینی نبودند. 💢آنها نمی خواستند مجروحین بد حال را تنها بگذارند و می گفتند: بی وفایی در مرام ما جایی ندارد. ما هم اینجا می مانیم تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از این جا تکان نمی خوریم.