eitaa logo
حضرت زهرا(س)
133 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
{ 📙🕊 } { 🍁 } ◇قسمت چهل و ششـم🦋🌿 | آبروی جمهوری اسلامی می رود | خودش تعریف می کرد:«به سوری ها توپ ۱۰۶ داده بودیم.مدت ها بود نظامی های ارتش سوریه نقطه ای را با سِلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودند ولی نمی توانستند بزنند.روزی که آمدم توپ را به آنها آموزش بدهم،بنا بود اولین شلیک را هم خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.» می‌گفت به نظامی های سوری گفتم همان نقطه‌ای را که نمی توانید بزنید،همان جا را هدف قرار می دهیم.می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم:«خدا کند به هدف بخورَد.اگر نَخورَد،آبروی جمهوری اسلامی می رود» برداشت من این است که محمودرضا آنجا به خودش به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی نگاه می کرد.می‌گفت:«شلیک کردم و به هدف مورد نظر اصابت کرد.بلافاصله از بی سیم ها صدای فریاد خوشحالی بلند شد.» می گفت:«نظامی های ارتش سوریه دور ما حلقه زدند.چند دقیقه بعد سَر و کَلّه ی فرمانده شان هم پیدا شد.آمد از من پرسید:«شما درجه تان چیست؟» فکر می کرد من آدم مهمی هستم. گفتم «من از نیروهای مردمی هستم.» می‌گفت بعد از اصابت توپ به هدف،توی دلم گفتم:«خدایا شکرت که آبروی جمهوری اسلامی نرفت.» این جمله اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
📚🕊 🌸٭ ◇قسمت چهل و نهـم🦋🌿 •| هیچ جا گیر نمی آیند |• از شیعیان کشور های لبنان، عراق، سوریه و... دوستانی داشت و گاهی درباره شان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم:«شیعه های لبنان بهترند یا عراق؟» گفت:«شیعه های لبنان مطیع و ولایت پذیر اند،شیعیان عراق هم در جنگیدن و شجاعت بی نظیراند.دلشان هم خیلی با اهل بیت علیه السلام است.طوری که تا پیش شان نام حسین علیه السلام و زینب سلام الله علیها را میبری،طاقتشان را از دست میدهند.» گفتم:«شیعه های ایران کجای کار هستند؟»گفت:«شیعه های ایران هیچ جای دنیا گیر نمی آیند» نویسنده:احمدرضابیضائی(برادرشهید)
📚🕊 🌸٭ ◇قسمت پنجاهـم🦋🌿 •| با لباس نظامی درمحضر بانو |• چندبار پیش آمد وقتی عکس های سوریه اش را نشان میداد، از اوخواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! میگفت:«تاامروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشر نشده،بگذار منتشر نشود.» یکی از عکس هایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حُجیره و پاکسازی مناطق اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها از وجود تروریست ها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود. کِیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد. میگفت  خیلی دوست داشت که هرجورشده درحرم حضرت زینب سلام الله علیها یک عکس با لباس نظامی بگیرد. بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته، به عشق حضرت زینب سلام الله علیها دل را زده به دریا وچند نفری با لباس رفته اند داخل. بعد از شهادتش، نگاه به این عکس، کوهی از حسرت روی دلم میگذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبانمان کردیم ودر پیشگاه امام حسین علیه السلام و اولاد واصحابش ادعا کردیم که«یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم» وبه زبان گفتیم لبیک یا حسین علیه السلام و این اواخر بازهم با ادعا گفتیم «کُلّنا عَباسُکِ یا زینب» ودرگفتنمان ماندیم که ماندیم.... نویسنده:احمدرضابیضائی(برادرشهید)
📚🕊 🌸 ◇قسمت پنجاه و یکـم🦋🌿 💠خـوف تکفیـر از سـپاه خمینـی💠 یکبار عکس‌هایی را که خودش آنجا از دیوار نوشته های تکفیری ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد بین آنها عکس یکی از رزمنده های ایرانی بود که داشت شعاری به زبان عربی روی دیوار می نوشت. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت این بعد از نوشتن شعار، زیرش نوشت:«جیش الخمینی فی سوریا» این را که گفت زد زیر خنده گفتم:« به چی میخندی؟» گفت:« تکفیری‌ها از ما و نام امام خمینی رحمت الله علیه خیلی می ترسند» بعد تعریف کرد که:« یک روز در یکی از محلاتی که اهالی اش آنجا را ترک کرده بودند متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می دوید. رفتیم جلو پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند. با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری هاست. هیکل درشت، ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا متوجه ما شد شروع کرد به داد و فریاد کردن و هرچه از دهانش درآمد نثار ما کرد. همینطور که داشت فریاد می زد و بد و بیراه می گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیک شد توی گوشش گفت: می‌دانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف درد نیامد!» نویسنده:احمدرضابیضائی(برادرشهید)
📓🕊 🌻🔗 ◇قسمت پنجاه و چهـارم🦋🌿 ◆عدالت؛حتی برای سرباز های سوری◆ حاج مصطفی محمدی، فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان (عج) تعریف می کرد:«ماه رمضان بود و ما درسوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد. با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به مهمانی رفتیم.خیلی هم تشنه بودیم.دوسه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم، اما محمودرضا منصرف شد وگفت من برمی گردم.رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.» شهیدبیضائی به من گفت:«شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و افطارتان را بخورید.بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. » بعداز افطار گفت:«اگر خاطرت باشد این افسر قبلا هم یکبار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت گرسنگی آن را با ولع میخورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده غذای افطاری مرا به این سرباز ها بدهند،من آن افطاری را نمیخورم.»
📓🕊 🌻🔗 ◇قسمت پنجاه و پنجـم🦋🌿 | شوخ و جدی | اهل شوخی بود؛زیاد اما حد و حدود نگه میداشت. گاهی هم کاملا جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستند ساز بسیجی، درحلب با محمودرضا بود. وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد، شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف میکرد:«محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی کار میرفت خیلی جدی میشد.یک بار مشغول گرا گرفتن بود.چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد، برگشت به من گفت:«حاج سهیل!اینهارا بزن بروند کنار.پدر من را درآوردند.»هوا تاریک بود و با سَلفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم ویکی دوتا از این لبنانی هارا گرفتم هُل دادم. یکی آمد گفت:«بابا اینی که زدی همکار تو بود.» گفتم:«همکارچیه؟» بعد فهمیدم محمد دبّوق بوده.
📓🕊 🌻🔗 ◇قسمت پنجاه و ششـم🦋🌿 | ادامه شوخ و جدی | آمدم گرفتم بوسیدمش وحسین(محمودرضا) را نشان دادم وگفتم مقصر این بود! این به من گفت این هارا دور کن. شما جلوی دیدش را گرفته بودید. داشت گرا میگرفت. توی کارش جدی بود. همانقدر که شوخ بود، وارد کار که میشد خیلی جدی میشد. محمودرضا گاهی عالم و آدم را سرکار میگذاشت. گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی میکرد. حتی درمحل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود، اما هیچوقت با من که برادرش بودم شوخی نمیکرد. از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده می کند، یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگ تر بودم اما محمودرضا حق ادب را ادا میکرد. باهم که بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. خیلی پیش می آمد که درباره کارش یا ازسوریه و مسائل معمولی و از سرکارگذاشتن هایش تعریف میکرد و می خندیدیم، اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد.
📚☁️ 🌻 ◇قسمت پنجاه و هفتـم🦋🌿 | از ریال سعودی تا دلار آمریکایی | داشتیم با هم یکی از عکس‌های خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح،بالا سر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود.درباره ی این عکس و درگیری اش با تکفیری‌ها توضیح می‌داد که پرسیدم:((این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت می‌کند؟)) گفت:((توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود!)) در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست‌ها در رسانه‌ها بر سر زبان‌ها نبود،محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود.عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند.
📚☁️ 🌸•° ◇قسمت پنجاه و هشتـم🦋🌿 | مـردم دار و مـردم بـاور | یکی از هم سنگرهای محمودرضا تعریف می‌کرد:((محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط می‌گرفت.یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند. یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند.یک رگبار جلوی پایشان زد.خیلی ترسیدند و وحشت کردند.محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن. خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت:((ما شیعه ی علی بن ابی طالب علیه السلام هستیم و شما در پناه ما هستید.))وقتی این را گفت آرام شدند.بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد؛تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیری‌ها را به ما نشان دادند. محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده می‌کرد.یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که بِبَرَد شناسایی. من به این کارش اعتراض کردم،اما محمودرضا جوری با مردم رفتار می کرد که با او همکاری می‌کردند.))
📚☁️ 🌻•° ◇قسمت پنجاه و نهـم🦋🌿 🔰 استادِ آموزش های فشرده 🔰 چندباری درباره ی رفتنم به سوریه با محمود رضا صحبت کردم.اما هر بار که حرفش می شد، دلیل می‌آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم. نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم،گفت:((جنگ سوریه،جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد.آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم.)) محمودرضا مربی جنگ افزار بود.همیشه فکر می کردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم،محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که می تواند سریع مرا آماده کند.وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم،گفتم:((حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول می کشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟)) گفت:((دو هفته.))فکر کردم شوخی می‌کند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه می‌گفت.توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرف‌ها را برای یکی از همسنگر هایش نقل کردم،گفت:((دو هفته را خیلی زیاد گفته.محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تک تیرانداز درست کرده بود.))فهمیدم مرا پیچانده!هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.
📚☁️ 🌻•° ◇قسمت شصتـم🦋🌿 ✨| رمـز و راز شـهادت |✨ آبان ۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی در مجیدیه، با محمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم. جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود. من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم. برای همین چند دقیقه از محمودرضا جداشدم. خیلی شلوغ بود و نمیشد جلورفت. چند دقیقه ای تقلا میکردم جلوتر بروم، اما وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا. محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار. زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین. دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.
📚☁️ 🌺•° ◇قسمت شصت و یکـم🦋🌿 ✨| ادامه رمز و راز شهادت |✨ یک سماوربزرگ چندمتر آن طرف ترگذاشته بودند جلوی امامزاده. رفتم دوتاچای گرفتم. یکی ازچای هارا آوردم وبه محمودرضا تعارف کردم. با دست اشاره کرد که نمیخواهد وچایی را نگرفت. ایستادم کنارش.چند دقیقه ای توی همین حالت بود. سرش را کاملاً پایین انداخته بود، طوری که نگاهش به زمین هم نبود وانگار داشت روی لباسش را نگاه میکرد. نمی دانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف میزند. فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق ازذهنم گذشت. دقیقاً همین طور هم شد. شهید بعدی سوریه، محمودرضا بود که دوماه بعد درمنطقه قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد. حالت آن روزش درگلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمیرود.