eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
298 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
62 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا اینجوری باشید!!😁 پیامبر در جواب، حالتون چطوره؟ چی میگفتن؟ ما چی میگیم؟! 👌بیان زیبای حاج آقا راشد یزدی ⊰❀࿐༅☘🍎☘༅࿐❀⊱
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. . 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دهم ، قسمت دوم اواسط دوران خدمت بودی. خیلی دیر به دیر
. 📔 🌹 💠 صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم: "توجه! توجه! علامتی که هم‌ اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد..." یا امام حسین... آژیر قرمز زدند. من تنها بیرون بودم و بقیه تو کنار هم بودند! برق‌ رفت و همان نور کمی که از پنجرهء آشپزخانه می‌تابید هم قطع شد. نزدیک بود سکته کنم. تا چشم کار می‌کرد خاموشی بود. صدای جیغ و فرار را می‌شنیدم ولی نمی‌توانستم کاری کنم. خشک شده بودم. ایستاده بودم وسط حیاط و از صد طرف، هیاهو بود. حالا لابد همه می‌رفتند توی زیرزمین که از آن یکی حیاط راه داشت و من را یادشان هم نبود. اگر موشک می‌خورد اینجا کنار سبزی‌های حیاط شما، شهید می‌شدم؟ شهادت درد داشت یونس. من آدم درد کشیدن نبودم که. شنیده بودم دمِ مردن اشهدشان را می‌گویند ولی من چیزی یادم نمی‌آمد. حتی وصیت‌نامه هم نداشتم. ترسم شدیدتر شد. فقط گریه می‌کردم و با دو دستم چنگ زده بودم به سبد و می‌لرزیدم. چیزی پرت شد جلوی پایم. حتی متوجه نشدم از کجا افتاده. جیغی کشیدم و چشمم گشاد شد... خودم را کشیدم عقب. حجمش که شبیه موشک نبود! منفجر هم که نشد. خواستم فرار کنم که حس کردم یک هیولای بلند بالا از روی دیوار پرید پایین. یا خدا... دزد بود؟ حالا؟! توی این آشفته بازار؟ دستم را گذاشتم جلوی دهانم تا بلکه جیغم را نشنود. چند قدم بیشتر فاصله نداشت. نزدیک‌تر شد. چه بی‌پناه مانده بودم... هیولای ناشناس همانطور که لباسش را می‌تکاند دولا شد و گفت:"چه خوش قدمی یونس خان!" تو بودی یونس؟ صدای خودت بود؟ بله... گفته بودی یونس خان! چطور نشناخته بودمت؟ آن قد و بالا را حتی توی تاریکی محض هم می‌شد تشخیص داد. آه عمیقی کشیدم و دستم از روی دهنم سُر خورد. دولا شده بودی ساک را برداری که فهمیدی کسی مقابلت ایستاده. همهء این اتفاقات شاید دو دقیقه هم طول نکشید ولی زمان کش می‌آمد. صاف ایستادی، بسم الله گفتی و چشمانت برق زد. _فاطمه؟ تویی؟ مگه صدای آژیر رو نشنیدی؟ لال شده بودم. حتی نمی‌دانستم خوشحالی‌ام از دیدنت را چطور بروز بدهم. دهان باز کردی چیزی بگویی که صدایی مثل انفجار بلند شد. جیغ زدم و سبد را پرت کردم و دستانم را گذاشتم بیخ گوشم. گوشهء آستینم را کشیدی و دوییدی. فکر کرده بودی خواهرت هستم خب. مجبور شدم دنبالت بدوم. خوب شد دستت به دستم نخورد یونس. خوب شد... وگرنه از شرم و خجالت آب می‌شدم. گمانم کل شاهی‌ها زیر پوتین‌های مردانه‌ات له شد... زیر بالکن چسبیده به دیوار، کنار پله‌ها پنهان شدیم. از تو دورتر نشستم و خودم را مچاله کردم. اینجا را چرا تابحال ندیده بودم؟ دستم هنوز روی سرم بود و گریه می‌کردم. _ای تف بهت صدام. گمونم این طرفا نخورده، لعنت به... صدای هق هقم را که شنیدی سکوت کردی و سرت چرخید: _نترس ایشالا که بخیر گذشته. الان وضعیت... مسجدالرضا (ع) - ديباجى: مکث کردی. نگاهت توی همان تاریکی چرخید روی صورتم. یونسِ بیچاره... تازه من را شناختی و متوجه شدی فاطمه نیستم. زیرلب اسمم را گفتی. برای اولین بار. نه گفتی دخترعمو و نه فرشته خانم! بی پسوند و پیشوند. بعد هم سریع و مثل همیشه با احترام و در مودبانه‌ترین شکل ممکن، معذرت‌خواهی کردی و رفتی. مگر چه کرده بودی جز نجات دادنم؟ واقعا چه کسی فکرش را می‌کرد تو در این وانفسا سر برسی و من را نجات بدهی و بعد که اوضاع آرام شد، توی بهت و شور و اشتیاق خانواده‌ از دیدنت، دورهم شام بخوریم آن هم بدون سبزی! به جز همان چند کلمه، چیزی بینمان ردوبدل نشده بود، ولی من حس عجیبی داشتم. خیلی عجیب. هیچکس جز فاطمه نفهمید ماجرا از چه قرار بوده و اصلا من کجا بودم. تو هم که توی صحبت‌هایت گفتی مثلا از حیاط پشتی آمده بودی که غافلگیرشان کنی. پس قسمت بود که من تنها نمانم حتما! لاغرتر شده بودی و پوستت سوخته بود. با ریش، سبزه‌تر از قبل به چشم می‌آمدی. مردتر شده بودی یونس. جبهه حال و هوایت را عوض کرده بود! آن هم توی هجده سالگی... می‌دانی، اوایلش سخت بود ولی کم‌کم عادت کردیم به نبودنت، شاید هم به رزمنده بودن و مدام توی جبهه‌ها بودنت عادت کردیم. سربازی را در کردستان می‌گذراندی و برخلاف تصور دیگران، گفته بودی بعد از تمام شدن خدمت هم دست از جهاد برنمی‌داری. هویت مجاهدت توی ذهن ما جا افتاده بود. از دل بقیه خبر نداشتم اما آن روزها، بدترین دوران زندگیِ من بود... تازه کلاس خیاطی ثبت نام کرده بودم. بعید می‌دانستم کنکور قبول بشوم آن هم با حواسی که هرلحظه پیش تو بود و فقط برای سلامتی‌ات دعا می‌کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 خدایا امروز یکشنبه نهم اردیبهشت ، دلمان را در جویبار رحمتت چنان شستشو ده که هر جا نفرت هست دوستی، هر جا یاس هست امید، و هر کجا زخمى هست درمان، جایش را بگیرد... ❖ 🌹🍃🌱🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
❣ سلام امام زمانم ❣ السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋ السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ >> مسلمانان! با صبر و نماز از خدا کمک بخواهید که خدا در کنار اهل صبر است. سوره بقره آیه ۱٥۳
*💠 | * عليه السلام *🔹منْ أَكْـثَرَ أَهْجَرَ 🔸هر كه پرگويى كند، به هذيان گويى كشانده شود.* 📗نهج البلاغه، نامه 31 ─━━━━━─━━━─━━━━━─
امام على عليه السلام: لاوِزرَ أعظَمُ مِن وِزرِ غَنيٍّ مَنَعَ المُحتاجَ گناهى، بزرگتر از گناه ثروتمندى نيست كه نيازمند را[از حقّش ] محروم كرده باشد غررالحكم حدیث10738
. 🔅 ✍️ مراقب درخشش اهداف کاذب باش 🔹یک روز صبح که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم می‌زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می‌درخشید. 🔸هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟! 🔹تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم‌تر می‌شد، راه رفتیم و هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. 🔸یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گردوغبار درونش متبلور شده بود. 🔹از آنجا که هوا بسیار گرم‌تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به‌سمت دره نرویم. 💢 هنگام بازگشت به این موضوع فکر می‌کردم که در زندگی‌مان چند بار به‌خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازمانده‌ایم؟
💢 خشک بودن اعضای وضو 🙏🙏شما هم ناشر احکام شرعی باشید 🌹
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ایمان با اجبار ارزشی ندارد 🎙️حجت الاسلام ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری...
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_یازدهم صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم: "توجه! توج
. 📔 🌹 💠 من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی بسیج و مسجد و حسینیه و خلاصه هرجا که برای رزمنده‌ها وسیله یا خوراکی بسته‌بندی می‌کردند، حضور داشتیم. مخصوصا از وقتی صادق هم رفته بود سربازی. یعنی دقیقا چند ماه بعد از شروع خدمت تو... اینطوری دلمان خوش بود که ما هم کاری می‌کنیم. حتی از راه دور. البته من مثل مادرهایمان نبودم. مثلا آن‌ها هرچه پتو از جبهه می‌فرستادند می‌شستند، یا کلی کارهای بافتنی انجام می‌دادند ولی من و فاطمه در حد همان بسته‌بندی بلد بودیم. برای فاطمه یکی دوتا خواستگار هم پیدا شده بود ولی هردو قبل از مراسم خواستگاری، توی جبهه مجروح شده بودند! فاطمهء بیچاره نگران بود و از صبح تا شب به صدام و بعثی‌ها بد و بیراه می‌گفت که جوان‌های مردم را به کشتن می‌دهند. حرص و جوش خوردن برای بختش و حرف‌های بامزه‌ای که می‌زد، باعث می‌شد غم‌هایم را فراموش کنم. همیشه هم می‌گشتم تا بلکه بین کلماتش اسمی از تو بیاورد و خبر جدیدی بدهد... روز اول ماه رمضان بود. مامان برای افطار آش رشته درست کرده بود. هنوز نیم ساعتی به غروب مانده بود که صدایم زد و سطل پلاستیکی سفیدی دستم داد و گفت: _ببر خونهء عمو حاجی. دلم نیومد براشون آش نفرستم. حواست نره به فاطمه دیر کنی‌ها. یه نیم ساعت دیگه اذون میدن. بدو مادر. حوصله نداشتم دهن روزه، چندتا کوچه را بروم و برگردم ولی چاره‌ای نبود. چادری که تازگی‌ها دوخته بودم را روی سرم انداختم و راه افتادم. به سر کوچه نرسیده بودم که باران گرفت. پا تند کردم تا کمتر خیس بشوم. چند وقتی می‌شد که بیشتر از قبل چادر سر می‌کردم. حس خوبی داشتم به امنیتش. از وقتی تو رفته بودی رنگ آرزوهای دخترانه‌ام هم عوض شده بود. دیگر به جعبهء آبی لوازم آرایش مامان که چندتایی ماتیک و سرمه تویش بود نظر نداشتم. در عوض دلم می‌خواست دفتر صدبرگ سیاهی که نامه‌های تو را لابه لای ورقه‌هایش می‌گذاشتند داشته باشم. دیگر اپل دوختن و کفش پاشنه دار و این چیزها هم خیلی خوشحالم نمی‌کرد...‌ در عوض دلم می‌خواست پارچه‌ای وسط حیاط پهن کنم و پوتین‌های خاکی تمام رزمندگان را واکس بزنم. عجیب شده بودم یونس نه؟ تو باعث شده بودی. تو و حرف‌هایی که تازگی‌ها می‌زدی و دورادور می‌شنیدم. معنی زندگی برایم تغییر کرده بود! پشت در آهنی شما که رسیدم، خیس شده بودم. با دست کوبیدم به در و خیره شدم به آسمان. خوشبحال ابرها که هروقت دلشان می‌گرفت، می‌باریدند... ما حتی برای گریه کردن هم باید بهانه می‌تراشیدیم! در باز شد. برگشتم و خواستم سلام کنم که... تو آمده بودی یونس؟ کی؟ خودت بودی روبه روی من؟ خب بله! خیال که انقدر واقعی نمی‌شد. معلوم بود تازه از راه رسیدی. هنوز لباس‌های بیرون تنت بود. چند ماه بود که ندیده بودمت؟ حساب و کتابش از دستم در رفته بود. فقط چند ثانیه نگاهت کردم یونس. فقط چند ثانیه... سرت را پایین انداختی و سلام کردی. سرم را پایین انداختم و یادم رفت جوابت را بدهم! هول شده بودم. از موهای مشکی‌ات خبری نبود. سربازی هم حال و هوای خودش را داشت... ترسیدم بیشتر بایستم و بد بشود. اگر به من بود که احوالپرسی می‌کردم و... ولی نه! خوبیت نداشت. سطل را دراز کردم و اشتباهی گفتم:"قبول باشه" مسجدالرضا (ع) - ديباجى: لبخند زدی. سطل را گرفتی و تشکر کردی. بعد هم در را باز و تعارف کردی: _بفرما تو دخترعمو. بارون تند شده. بعد از ماه‌ها دیده بودمت و دیده بودی‌ام. چه چیزی بهتر از این؟ ولی حتی تصور این‌که سر سفرهء شما بخواهم روزه‌ام را باز کنم، آن هم بدون مامان و بابا و با وجود تو... صورتم را سرخ از خجالت می‌کرد. چنگ زدم به لبه‌های چادر و لب‌هایم را روی هم فشار دادم. واقعا حواست به باران تند و خیس شدنم بود؟ قدمی عقب رفتم و گفتم: _نه خوبه. میرم. به عمو اینا سلام برسونید. _خیره ان‌شاالله‌. سلامت باشید. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدایم زدی: _دخترعمو... یه لحظه صبر کن. من ایستادم ولی قلبم... امان از قلب بی‌قرارم. زیر چشمی نگاهت کردم. از توی ساک برزنتی که کنار در روی زمین بود چیزی بیرون کشیدی و آمدی سمت من. فکرم هزار راه رفت... _ببخشید مشما ندارم. دستم را باز کردم. رد دستهء سطل افتاده بود رویش. کاش تو لرزشش را نمی دیدی. پنج تا خرمای نه چندان درشت سهم من شد. _سوغاتیه... از آب گذشته‌ست. چشمم از خرماهای رنگ پریده گذشت و رسید به خرمای چشمِ تو. یک لحظه و بعد... دستم را مشت کردم و گفتم: _قبول باشه. با اجازه... باز هم لبخند زدی و گفتی: _از شما هم قبول باشه