حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. . 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دهم ، قسمت دوم اواسط دوران خدمت بودی. خیلی دیر به دیر
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_یازدهم
صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم:
"توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد..."
یا امام حسین... آژیر قرمز زدند. من تنها بیرون بودم و بقیه تو کنار هم بودند! برق رفت و همان نور کمی که از پنجرهء آشپزخانه میتابید هم قطع شد. نزدیک بود سکته کنم. تا چشم کار میکرد خاموشی بود.
صدای جیغ و فرار را میشنیدم ولی نمیتوانستم کاری کنم. خشک شده بودم. ایستاده بودم وسط حیاط و از صد طرف، هیاهو بود.
حالا لابد همه میرفتند توی زیرزمین که از آن یکی حیاط راه داشت و من را یادشان هم نبود.
اگر موشک میخورد اینجا کنار سبزیهای حیاط شما، شهید میشدم؟ شهادت درد داشت یونس. من آدم درد کشیدن نبودم که. شنیده بودم دمِ مردن اشهدشان را میگویند ولی من چیزی یادم نمیآمد. حتی وصیتنامه هم نداشتم.
ترسم شدیدتر شد. فقط گریه میکردم و با دو دستم چنگ زده بودم به سبد و میلرزیدم.
چیزی پرت شد جلوی پایم. حتی متوجه نشدم از کجا افتاده. جیغی کشیدم و چشمم گشاد شد... خودم را کشیدم عقب. حجمش که شبیه موشک نبود! منفجر هم که نشد. خواستم فرار کنم که حس کردم یک هیولای بلند بالا از روی دیوار پرید پایین.
یا خدا... دزد بود؟ حالا؟! توی این آشفته بازار؟ دستم را گذاشتم جلوی دهانم تا بلکه جیغم را نشنود. چند قدم بیشتر فاصله نداشت. نزدیکتر شد. چه بیپناه مانده بودم...
هیولای ناشناس همانطور که لباسش را میتکاند دولا شد و گفت:"چه خوش قدمی یونس خان!"
تو بودی یونس؟ صدای خودت بود؟ بله... گفته بودی یونس خان! چطور نشناخته بودمت؟ آن قد و بالا را حتی توی تاریکی محض هم میشد تشخیص داد.
آه عمیقی کشیدم و دستم از روی دهنم سُر خورد. دولا شده بودی ساک را برداری که فهمیدی کسی مقابلت ایستاده. همهء این اتفاقات شاید دو دقیقه هم طول نکشید ولی زمان کش میآمد. صاف ایستادی، بسم الله گفتی و چشمانت برق زد.
_فاطمه؟ تویی؟ مگه صدای آژیر رو نشنیدی؟
لال شده بودم. حتی نمیدانستم خوشحالیام از دیدنت را چطور بروز بدهم. دهان باز کردی چیزی بگویی که صدایی مثل انفجار بلند شد. جیغ زدم و سبد را پرت کردم و دستانم را گذاشتم بیخ گوشم.
گوشهء آستینم را کشیدی و دوییدی. فکر کرده بودی خواهرت هستم خب. مجبور شدم دنبالت بدوم.
خوب شد دستت به دستم نخورد یونس. خوب شد... وگرنه از شرم و خجالت آب میشدم.
گمانم کل شاهیها زیر پوتینهای مردانهات له شد... زیر بالکن چسبیده به دیوار، کنار پلهها پنهان شدیم. از تو دورتر نشستم و خودم را مچاله کردم. اینجا را چرا تابحال ندیده بودم؟ دستم هنوز روی سرم بود و گریه میکردم.
_ای تف بهت صدام. گمونم این طرفا نخورده، لعنت به...
صدای هق هقم را که شنیدی سکوت کردی و سرت چرخید:
_نترس ایشالا که بخیر گذشته. الان وضعیت...
مسجدالرضا (ع) - ديباجى: مکث کردی. نگاهت توی همان تاریکی چرخید روی صورتم. یونسِ بیچاره... تازه من را شناختی و متوجه شدی فاطمه نیستم.
زیرلب اسمم را گفتی. برای اولین بار. نه گفتی دخترعمو و نه فرشته خانم! بی پسوند و پیشوند. بعد هم سریع و مثل همیشه با احترام و در مودبانهترین شکل ممکن، معذرتخواهی کردی و رفتی. مگر چه کرده بودی جز نجات دادنم؟
واقعا چه کسی فکرش را میکرد تو در این وانفسا سر برسی و من را نجات بدهی و بعد که اوضاع آرام شد، توی بهت و شور و اشتیاق خانواده از دیدنت، دورهم شام بخوریم آن هم بدون سبزی!
به جز همان چند کلمه، چیزی بینمان ردوبدل نشده بود، ولی من حس عجیبی داشتم. خیلی عجیب.
هیچکس جز فاطمه نفهمید ماجرا از چه قرار بوده و اصلا من کجا بودم. تو هم که توی صحبتهایت گفتی مثلا از حیاط پشتی آمده بودی که غافلگیرشان کنی. پس قسمت بود که من تنها نمانم حتما!
لاغرتر شده بودی و پوستت سوخته بود. با ریش، سبزهتر از قبل به چشم میآمدی. مردتر شده بودی یونس. جبهه حال و هوایت را عوض کرده بود! آن هم توی هجده سالگی...
میدانی، اوایلش سخت بود ولی کمکم عادت کردیم به نبودنت، شاید هم به رزمنده بودن و مدام توی جبههها بودنت عادت کردیم.
سربازی را در کردستان میگذراندی و برخلاف تصور دیگران، گفته بودی بعد از تمام شدن خدمت هم دست از جهاد برنمیداری. هویت مجاهدت توی ذهن ما جا افتاده بود.
از دل بقیه خبر نداشتم اما آن روزها، بدترین دوران زندگیِ من بود...
تازه کلاس خیاطی ثبت نام کرده بودم. بعید میدانستم کنکور قبول بشوم آن هم با حواسی که هرلحظه پیش تو بود و فقط برای سلامتیات دعا میکرد.