eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
298 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
*💠 | * عليه السلام *🔹منْ أَكْـثَرَ أَهْجَرَ 🔸هر كه پرگويى كند، به هذيان گويى كشانده شود.* 📗نهج البلاغه، نامه 31 ─━━━━━─━━━─━━━━━─
امام على عليه السلام: لاوِزرَ أعظَمُ مِن وِزرِ غَنيٍّ مَنَعَ المُحتاجَ گناهى، بزرگتر از گناه ثروتمندى نيست كه نيازمند را[از حقّش ] محروم كرده باشد غررالحكم حدیث10738
. 🔅 ✍️ مراقب درخشش اهداف کاذب باش 🔹یک روز صبح که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم می‌زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می‌درخشید. 🔸هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟! 🔹تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم‌تر می‌شد، راه رفتیم و هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. 🔸یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گردوغبار درونش متبلور شده بود. 🔹از آنجا که هوا بسیار گرم‌تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به‌سمت دره نرویم. 💢 هنگام بازگشت به این موضوع فکر می‌کردم که در زندگی‌مان چند بار به‌خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازمانده‌ایم؟
💢 خشک بودن اعضای وضو 🙏🙏شما هم ناشر احکام شرعی باشید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ایمان با اجبار ارزشی ندارد 🎙️حجت الاسلام ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری...
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_یازدهم صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم: "توجه! توج
. 📔 🌹 💠 من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی بسیج و مسجد و حسینیه و خلاصه هرجا که برای رزمنده‌ها وسیله یا خوراکی بسته‌بندی می‌کردند، حضور داشتیم. مخصوصا از وقتی صادق هم رفته بود سربازی. یعنی دقیقا چند ماه بعد از شروع خدمت تو... اینطوری دلمان خوش بود که ما هم کاری می‌کنیم. حتی از راه دور. البته من مثل مادرهایمان نبودم. مثلا آن‌ها هرچه پتو از جبهه می‌فرستادند می‌شستند، یا کلی کارهای بافتنی انجام می‌دادند ولی من و فاطمه در حد همان بسته‌بندی بلد بودیم. برای فاطمه یکی دوتا خواستگار هم پیدا شده بود ولی هردو قبل از مراسم خواستگاری، توی جبهه مجروح شده بودند! فاطمهء بیچاره نگران بود و از صبح تا شب به صدام و بعثی‌ها بد و بیراه می‌گفت که جوان‌های مردم را به کشتن می‌دهند. حرص و جوش خوردن برای بختش و حرف‌های بامزه‌ای که می‌زد، باعث می‌شد غم‌هایم را فراموش کنم. همیشه هم می‌گشتم تا بلکه بین کلماتش اسمی از تو بیاورد و خبر جدیدی بدهد... روز اول ماه رمضان بود. مامان برای افطار آش رشته درست کرده بود. هنوز نیم ساعتی به غروب مانده بود که صدایم زد و سطل پلاستیکی سفیدی دستم داد و گفت: _ببر خونهء عمو حاجی. دلم نیومد براشون آش نفرستم. حواست نره به فاطمه دیر کنی‌ها. یه نیم ساعت دیگه اذون میدن. بدو مادر. حوصله نداشتم دهن روزه، چندتا کوچه را بروم و برگردم ولی چاره‌ای نبود. چادری که تازگی‌ها دوخته بودم را روی سرم انداختم و راه افتادم. به سر کوچه نرسیده بودم که باران گرفت. پا تند کردم تا کمتر خیس بشوم. چند وقتی می‌شد که بیشتر از قبل چادر سر می‌کردم. حس خوبی داشتم به امنیتش. از وقتی تو رفته بودی رنگ آرزوهای دخترانه‌ام هم عوض شده بود. دیگر به جعبهء آبی لوازم آرایش مامان که چندتایی ماتیک و سرمه تویش بود نظر نداشتم. در عوض دلم می‌خواست دفتر صدبرگ سیاهی که نامه‌های تو را لابه لای ورقه‌هایش می‌گذاشتند داشته باشم. دیگر اپل دوختن و کفش پاشنه دار و این چیزها هم خیلی خوشحالم نمی‌کرد...‌ در عوض دلم می‌خواست پارچه‌ای وسط حیاط پهن کنم و پوتین‌های خاکی تمام رزمندگان را واکس بزنم. عجیب شده بودم یونس نه؟ تو باعث شده بودی. تو و حرف‌هایی که تازگی‌ها می‌زدی و دورادور می‌شنیدم. معنی زندگی برایم تغییر کرده بود! پشت در آهنی شما که رسیدم، خیس شده بودم. با دست کوبیدم به در و خیره شدم به آسمان. خوشبحال ابرها که هروقت دلشان می‌گرفت، می‌باریدند... ما حتی برای گریه کردن هم باید بهانه می‌تراشیدیم! در باز شد. برگشتم و خواستم سلام کنم که... تو آمده بودی یونس؟ کی؟ خودت بودی روبه روی من؟ خب بله! خیال که انقدر واقعی نمی‌شد. معلوم بود تازه از راه رسیدی. هنوز لباس‌های بیرون تنت بود. چند ماه بود که ندیده بودمت؟ حساب و کتابش از دستم در رفته بود. فقط چند ثانیه نگاهت کردم یونس. فقط چند ثانیه... سرت را پایین انداختی و سلام کردی. سرم را پایین انداختم و یادم رفت جوابت را بدهم! هول شده بودم. از موهای مشکی‌ات خبری نبود. سربازی هم حال و هوای خودش را داشت... ترسیدم بیشتر بایستم و بد بشود. اگر به من بود که احوالپرسی می‌کردم و... ولی نه! خوبیت نداشت. سطل را دراز کردم و اشتباهی گفتم:"قبول باشه" مسجدالرضا (ع) - ديباجى: لبخند زدی. سطل را گرفتی و تشکر کردی. بعد هم در را باز و تعارف کردی: _بفرما تو دخترعمو. بارون تند شده. بعد از ماه‌ها دیده بودمت و دیده بودی‌ام. چه چیزی بهتر از این؟ ولی حتی تصور این‌که سر سفرهء شما بخواهم روزه‌ام را باز کنم، آن هم بدون مامان و بابا و با وجود تو... صورتم را سرخ از خجالت می‌کرد. چنگ زدم به لبه‌های چادر و لب‌هایم را روی هم فشار دادم. واقعا حواست به باران تند و خیس شدنم بود؟ قدمی عقب رفتم و گفتم: _نه خوبه. میرم. به عمو اینا سلام برسونید. _خیره ان‌شاالله‌. سلامت باشید. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدایم زدی: _دخترعمو... یه لحظه صبر کن. من ایستادم ولی قلبم... امان از قلب بی‌قرارم. زیر چشمی نگاهت کردم. از توی ساک برزنتی که کنار در روی زمین بود چیزی بیرون کشیدی و آمدی سمت من. فکرم هزار راه رفت... _ببخشید مشما ندارم. دستم را باز کردم. رد دستهء سطل افتاده بود رویش. کاش تو لرزشش را نمی دیدی. پنج تا خرمای نه چندان درشت سهم من شد. _سوغاتیه... از آب گذشته‌ست. چشمم از خرماهای رنگ پریده گذشت و رسید به خرمای چشمِ تو. یک لحظه و بعد... دستم را مشت کردم و گفتم: _قبول باشه. با اجازه... باز هم لبخند زدی و گفتی: _از شما هم قبول باشه
. راه افتادم. تند و سریع. مثل دانه‌های باران. صدای "التماس دعا" گفتنت با صدای الله اکبر اذان درهم پیچید. مشتم را چنان محکم بسته بودم که حس می‌کردم به خانه نرسیده شیرهء خرماها می‌زند بیرون! نفسم می‌سوخت از سرما و دوییدن. سر کوچه‌مان ایستادم و نفس تازه کردم. اذان به نیمه رسیده بود. دستم را جلوی بینی گرفتم و بو کشیدم. خوب شد مامان آش رشته پخته بودها! بسم الله گفتم و خواستم همانجا با خرمای تو اولین روزهء آن سال را افطار کنم ولی... زن علی آقا نقاش از کنارم گذشت و سلام کرد. یادم رفت جوابش را بدهم. کلمات پشت زبانم گیر کرده بود. آن لحظه مهم‌ترین مساله دنیا شده بود خوردن یا نخوردن خرمای تو! این‌ها برای من بود یا خانواده‌ام؟ بغض کردم. اصلا چه فرقی می‌کرد؟ می‌خواستم نمک گیرت بشوم. بسم الله گفتم و حاجت خواستم:" خدایا... همونی که خودت میدونی." گفته بودی التماس دعا. دعایت کردم. که سلامت باشی و شهید نشوی. بارها مجروح شده بودی و تنم لرزیده بود. طاقت خبر شهادتت را نداشتم. لبم را گاز گرفتم و خرما را چپاندم توی دهانم. شیرین بود. مثل عسل. خرمای جنوب، سوغاتِ تو... تمام روزهای ماه رمضانم را شیرین کرد. خوب بود که باران می‌زد به صورتم و اشک‌هایم را نمی‌شد تشخیص داد... شب قدر بود و شما نذری شله‌زرد داشتید. کاش بودی... هم جای تو خالی بود و هم صادق. فاطمه بشقاب نخودچی کشمشی که چند روز قبل از مشهد سوغات آورده بودی را گرفت جلوی صورتم. چندتا برداشتم. این دومین سوغاتی تو بود که نصیبم می‌شد. چه ماه پر برکتی! نخودچی‌ها را ریختم توی جیب پیراهنم. فاطمه ناغافل دستم را کشید و کمی دورتر از بقیه برد. شک کردم. مضطرب بود. پرسیدم: _خوبی؟ چیزی شده؟ _هیس... یواش فرشته... ببین چند روزه یه چیزی می‌خوام بهت بگم ولی نشده. می‌ترسم بقیه بفهمن و آبروریزی بشه. راستش... راستش در مورد داداش یونسه! دلم هری ریخت... 💢 ... ✍🏻
🌸پروردگارا 🌷چه زیبا روزی شود 🌸همراه با خورشیـد 🌷به تو سـلام کنیـم. 🌸و نام تو را نجوا کنیم 🌷و آرام بگیریم 🌸روزمان را با توکل بر 🌷نام زیبایت آغاز می کنیم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌷 الــهـــی بــه امــیــد تــو 🌹🍃 🌸🍃
️سلام امام زمانم 🔹سـلامـ مهدےجانمـ 🔹دلتنـگ حضوریم مــه هـــر دو جهــان را بی نــور تو ڪوریم همه جا و مڪان را 🔹با مقــدم خــود نمــا ڪرم بر همــہ عالم روشــن بنمـــا دل همــه پیــر و جــوان را
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِنْ لَا تَشْعُرُونَ >> از روی بی‌اطلاعی یا بی‌ادبی، به آنان که در راه خدا شهید می‌شوند، مرده نگویید؛ بلکه آنان به‌طور ویژه زنده‌اند؛ ولی شما درک نمی‌کنید. سوره بقره آیه ۱٥۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫وطــن یــعــنــی ⚪️💫همه آبــــ و همه خاکــ ❤️💫وطـــن يــعــنــی ⚪️💫خليـج تـا ابـد فـارس ❤️💫وطن یعنی ، ایـــــران 🇮🇷 ❤️💫قرص باش و نترس از طغیان فارس ⚪️💫هــســتــی و فــارس مـی‌مـانـی ❤️💫«دهــم‌ اردیــبـــهــشــت ⚪️💫روز ملی‌ خلیج ‌فارس گرامی باد» . 🌹🌹🌹🔶
*💠 | * علیه السلام *🔹ماءُ وَجْهِكَ جَامِدٌ، يُقْطِرُهُ اَلسُّؤَالُ؛ فَانْظُرْ عِنْدَ مَنْ تُقْطِرُهُ 🔸آبروی تو چون یخی جامد است که "درخواست" آن را قطره قطره آب می کند، پس بنگر آن را نزد چه کسی فرو می ریزی.* 📗 نهج البلاغه، حکمت 346 ─━━━━━─━━━─━━━━─
. مرحوم حاج از شاگردان مرحوم میرزای بزرگ شیرازی در سامرا بود. میرودمحضر امیرالمؤمنین (ع) در حرم زیارت و به آقا امیرالمؤمنین می‌گوید: آقا ما داریم برمی‌گردیم به ایران و می‌دانم برگردم، سیل مقلّدین و مراجعین در مسائل شرعیه به سمت ما میآید.آقا، یک الگویی را به ما معرفی کنید که من در آینده‌ی زندگی‌ام،این الگو بشود برای ما شاخص،این استقبال دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، ما را غافل نکند حاج شیخ عبدالکریم حائری سه ماه نجف می ماند و صبح و شام وقتی حرم مشرّف می‌شد، از امیر المؤمنین (ع) همین خواسته را تقاضا می‌کرد. سه ماه هم ایشان کربلا می‌ماند. جمعاً می‎شود شش ماه. دیگر ایشان داشته باز ناامید می‌شد که شاید آقا امام حسین (ع)هم مصلحت نمی‌دانند که معرفی کنند،آن شب با دل شکسته از حرم می‌‍‌رود در همان منزلی که در کربلا اسکان داشتند، ایشان شب می‌خوابد، خواب سیدالشهداء (ع) را می‌بیند. آقا می‌فرمایند: شیخ عبدالکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته می‌خواهی به عنوان الگو؟" می‌گوید: بله آقا. می‌فرمایند:فردا صبح وارد حرمِ ما که می‌خواهی بشوی طلوع فجر،کنار قبرِ حبیب بن مظاهر اسدی، یک جوان 18 ساله‌ای نشسته، عمامه‌ای کرباسی به سر دارد و یک عبای کرباسی ولباس کرباسی هم پوشیده.شما که وارد می‌شوی،این جوان بلند می‌شود وارد حرم می‌شود یک سلامی پایین پا به من می‌کند،یک سلام به علی اکبر،یک سلام به جمیع شهداء،از حرم خارج می‌شود بعدازطلوع فجر.این جوان را دریاب که یکی از انسان‌های بزرگ است . حاج شیخ می‌فرماید: بیدار شدم. طلوع فجر،وقتی وارد حرم شدم،دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر،همان گوهری که امام حسین (ع) حواله کرده بود،نشسته بود. وارد شدم، این قیام کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سیدالشهداء(ع)،یک سلام به علی اکبر ویک سلام به جمیع شهداء،ازحرم خارج شد آمد به ایوان و از آنجا به صحن رفت. دنبالش دویدم. در صحن،صدایش زدم و گفتم:آقا،بایست من با تو کار دارم. برگشت یک نگاهی به من کرد و گفت: آقا! عمامه‌ی من عاریتی است و رفت. از صحن رفت بیرون،رفت در کوچه‌ پس‌کوچه‌های کربلا، دنبالش دویدم: آقا! عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست. دوباره درحال حرکت برگشت و گفت: آقا! عبای من هم عاریتی است ؛ و رفت. آقای حاج شیخ عبدالکریم می‌گوید: دیدم دارد از دستم می‌رود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانه‌‌ی دو امام،بااین دو کلمه دارد می‌گذارد و می‌رود. دویدم و خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و گفتم: بایست.عبای من عاریتی است؛ عمامه‌ی من عاریتی است یعنی چه؟ شش ماه التماس کرده‌ام تا شما را معرفی کرده‌اند، کار داریم با شما. یک نگاهی به حاج شیخ می‌کند و می‌گوید: چه کسی من را به شما معرفی کرد؟. آقا شیخ عبدالکریم می‌گوید: صاحب این بقعه و بارگاه، سیدالشهداء(ع). به حاج شیخ عبدالکریم می‌گوید: امروز چندمِ ماه است؟ حاج شیخ عبدالکریم روز را می‌گویند. می‌گوید: دنبال من بیا . در کوچه‌پس‌کوچه‌های کربلا می‌روند تا به خارج از کربلا می‌رسند.یک تلّی بود که روی آن تل،یک اتاقکی بود.میرسد به درِ آن اتاق و می‌گوید: اینجا خانه‌ی من است،فردا طلوع فجر،وعده‌ی دیدار من و شما همین جا . می‌رود داخل و دررا می‌بندد. مرحوم حاج شیخ فرموده بود: من در عجب بودم؛ خدایا،این چه مطلبی می‌خواهد به من بگوید که موکول کردبه فردا.چرا امروز نگفت؟! آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آینده‌ی من راتضمین کنددر معنویت؛ بشود درس؛ بشود پیام. ایشان می‌فرماید: لحظه‌شماری می‌کردم.آن روز گذشت تا فردا و طلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا،روی همان تل.پشتِ همان اتاقک.آمدم در بزنم،صدای ناله‌ی پیرزنی از درون آن اتاق بلند بود و صدا می‌زد: وَلَدی! وَلَدی.پسرم، پسرم. در زدم، دیدم پیرزنی با چشمان اشک¬آلود در را گشود. گفتم: خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت اینجا خانه‌ی من است و با من وقت ملاقات گذاشته.این آقا کجاست؟ گفت: این پسرِ من بود،الآن پیشِ پای شمااز دنیا رفت. وارد شدم. دیدم پاهای این جوان به قبله دراز، هنوز بدن گرم. گفتم: وا أسفا! دیر رسیدم. یک روز حاج شیخ بر فراز تدریس کرسی درس خارج در قم،این خاطره را نقل کرده بود ازدوران جوانی و بعد فرموده بود: آن درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل از طرف امام حسین (ع)به من آموخت، درسِ عملی بود. روز قبل به من گفت: آقا عمامه‌ی من عاریتی است، عبای من عاریتی است فردا جلوی چشمانِ من،عبا و عمامه را گذاشت و رفت. می‌خواست به من بگوید: شیخ عبدالکریم حائری! مرجعیت،عاریتی است ریاست،عاریتی است خانه‌هایتان،عاریتی است پول‌های حسابتان،عاریتی است وجودتان،عاریتی است سلامتی‌تان،عاریتی است. هر چه می‌بینید،عاریه است و امانت است دل به این عاریه‌ها نبندید.
. 🔅 ✍️ نگذارید بادکنک خشمتان بیش از حد باد شود 🔹یک ماشین بوق می‌زند و ما با تمام وجود می‌خواهیم راننده‌اش را از وسط نصف کنیم. 🔸در اتوبوس بچه‌ای گریه می‌کند، دندان‌هایمان را از خشم به‌هم فشار می‌دهیم. 🔹یک نفر سؤالی را دو بار تکرار می‌کند و می‌خواهیم سرش را به دیوار بکوبیم. 🔸در ترافیک، ماشین جلویی چند ثانیه دیر حرکت می‌کند، دلمان می‌خواهد گاز بدهیم و از رویش رد شویم. 🔹بچه چیزی از دستش می‌افتد و می‌شکند. چنان داد می‌زنیم که انگار کسی را کشته است. ⁉️ آیا واقعا این چیزها تا این حد عصبانی‌کننده هستند؟ 🔸بسیاری از چیزهایی که باعث می‌شوند به‌شدت عصبانی شویم، در واقع دلیل اصلی عصبانیت ما نیستند، بلکه از جای دیگری دلخوریم. 🔹مسائل حل‌نشده‌ در زندگی‌مان به‌مرور زمان جمع شده‌اند و بادکنکی از خشم ساخته‌اند. حالا هر سوزن کوچکی می‌تواند ما را منفجر کند. 🔸مرد یا زنی ممکن است به‌خاطر رفتاری خاص از همسرش دلخور باشد و سال‌ها درمورد آن چیزی نگوید. آن رفتار هم مدام تکرار می‌شود و بادکنک باد می‌شود. 🔹کارمندی از همکار خود گلایه دارد و هیچ نمی‌گوید و بادکنک هر روز باد می‌شود. 🔸فردی از خانواده آسیب‌دیده، در زندگی سرگردان و افسرده است و برای سال‌ها تراپی نمی‌رود و از هیچ‌کس هم کمک نمی‌خواهد. بادکنک هر روز بیشتر باد می‌شود. 🔹دانشجو، زورگویی استاد راهنما را سال‌ها تحمل کرده و سکوت می‌کند. 💢 تکلیف مسائل زندگی را روشن کنید. نگذارید مسائل در طولانی‌مدت، حل‌نشده باقی بمانند. درمورد آن‌ها حرف بزنید، گفت‌وگو کنید یا توافق کنید. 🔺اگر با تلاش هم حل نمی‌شوند و راهی ندارند، آن‌ها را بپذیرید و راه دیگری در زندگی آغاز کنید. 🔺بلاتکلیف‌ماندن مسائل، روان ما را فرسوده می‌کند. نگذارید بادکنک خشمتان، بیش از حد باد شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش عجیب میرزای نائینی (ره): خیلی دربرخورد با مردم با احتیاط باشید کس نمی داند در این بحر عمیق سنگریزه قرب دارد یا عقیق •┈••✾🔹✾••┈•
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوازدهم من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی
. 📔 🌹 💠 چیزی که از دهان فاطمه شنیده بودم را باور نمی‌کردم. انگار خواب بودم وقتی گفت که:"والا داداش یونس قبل از رفتنش یواشکی بهم یه پیغام داده که بهت برسونم.‌ قربونش برم انقدر خجالتیه که نتونسته به خودت یا بقیه بگه. راستش گفته از جانب من به فرشته خانم سلام برسون و بگو اگه قبول داره که عقد دخترعمو و پسرعمو رو تو آسمونا بستن، منتظرم بمونه. اگه شهادت قسمتم نشد و روزیم به دنیا بود، با بابا و مامان صحبت می‌کنم و به زودی پا پیش میذارم ان‌شاالله. اگرم به دلش نیست و نمی‌خواد منتظر بمونه که هیچ اجباری نیست. الهی که خوشبخت و عاقبت بخیر بشه. " این را گفته بودی و جواب می‌خواستی. دوتا انگشتر نقره هم با نگین سرخ، از مشهد سوغاتی آورده بودی.‌ جفت هم. یکی برای خواهرت و یکی برای من! فاطمه داد دستم و گفت "قایمش کن!" و این سومین سوغاتی تو بود که به من می‌رسید. فاطمه حرفت را گفته و نظرم‌ را نپرسیده بود. انگار از دلم خبر داشت! از خجالت رنگ به رنگ شده بودم... انگشتر را لای دستمال پیچیده و توی جیبم پنهان کرده بودم. خدا چه زود مراد دلم را داده بود یونس. همان شب سجدهء شکر رفتم و به نذرهایی که کرده بودم و باید ادا می‌شد فکر کردم! معلوم بود که منتظرت می‌ماندم. تا آخر جنگ که هیچ... حتی تا آخر دنیا! کاش آدمیزاد توی این دو روز زندگی، به هرچیز خوبی که آرزو داشت می‌رسید. مثل من. آن روزها واقعا خدا نظر کرده بود به دلم. به دو ماه نرسیده، زمزمهء خواستگاری بلند شد و همین که تو از جبهه برگشتی قرار و مدارش هم گذاشته شد. مادر و پدرها از خودمان بیشتر خوشحال بودند. این وصلت، شاید هردو خانواده را حتی از قبل بهم نزدیک‌تر می‌کرد. همان یکبار که آمدید، جواب مثبت را از بابا گرفتید. ما آشناتر از این حرف‌ها بودیم... طی یک مراسم ساده، ما زن و شوهر شدیم. خطبهء عقد را که خواندند، مهرت دوبرابر شد و به قلبم نفوذ کرد. انگار کل دنیا یک طرف بود و تو طرف دیگرش. با تو بودن ولی رسم و رسوم خاص خودش را داشت یونس. مثلا کدام دامادی فردای روز عقد، وصیتنامه به دست همسر جوانش که پر از ذوق و شوق است داده، که تو دادی؟ البته که شاید هم‌رزمانت اینطور بودند... من حتی یک ساعت هم نتوانستم ببینمت. خطبه را که خوانده بودند، جشن کوچکی برگزار شده بود. تو کلا توی مردانه بودی و آخر شب سنگین و رنگین خداحافظی کردی و با خانواده‌ات رفتی. تنها چیزی که توی ذهنم مانده بود، لبخند زیبایت توی آینهء سر سفره بود که از زیر چادر دیده بودمش. مثل همیشه سر به زیر بودی و پر از نجابت. فردا هم که آمدی به دیدنم، برای خداحافظی بود... چه می‌شد کرد؟ خودم پذیرفته بودم. اصلا تو را با همین خلق و خو بود که دوست داشتم. وصیت‌نامه را دادی و گفتی داشتنش حق من هست! تنم لرزید ولی لبخند زدم و پنهانی آیه‌الکرسی خواندم برایت. دو سال عقد کرده بودیم و هربار که از زیر قرآن رد می‌شدی و عزم رفتن‌ به جبهه می‌کردی، هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم. ولی چاره‌ای نبود. نه تو اهل ماندن و زندگی معمولی کردن بودی و نه من می‌خواستم که سد راهت باشم. حتی اگر زبانم لال، نتیجهء انتخابت، نوشیدن شربت شهادت بود! ولی یونس، تو شهید زندهء من بودی. جای جای تنت زخمی تیر و ترکش عراقی‌ها بود و باز هم ایستادگی می‌کردی. ریه‌های شیمیایی شده‌ات گاهی زندگی را برایت سخت می‌کرد و باز هم لابه‌لای سرفه‌ها، الهی شکر می‌گفتی. با این حد از صبر و تحمل و توان و مقاومت، بی‌‌اغراق شده بودی الگوی خیلی‌ها که با دیدن لبخند همیشگی‌ات انرژی می‌گرفتند، مثل خودِ من! قطعنامه که امضا شد و رسما اعلام کردند جنگ تمام شده، من دنیا دنیا خوشحال شدم و تو... معلوم نبود چه حالی داری. شادی یا غمگین؟ هرچه در صورتت می‌گشتم، نمی‌فهمیدم درگیر چه نوع احساسی هستی اما عزیزم! خوب می‌شناختمت و از چیزی مطمئن بودم؛ آن هم این‌که تو مردی نیستی که از مبارزه نکردن استقبال کنی و حالا شش دانگ بچسبی به خانه و زندگی جدید و همسر و مادیات. از تابلوی خطاطی‌ات مشخص بود که شعارت چیست: "موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست...". الحق که همین بودی. از لحظه به لحظه‌ای که داشتی، استفاده می‌کردی. تازه عروسی کرده بودیم که باهم و به پیشنهاد تو کنکور دادیم و قبول شدیم، من ادبیات و تو پزشکی. چه روزهای ملس و شیرینی بود. کار کردن، خشت خشت روی هم چیدن و زندگی ساختن و درس و تحصیل و بعد هم به دنیا آمدن پسرمان، میثم. توی آن شرایط واقعا اگر کمک‌های تو نبود من وارد دانشگاه نمی‌شدم، مخصوصا حمایت‌های بی‌دریغت زمانی که مبینا را حامله بودم و مدرسه هم می‌رفتم و شده بودم معلم ادبیات. در کنار تو داشتم به تک تک آرزوهایم می‌رسیدم. عادتم شده بود که بعد از هر نماز صبح، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم تا خدا را باخبر کنم که بابت داشتنت تا چه حد شاکرم.
. دخترمان که از راه رسید، چشمانت از شادی برق می‌زد. می‌گفتی دختر برکت و رحمت و نعمت است. روز جمعه بود و هم وزنش خرما خریدی و پخش کردی. حالا جمعمان کامل‌تر شده بود و پاقدم مبینا انقدر خوب بود که تو وارد دورهء تخصصی شدی. هیچکس به جز من، خبر نداشت که آقای دکتر، چقدر به مردم بی‌بضاعت کمک می‌کرد و چطور بی‌تاب می‌شد وقتی بو می‌برد جایی هست که به حضورش نیاز دارند. روزهای گذراندن طرحت را فراموش نکرده‌ام. ما سختی‌های زیادی کشیدیم یونس جان. بالا و پایین‌های زندگی خیلی وقت‌ها تاب و توانمان را به کم‌ترین حد ممکن رساند و دوباره توکل کردیم و دست به زانو زدیم و بلند شدیم. توی همان ایام سختی هم خیلی پیش می‌آمد که از خرج خودمان می‌زدیم برای کمک به دیگران. هرجایی که سیل بود و زلزله و آشوب، تو هم پاکار بودی. مطب و خانواده را رها می‌کردی تا بلکه اگر کاری از دستت برمی‌آید دریغ نکرده باشی‌. کرمانشاه و گلستان و خوزستان و حمیدیه... یونس..‌. یونسِ عزیزم... تو هنوز هم همان مرد مقاوم سال‌های دوری. نه؟ همان رزمندهء بی سربند و بی نام و نشانی که تمام عمرش به جهاد گذشته. دوباره دست می‌کشم روی قاب. فقط دیگر شبیه این عکس نیستی. اسلحه و لباس رزم نداری و آنقدرها جوان نیستی. حالا گرد نقره‌ای پاشیده شده روی موها و محاسنت و برق چشمانت بیشتر از قبل به چشم من می‌آید. لبخندت عمیق‌تر شده و چین‌ کنار پلک‌هایت انگشت شمار شده. تو دوست داشتنی‌تر شدی یونس. برای من، بچه‌ها، خانواده‌ات و دوستانت. حتی برای تک‌تک بیمارانت... 💢 ... ✍🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨به نام خداوند نیکوسرشت 🌸که او در جهان بذرنیکی بکشت ✨خدایا... 🌸صبحمان را ✨با نام تو آغاز می‌كنیم 🌸نام تو آرامش ✨لحظه‌‌‌هايمان است 🌸و می‌دانیم امروز بركت و شادی ✨را مهمان لحظه‌‌هايمان خواهی كرد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🌻سلام ای یاور بی یاوران، مولا جان🌻 🌼هر روزم را با سلام به تو شروع میکنم آقای من، امید دارم روزی جوابم را خواهی داد🥺 🔖کاری از گروه نقشاب
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ >> حتماً حتماً با مشکلات امنیتی و اقتصادیِ مختصری امتحانتان می‌کنیم و نیز با ضررهای مالی و جانی و زراعی. البته به اهل صبر مژده بده؛ سوره بقره آیه ۱٥۵
. 🌹 کارگران از شریف ترین ✨ طبقه اجتماع هستند 🌹 زیرا چرخش دست و بازوی ✨ آنها باعث چرخش چرخه های 🌹 زندگی جامعه و امتداد ✨ رگه های حیات در مجاری 🌹 هــســتــی اســت 🌹11 اردیــبــهــشــت ✨روز جــــهـــانـــی 🌹کار و کارگر خجسته باد 🌺🍃
*💠 | * عليه السلام *🔹إنَّ اَلْحَقَّ ثَقِيلٌ مَرِيءٌ وَ إِنَّ اَلْبَاطِلَ خَفِيفٌ وَبِيءٌ 🔸همانا حقّ سنگين است اما گوارا، و باطل سبك و آسان است اما كشنده.* 📗 نهج البلاغه، حکمت 376 ─━━━━━─━━━─━━━━━─