.
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📒 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_اول
همیشه همینطور بودی. یکدنده و لجباز و... فداکار! این روزها چقدر کمت دارم برای زندگی. قبل از آنکه دوباره و دوباره برای رفتن تذکر بدهند، از همان پشت شیشه خوب نگاهت میکنم. روی آن تخت سفید، زیر حجم وسیعی از دستگاهها خوابیدی. انگار نه انگار یکی اینجا ایستاده و آشوبترین حال جهان را دارد. قلبم میخواهد مچاله بشود. باز به گریه می افتم و پشت ماسکی که به صورتم زدهام نفس کم می آورم. میدانم از گریه کردن خوشت نمیآید ولی اختیار این اشکها دست من نیست. تو باید مقاومت کنی یونسم. هم تو... هم من!
یادت که نرفته؟ به من قول دادی که اتفاق بدی برایت نمیافتد و صحیح و سلامت میمانی. تو روی قولی که به من میدهی حساسی.
نمیدانم جواب دختر و پسرمان را چه بدهم؟ توی خانه منتظر خبر خوب من نشسته اند و خب! کدام خبر خوب و خوش؟ می ترسم پا بیرون بگذارم ولی چاره ای نیست. همکارانت تا اینجا هم لطف کردند که اجازه دادند ببینمت. توی دلم برایت آیه الکرسی میخوانم و فوت میکنم. میخورد به ماسک و برمیگردد به خودم.
با چشم پر از اشک، بیرون میزنم از بیمارستان. حس غریبی دارم. نگرانم. دلواپسم. کاش کنارم بودی. تا خانه راهی نیست. قدم میزنم.
مبینا در را باز میکند و بی هیچ سوالی چشمان قهوهای روشنش را میچرخاند توی صورتم. چقدر نگاهش شبیه تو شده! بوده؟ پس چرا قبلا نفهمیده بودم یونس؟
دستش از روی دستگیره سُر میخورد و کنار میکشد تا وارد بشوم. عطر قیمه همه جا پیچیده. نمیپرسم میثم کجاست. باید مراقب باشم که آلودگی بیمارستان توی خانه پخش نشود. مستقیم میروم تا دوش بگیرم.
یونس، بغض سمجی توی گلویم گیر کرده و برای انفجارش نگرانم ولی خیالت راحت باشد، حواسم هست که باید خودم را کنترل بکنم. به هر قیمتی. به قول تو بچهها گناه دارند...
وارد اتاقمان که میشوم قاب عکست دلم را میبرد. ببین چه لبخند زیبایی داری. نگاهم پرت میشود سمت شیشهء الکل روی میز. این روزها هر قدمی که برمیدارم ذکر "لعنت به کرونا" را بارها و بارها زیرلب میگویم.
اگر نبود حالا تو اینجا بودی. دراز کشیده بودی و از بوی لیمو عمانی قیمه تعریف میکردی. چند روز شده که غذا نخوردی یونس؟
_مامان؟
برمیگردم. کی بچهها آمدند تو که من نفهمیدم؟ ستایش سلام میکند. با سر جوابش را میدهم. دماغش پُف کرده و زیر چشمش گود رفته. قدیمیها میگفتند اگر زن حامله دماغش پف کند، بچه پسر است یا دختر؟ یادم رفته... مغزم بهم ریخته انگار.
همه سکوت کردهاند و فقط تیک و تاک ساعت به گوشم میخورد. وسط اتاق بلاتکلیف ایستادهام. چرا خجالت میکشم مستقیم نگاهشان کنم؟ دلم میخواهد فرار کنم. از همه... مخصوصا بچههایمان.
میثم تکیه میدهد به چهارچوب و میپرسد:
_اینجور که معلومه خبر خوشی نداری مامان، نه؟
نوک انگشتانم یخ میکند. بالاخره که چی؟ حق دارند بدانند. لبم را با زبان تر میکنم و سختترین جملهء دنیا را میگویم:
_باید توکلمون به خدا باشه پسرم...
صدایم دو رگه شده. نه یونس؟ میدانستم مبینا نمیتواند طاقت بیاورد. خیلی بابایی بوده از بچگی. حتی حالا که بیست و پنج ساله شده و خودش صاحب خانه و زندگی شده. میزند زیر گریه.
خودم یکی را میخواهم که دلداریَم بدهد. فقط نگاهش میکنم. ستایش بغلش میکند و میخواهد آرامش کند ولی مبینا اجازه نمیدهد و ناگهان براق میشود توی صورت من و صدایش را بالا میبرد!
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری