eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
297 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
62 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوم ناگهان براق می‌شود توی صورت من و صدایش را بالا می‌برد!
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📒 🌹 ... 💠 آن روز را خوب به‌خاطر دارم‌. اولین جرقه‌های دوست داشتنِ تو همان وقت بود که به جانم افتاد. تو ولی تا سال‌ها بی خبر بودی... عمو حاجی، شما و بچه‌ها را سوار ماشین کرده و آمده بود پیِ ما تا مثل همیشه برویم گردش و تفریح جاجرود. با همان پیکان سفید یخچالی که تازگی‌ها قسطی خریده بودش و من عاشقش شده بودم. خب ما به جز دوچرخهء صادق، هیچ وسیلهء نقلیه‌ای نداشتیم و شما همیشه جورِمان را می‌کشیدید. می‌دانستم زنعمو گاهی دوست دارد عوضِ ما، با خانوادهء برادرش برود بیرون ولی به احترام شوهرش چیزی نمی‌گفت. این‌ اسرار را فاطمه فقط به من می‌گفت و قسمَم می‌داد جایی درز پیدا نکند. مثل زهرا دوستش داشتم. عین خواهر بودیم! اواسط بهار بود و نزدیک امتحانات ثلث آخر. چپیده بودم توی اتاق پذیرایی که با بدبختی کلیدش را از مامان گرفته بودم و داشتم مثلا کتاب تاریخم را می‌خواندم که صدای بوق عمو را شنیدم. صدای بوق زدن عمو را می‌شناختم... مخصوصا وقتی سرحال بود. از سر کوچه که می‌پیچید تو، سه تا بوق می‌زد که یعنی خبردار. من آمدم! دفتر و کتاب را بشمار سه جمع کردم و زدم پشت پشتی‌های مخملی لاکی. روپشتی توری را صاف کردم و بلند شدم. نگاهم را یک دور توی اتاق چرخاندم تا مطمئن بشوم موقع تراش کردن مداد، چیزی روی فرش نریخته باشد. مامان روی تمییزی اتاق پذیرایی حساس بود و کلیدش را دست هرکسی نمی‌داد! از پنجره سرک کشیدم به کوچه. ماشین‌ دورتر پارک شده بود و اولین کسی که دیدم تو بودی یونس! تازه به قول خانم‌جان، قد کشیده و استخوانی ترکانده بودی و پشت لبت سبز شده بود. موهایت را از ته تراشیده بودی. دستت را توی جیب شلوارت فرو کرده و تکیه داده بودی به دیوار آجری خانهء علی آقا نقاش که روبه‌روی ما بود و با کتونی سفید و سیاهت که خیلی هم نو نبود، سنگی را اینور و آنور می‌کردی. معلوم بود سرحال نیستی وگرنه مثل همیشه اول از همه آمده بودی سراغ صادق و صدای احوالپرسی‌تان حالا همه جا پیچیده بود... هم سن و سال بودید تقریبا. قرار بود همان سال دیپلم بگیرید. از هیچ‌کدامتان دل خوشی نداشتم بس که اخلاق‌های مردانه داشتید! وسوسه شدم که برای یکبار هم شده، خوب نگاهت کنم. دزدکی. راستش از چند روز پیش که خدیجه خانم، توی صف نفت، من را از مامان، برای پسر کوچک‌ترش حبیب خواستگاری کرده بود یاد تو افتاده بودم. نمی‌دانم چرا! فکر و خیال‌های تازه... مدام ترس داشتم که نکند مامان و بابا یا صادق و زهرا بو ببرند ماجرای خواستگاری را فهمیده‌ام و هر دقیقه بی آنکه بخواهم فکر و خیال‌هایی از توی مغزم عبور می‌کند! صدبار توی خواب بله گفته بودم و برایم کِل کشیده بودند. لباس عروسِ آستین پفی منجق دوزی و دامن بلند و سفید و موهای شکوفه زده و کیک قلبِ سر سفره و...‌ به اینجا که می‌رسیدم لبم را گاز می‌گرفتم و صلوات می‌فرستادم که زبانم لال توی صورتم ذوقی چیزی پیدا نشود و بدبختم نکند این رویاهای دخترانه. پسر خدیجه خانم را خیلی وقت پیش بارها دیده بودم. توی تعزیهء چهارم محرم همیشه یکی از دو طفلان مسلم می‌شد و چقدر برای مظلومیتش گریه کرده بودم! 💢 ... ✍🏻