حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_اول همیشه همینطور بودی. یکدنده و لجباز و
.
📒 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دوم
ناگهان براق میشود توی صورت من و صدایش را بالا میبرد!
_چرا مامان؟ چرا با ما مشورت نکردی؟ از تو بعیده بخدا. آخه مگه نمیدونستی که بابا ریههاش سالم نیست؟ اینهمه دکتر! چرا باید بابای بیچاره و مریضِ ما فداکاری کنه؟ بس نبود یه عمر جون کندنش واسه مردم؟ دیگه تا کی؟ دلتون برای ما نسوخت؟ ما آدم نبودیم؟
_بسه مبینا. نمیبینی حال و روز مامانو؟
_همتون میدونید اگه مامان بهش میگفت نه، بخدا نمیرفت! چرا اجازه دادی که بره مامان؟ هان؟؟
نترسیدهام ولی حس عجیبی دارم. یونس، دخترت از کی یاد گرفته اینطور سر من داد بزند؟ از وقتی تو روی تخت افتادی و پشتم خالی شده؟ پاهایم از درون به رعشه میافتد. یعنی خیال میکند من میتوانستم یک تنه سد راه تو بشوم؟!
دلواپس ستایشم که با آن شکمِ پُر باید اینهمه تنش را تحمل بکند، ولی خوشحالم که به قول خودت از عروس و داماد شانس آوردیم.
مبینا هنوز برزخ است و داد و بیداد میکند. نگفته بودم یونس خان؟ همان روزی که زل زدی توی چشمم و محکم گفتی تا تهش مردانه میجنگی، نگفتم بچههایت پدر میخواهند؟
نگفتم خدایی نکرده اگر یک تار مو از سرت کم بشود، همینها یقهء من را هم میگیرند که مواظبت نبودم یعنی؟ خب بفرما! تحویل بگیر عزیزم.
حالا چه جوابی بدهم؟ مثل خودت لبخند بزنم و سکوت کنم؟ من که جذبهء تو را ندارم...
یک قدم عقب میروم و مینشینم روی تخت. به جدل بین میثم و مبینا نگاه میکنم. میثم ابروهای پرپشتش را گره زده و خواهرش را مواخذه میکند. صورتش با تهریش به جوانیهای تو میماند.
کاش میتوانستم قفل دهانم را باز کنم و برایشان بگویم چه حالی داشتی وقتی روزهای آخر، خبرهای بیمارستان را برایم میگفتی. چقدر شبیه دوران جوانیات شده بودی. میخواستی خودت را به هر در و دیواری بکوبی تا بلکه به یک نفر هم که شده کمک کنی.
ستایش عوض خواهرشوهر گریانش از من عذرخواهی میکند و دنبال بچهها میرود بیرون. بیتفاوت نشدهام ولی توان زندگی ندارم بی تو... دلم برای مبینا هم میسوزد. از فشار غم و غصه اینطور شده. بگذار غصههایش را سر من خالی کند. چه اشکالی دارد؟
زندگی و شوهرش را ول کرده و آمده تهران بخاطر تو. خیال میکند چون یک ماه ما را ندیده، این بلاها سرمان آمده.
راستی پس بقیهء مردم این روزها چکار میکنند یونس؟ این بلا از کجا افتاد وسط زندگی همه؟ حق با تو بود که میگفتی آدمیزاد ضعیف است. ما اگر خدا را نداشتیم چه میکردیم؟
دست میکشم روی قاب عکست. تصویرت را تار میبینم. شبی که قرار بود تصمیم بگیری در بخش کروناییها فعالیت کنی، همین شکلی شده بودی یونس. درست مثل آن وقتها که بند پوتین را محکم گره میزدی برای جبهه... فقط مثل این عکس سربند سرخ "یا زهرا" نداشتی عزیزم.
هنوز هم بعد از سی و چند سال، وقتی یاد خاطرهء آن روزها میافتم صورتم پر از خنده میشود. اولین باری که حرف جبهه رفتن را پیش کشیدی...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
16.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ نقل قول از آیتالله حائری شیرازی :
خط موضع گیری در آخـــــــرالزمان، فقط اسرائیل است که جهان را به دو صف تبدیل میکند!
🔹بنده همیشه برایم سوال بود چرا مردم فلسطین اینقدر زجر می کشند و چرا عنایت ویژه پرودگار شامل حالشان نمی شوند.؟
شاید یکی از جوابها همین صحبت ها باشه
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸️🔹️🔸️
📌 #سلام_امام_زمانم
🔹️السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🔸️سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای! سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
#بهره_ای_از_کلام_وحی
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
<< تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ ۖ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ ۖ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ >>
همان طورکه گفته شد، دوران آن جوامع بهسر رسید. کارهای آنها به خودشان مربوط بود و کارهای شما هم به خودتان مربوط است! شما پاسخگوی کارهای آنها نخواهید بود.
سوره بقره آیه ۱۴۱
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صفحه اول روزنامههای سهشنبه ۲۸ فروردین ١٤٠٣
امام حسين عليه السلام:
لَيستِ العِفّةُ بمانِعَةٍ رِزْقا، و لا الحِرصُ بجالِبٍ فَضْلاً، و إنَّ الرِّزقَ مَقْسومٌ و الأجَلَ مَحتومٌ، و اسْتِعمالُ الحِرصِ طَالبُ المَأْثَمِ
نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده و اجل حتمى است و حرص زدن طلب گناه است
ميزان الحكمه ج3 ص25
.
💢 آب نبات تلخ
بعضی پدرها بچهای را که خطایی کرده و نمیتوانند او را بگیرند، دست در جیب میکنند و میگویند بیا آب نبات به تو بدهم و به مجرد آمدن، او را گرفته و کتک میزنند و فکر میکنند خیلی زرنگ بودهاند! این بچه از این به بعد میداند علاوه بر اینکه پدر قدرتمند است، نقشهکش هم هست و سایر نصیحتها و تذکرات پدر را از همین قبیل میداند که دارد نرمم میکند که مرا بگیرد. مثلا پدر میخواهد قصه پیغمبران را برای او بگوید، او در خیالات خودش میگویدک پدر میخواهد این کار را بکند که من حرفش را گوش بکنم! لذا پس از این هر موقع معلّم، مربی و روحانی حرفی بزنند، تداعی میکند که این حرفها را میگویند که رامم کنند.
💠مرحوم آیتالله حائری شیرازی
.
🔅 #پندانه
✍️ درون آدهاست که جایگاهشان را مشخص میکند
🔹در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنکفروشی نگاه میکرد.
🔸بادکنکفروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار میکردند، جذب خود میکرد.
🔹سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.
🔸بادکنکها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
🔹پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود!
🔸تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنکفروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها میکردید آیا بالا میرفت؟
🔹مرد بادکنکفروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود، برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت.
🔸پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوجگرفتن بادکنک میشود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
💢 زندگی هم همین طور است. چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدمهاست که تعیینکننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایستهتری نصیبشان میشود.
مگس ها چشمانی مرکب دارند که به آن ها این امکان را می دهد که روشنایی و تاریکی را به شکلی بسیار دقیق از یکدیگر تشخیص دهند. وقتی در اتاق می چرخند، تنها چیزی که به دنبالش هستند یک منبع نور است. گرچه پنجره ی باز هم یک منبع نور محسوب می شود اما یک جریان هوا هم از بیرون به داخل می آورد. این باد جوی ایجاد می کند که مگس خیلی مایل به پرواز در آن نیست، امری که باعث دوری آن از پنجره و گشتن به دنبال یک منبع نور دیگر می شود.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوم ناگهان براق میشود توی صورت من و صدایش را بالا میبرد!
.
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📒 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو...
💠 #قسمت_سوم
آن روز را خوب بهخاطر دارم. اولین جرقههای دوست داشتنِ تو همان وقت بود که به جانم افتاد. تو ولی تا سالها بی خبر بودی...
عمو حاجی، شما و بچهها را سوار ماشین کرده و آمده بود پیِ ما تا مثل همیشه برویم گردش و تفریح جاجرود. با همان پیکان سفید یخچالی که تازگیها قسطی خریده بودش و من عاشقش شده بودم.
خب ما به جز دوچرخهء صادق، هیچ وسیلهء نقلیهای نداشتیم و شما همیشه جورِمان را میکشیدید.
میدانستم زنعمو گاهی دوست دارد عوضِ ما، با خانوادهء برادرش برود بیرون ولی به احترام شوهرش چیزی نمیگفت. این اسرار را فاطمه فقط به من میگفت و قسمَم میداد جایی درز پیدا نکند. مثل زهرا دوستش داشتم. عین خواهر بودیم!
اواسط بهار بود و نزدیک امتحانات ثلث آخر. چپیده بودم توی اتاق پذیرایی که با بدبختی کلیدش را از مامان گرفته بودم و داشتم مثلا کتاب تاریخم را میخواندم که صدای بوق عمو را شنیدم.
صدای بوق زدن عمو را میشناختم... مخصوصا وقتی سرحال بود. از سر کوچه که میپیچید تو، سه تا بوق میزد که یعنی خبردار. من آمدم!
دفتر و کتاب را بشمار سه جمع کردم و زدم پشت پشتیهای مخملی لاکی. روپشتی توری را صاف کردم و بلند شدم.
نگاهم را یک دور توی اتاق چرخاندم تا مطمئن بشوم موقع تراش کردن مداد، چیزی روی فرش نریخته باشد. مامان روی تمییزی اتاق پذیرایی حساس بود و کلیدش را دست هرکسی نمیداد!
از پنجره سرک کشیدم به کوچه. ماشین دورتر پارک شده بود و اولین کسی که دیدم تو بودی یونس!
تازه به قول خانمجان، قد کشیده و استخوانی ترکانده بودی و پشت لبت سبز شده بود. موهایت را از ته تراشیده بودی.
دستت را توی جیب شلوارت فرو کرده و تکیه داده بودی به دیوار آجری خانهء علی آقا نقاش که روبهروی ما بود و با کتونی سفید و سیاهت که خیلی هم نو نبود، سنگی را اینور و آنور میکردی.
معلوم بود سرحال نیستی وگرنه مثل همیشه اول از همه آمده بودی سراغ صادق و صدای احوالپرسیتان حالا همه جا پیچیده بود...
هم سن و سال بودید تقریبا. قرار بود همان سال دیپلم بگیرید. از هیچکدامتان دل خوشی نداشتم بس که اخلاقهای مردانه داشتید!
وسوسه شدم که برای یکبار هم شده، خوب نگاهت کنم. دزدکی. راستش از چند روز پیش که خدیجه خانم، توی صف نفت، من را از مامان، برای پسر کوچکترش حبیب خواستگاری کرده بود یاد تو افتاده بودم. نمیدانم چرا! فکر و خیالهای تازه...
مدام ترس داشتم که نکند مامان و بابا یا صادق و زهرا بو ببرند ماجرای خواستگاری را فهمیدهام و هر دقیقه بی آنکه بخواهم فکر و خیالهایی از توی مغزم عبور میکند!
صدبار توی خواب بله گفته بودم و برایم کِل کشیده بودند. لباس عروسِ آستین پفی منجق دوزی و دامن بلند و سفید و موهای شکوفه زده و کیک قلبِ سر سفره و...
به اینجا که میرسیدم لبم را گاز میگرفتم و صلوات میفرستادم که زبانم لال توی صورتم ذوقی چیزی پیدا نشود و بدبختم نکند این رویاهای دخترانه.
پسر خدیجه خانم را خیلی وقت پیش بارها دیده بودم. توی تعزیهء چهارم محرم همیشه یکی از دو طفلان مسلم میشد و چقدر برای مظلومیتش گریه کرده بودم!
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 فقط این آیه در ذهنتان بماند کافی است 👌
🍃 فضیلت و اهمیت بالای احسان به والدین در قرآن کریم 💯
🎙حجت الاسلام عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بارالها
امروز به برکت صلوات
بر محمد و آل مطهرش (ع)
به من و همه ی دوستان
و عزیزانم، خیر و برکت
و روزی فراوان وحلال
عطا بفرما، الهی آمین
سلام صبح چهارشنبه تون
معطر به عطر خوش صلوات
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺🍃🍃🍃