عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
خط مقدم مهران
دو سه ساعت بعد، محسن (نفر وسط) دیگه نبود
عکاس: حمید داودآبادی
حسرت به دلم مونده که یه نفر، یواشکی دهنم رو ببرم دم گوشش، صدای آرومم رو بشنوه، سریع بذارم در برم که مجبور نشم چشمام به چشمای متعجبش گره بخوره. اونم چشمای محجوب و سرشار از خجالت اون!
کاش اون شب، که فرمانده گفت: یه آرپی جی زن شیر بفرستید،
وقتی محسن پرید و آرپی جی به دست رفت طرف خاکریز، صدای منو توی گوشش می شنید!
اون وقت که دستش رو بوسیدم، از خجالت لرزید. بغلش کردم، لبام رو بردم دم گوشش، خواستم بگم، رو نشد. هی پرسید:
برادر ... شما هی می خوای یه چیزی به من بگی ولی ...
نگفتم. اشکام ریخت روی صورتش.
محسن از خاکریز رد شد و رفت توی سینه دوشکایی که دشت رو از آتش پر کرده بود.
پنج دقیقه بعد که فرمانده داد زد:
یه آرپی جی زن دیگه بفرستید ...
کمرم بدجوری درد گرفت!
طلوع روز سه شنبه 10 تیر 65 که خط مقدم مهران شکست، تیغ تیز آفتاب افتاد روی صورت محسن صباغچی که از خون سرخ شده بود.
چی کشید مادرش وقتی فهمید دومین پسرش هم رفته!
یعنی میشه روز قیامت، منو از ته ته جهنم بیارن بالا، اجازه بدن برم دم دروازه بهشت، محسن بیاد جلو و بگه:
- اون شب چی میخواستی بگی؟
دهنم رو ببرم دم گوشش، نمی خوام هیچکس حتی خدا صدام رو بشنوه، آروم در گوشش بگم: - محسن، خیلی دوستت دارم!
حمید داودآبادی
10 تیر 1398
عکس حجله ای فرمانده
دم غروب بود. عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند:
"مهران باید آزاد شود."
بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد. قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند.
دم غروب بود.
فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیرنظر بگیرد.
وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. از او خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم.
ایستاد، عکس گرفتم، که شد این.
با خنده گفتم:
- برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون.
خندید و گفت:
- عمرا اگه بتونی.
و خندیدم و گفتم:
- حالا می بینیم.
فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟!
13 تیر ماه سالروز سفر بی بازگشت چهار عزیز ایرانی، حاج احمد متوسلیان، تقی رستگار مقدم، کاظم اخوان و سید محسن موسوی در بیروت لبنان است.
امروز که 37 سال از آن حادثه تلخ و مبهم می گذرد، باید پرسید:
* چرا این حضرات سیاسی نظامی و دیپلمات، نتوانسته اند یک پرونده را در عرض 37 سال به سرانجام برسانند؟
* چرا تا امروز هیچ خبر درست و مطمئنی نه به مسئولین بالاتر خود و نه مردم، که به خانواده های چشم انتظار آنها نداده اند؟!
* و اینکه پس کی زمان اعلام اخبار خوش و امیدوارکننده! می رسد؟
* و در نهایت اینکه آنها شهید شده اند یا زنده اند؟!
* آقایان نظامی، سراداران:
محسن رضایی، علی شمخانی، محسن رفیقدوست، حسین دهقان، احمد کنعانی و ...
* آقایان سفرا و دیپلمات:
علی اکبر ولایتی، کمال خرازی، علی اکبر محتشمی پور، موسی فخر روحانی، احمد دستمالچیان، همایون علیزاده، محمدعلی سبحانی، مسعود ادریسی، عباس عبدی و ...
* و از همه مهمتر، مسئولین کمیته های پی گیری در دولت های مختلف که بودجه، زمان، امکانات، مکان و موقعیت های مهمی در دست داشتند:
سید حسین موسوی، علی ربیعی، محسن آرمین، سید احمد موسوی، صالح کاظمی نیا، سید رائد موسوی و ...
حافظ، اسرار الهی کس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد؟!
حمید داودآبادی
13 تیر 1398
@hdavodabadi
.
🔹نام کتاب: #سی_و_هفت_سال
( نگاه واقعبینانه به طولانیترین گروگانگیری قرن اخیر)
🔹به کوشش: #حمید_داود_آبادی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحه: 100 صفحه
🔹قیمت: ۶۴۰۰تومان
.
📚معرفی کتاب
37 سال از یکشنبه تلخی که در پست بازرسی برباره در شمال بیروت، آن حادثه تلخ اتفاق افتاد، میگذرد.این کتاب نگاهی است به تمام اخبار ضد و نقیضیکه در این سال ها بیان شده و سعی دارد حتی المقدور نقبی به حقیقت بزند.
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
🛍لینک خرید آسان
http://yon.ir/qWcw6
مرکز پخش
02537840844
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🆔 @nashreshahidkazemi
بغضی که به کتاب تبدیل شد
هرچند می دانم خیلی به ضررم تمام خواهد شد ولی هر چه باشد از غربت و مظلومیت ۳۷ ساله حاج احمد متوسلیان، کاظم اخوان، تقی رستگار و سیدمحسن موسوی که بیشتر نیست.
این جملهای است که نویسنده کتاب «سی و هفت سال» در ابتدای کتاب خود و زیرعنوان «چه کسانی نخواستند حاج احمد برگردد؟» آورده و نوشته است که ماجرای ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی در سال ۶۱ در طول این سالها چه فراز و نشیبهایی داشته و شاید به همین دلیل نام دیگر کتاب خود را گذاشته است «نگاهی واقع بینانه به طولانیترین گروگان گیری قرن اخیر»
چهاردهم و به روایتی ۱۳ تیر ماه ۱۳۶۱، خودروی هیأت نمایندگی دیپلماتیک ایران حامل سردار احمد متوسلیان وابسته نظامی سفارت ایران در بیروت، سیدمحسن موسوی کاردار سفارت ایران در بیروت، تقی رستگار مقدم کارمند سفارت ایران و کاظم اخوان عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی توسط مزدوران حزب فالانژ لبنان متوقف شده و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک توسط آدمربایان دستنشانده رژیم صهیونیستی ربوده شدند.
حمید داودآبادی را بیشتر از همه بچههای جبهه و جنگ و علاقه مندان به کتابهای حوزه دفاع مقدس میشناسند. او همان کسی است که با پایان یافتن جنگ تحمیلی سلاحش را بر زمین نگذاشت بلکه آن را تبدیل به قلم کرد تا ایثارگریهای رزمندگان را برای نسلهای بعد از خود به تصویر بکشد. مستند برادر احمد یا کتاب کمین جولای ۸۲ از آثار این نویسنده است. او ۳۰ سال است که دست به قلم است و هر روز کتابهایی خواندنی از دوران دفاع مقدس مینویسد.
رهبر معظم انقلاب در سال ۷۷ پس از مطالعه کتاب یاد ایام برای داودآبادی دعا کرد تا این کتابش گامی برای خلق یک قصه بلند خوب و هنرمندانه باشد.
اما فلسفه نگارش کتاب سی و هفت سال را از زبان خودش بشنوید که در تیر ماه سال ۹۶ میگوید که بغض خاطره دیپلماتهای ایرانی پس از ۲۲ سال گلویش را میخراشد و چاره را در نوشتن کتابی می بیند تا بگوید آنچه را که دیگران نگفتهاند یا نخواستهاند که بگویند. اما ۲۴ سال پیش چه رخ داده بود که بعد از دو دهه هنوز داودآبادی را رنج میدهد.
موضوع به خرداد ۷۴ برمی گردد که نویسنده کتاب سی و هفت سال به لبنان سفر میکند و در لابلای گفت وگوهای خود با یکی از اعضای رده بالای جنبش امل، سخن از چهار گروگان ایرانی به میان میآید و داودآبادی متوجه میشود که روبرت مارون حاتم معروف به کبرا یعنی فردی که دیپلماتهای ایرانی را به گروگان گرفته در بیروت زندگی میکند و به همین دلیل تلاش میکند تا هر طور شده او را ببیند و ماجرای دیپلماتها را از او بپرسد اما بعدها میشنود که کبرا از طرف دستگاه قضائی لبنان به جرم جنایات بی شمار تحت تعقیب بوده و به کانادا گریخته است.
داودآبادی طی این سالها تلاش کرد تا تمام خاکریزهای شناسایی چهار دیپلمات ایرانی را فتح کند و هر بار که رد پایی یا نشانهای پیدا میکرد عزمش را جزم کرده و با هزینه شخصی راهی لبنان و سوریه میشد. او با شخصیتهای مختلفی همچون سیدحسن نصرالله و بسیاری از مقامها و شخصیتهای خارجی و داخلی صحبت کرده ولی نمی دانم در سال ۷۸ با کدام شخصیت صحبت میکند که اصل داستان را از زبان کبرا شنیده است.
کبرا گفته بود که در آن روز یعنی ۱۳ تیر ماه سال ۶۱ حدود ۴۰۰ مسلمان را دستگیر کرده و کشته است و زمانی که خودروی دیپلماتها به بازرسی برباره میرسد، جلوی آنها را گرفته و مقداری معطلشان میکند. یکی از این چهار نفر در حالی که کارت دیپلمات به دست داشته به طرف کبرا میآید ولی او را به زور سوار خودرو میکنند و پس از چند دقیقه یکی دیگر از آن چهار نفر با عصبانیت از خودرو پیاده شده و به طرف کبرا میرود. کبرا نیز احساس خطر کرده و گلولهای در صورتش...
بی دلیل نیست که بغض نویسنده کتاب سی و هفت سال گلوی او را میفشارد و اعلام میکند که به اجبار و یک بار برای همیشه میگوید. البته میتوان این بغض را در بخشهایی از کتابش دید. مثلاً در یکی از یادداشتهای سال ۹۷ اینگونه میخروشد:
باور کنید متوسلیان و موسوی و رستگار و اخوان، چه ان شاالله زنده بیایند و چه عند ربهم یرزقون باشند، یقه همه آنانی را که ۳۶ سال با سرنوشت آنها بازی کردند و خانواده آن عزیزان و ملت چشم به راه را بازی دادند، خواهند گرفت. آن دنیا دیگر لابی بالادستیها ارزشی ندارد!
او چشمان منتظر خانواده این عزیزان را حق الناس میداند و با اشاره به انتشار اخبار امیدوارکننده از سوی برخی افراد در سالهای اخیر خطاب به مسئولان مینویسد: مطمئناً ۵۰ سال دیگر هم که بگذرد، شما همچنان تیر ماه هر سال وعده اخبار خوش در آینده نزدیک را خواهید داد.
داودآبادی بر مسئولانی که هر سال به صدور بیانیه شدیداللحنی در محکوم کردن ربودن گروگانهای ایرانی بسنده میکند، میخروشد و میگوید:
چه کسی موظف بوده کمیته
حقیقت یاب، آن هم نه در سطح بین المللی که در همین کشور خودمان تشکیل دهد و نداده است؟ از پرتقال فروش که پرسیدم گفت «به خدا من کارهای نبودم و نیستم. آنان که حقوقهای کلان و حق مأموریتهای دلاری دریافت میکنند، باید چنین کاری میکردند.»
این نویسنده معتقد است بیش از ۲۱ میلیارد تومان تاکنون برای این موضوع هزینه شده ولی دریغ از یک پرونده که در اداره پلیس لبنان، دستگاه قضائی لبنان، پلیس بین الملل اینترپل، سفارت ایران در بیروت یا وزارت امور خارجه و دستگاه قضائی خودمان ولی تا دلتان بخواهد اسامی و اخباری عجیب و غریب از داخل زندانهای رژیم صهیونیستی و زنده بودن دیپلماتهای ایرانی که به نقل از یک لبنانی یا یک یونانی یا یک فلسطینی نقل میشود.
داودآبادی میگوید چرا کمیته پیگیری در ریاست جمهوری یا مجلس شورای اسلامی تاکنون گزارشی ارائه ندادهاند و هیچ دستگاه و مقامی از هیچکس در این رابطه آنان را بازخواست نکرده است.
وی از تلاش مجلس شورای اسلامی در سالهای ۷۵ یا ۷۶ برای پیگیری وضعیت دیپلماتهای ایرانی یاد میکند و مینویسد: مجلس نامهای خطاب به کنگره آمریکا مینویسد و کنگره یک تیم تحقیق میفرستد و نامهای به مجلس دادند که «ما به این نتیجه رسیدیم اینها کشته شدهاند و مراتب تسلیت خودمان را اعلام میکنیم!» این از مجلس بود که تکلیفش معلوم شد. خاویر پرز دکوئیار دبیرکل وقت سازمان ملل در همان مقطع به تهران آمد و با آقای هاشمی رفسنجانی دیدار کرد. در کتابش هم نوشته است که من به ایران آمدم تا مراتب تسلیتم را به خانواده چهار دیپلمات اعلام کنم. یعنی در سازمان ملل هم این پرونده بسته شد.
داودآبادی آمار تمام زندانیان ایرانی در اسرائیل را درمی آورد و میگوید که در آن زمان ۱۲ ایرانی در زندانهای اسرائیل بودند و نقل قول شهادت متوسلیان از زبان فردی به نام عیسی الایوبی را رد میکند که در آن زمان جنجال شد اما آن چیزی که ایوبی دیده سه اسیر ایرانی در زندان بوده نه چهار دیپلمات ایرانی و علت اشتباه او این بوده که شخصی به نام توسلی در زندان بوده و تفاوت آن را متوسلیان تشخیص نمی داده است.
یکی از بخشهای کتاب سی و هفت سال به مصاحبه داودآبادی با سایت مشرق اختصاص یافته و میثم رشیدی مهرآبادی میگوید که اگر داودآبادی اسناد و بیان افراد مختلف را رسانهای کند، فردا همان افراد زیر حرفهایشان میزنند و داودآبادی مستندات بسیاری دارد که تکلیف حاج احمد را معلوم میکند.
سخن را کوتاه کنم و مطالعه دیگر بخشهای این کتاب را به علاقه مندانش وامی گذارم ولی نمی دانم چرا داودآبادی کتابش را اینگونه تمام میکند: در زمستان ۹۷ توفیقی حاصل شد تا با کسانی که همواره دنبال آن بودم تا درباره پرونده چهار گروگان ایرانی مفقود در لبنان صحبت کنم. چهار بزرگوار که نگاه و نظر آنان که از بزرگان مملکتی هستند، نتایج تحقیقات ۲۵ سالهام درباره این پرونده را هم تأیید کردند و هم باعث شدند تا به این شعر زیبا و مهم باور پیدا کنم «هر که را اسرار حق آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند» و این شد که آنچه را میخواستم، یافتم و از این به بعد، دیگر در آن باره هیچ نه خواهم گفت و نه در فضای مجازی خواهم نوشت.
۱۳ تیر ۱۳۹۸
خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران - ایرنا
من انقلابی بودم!
از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 1357، ذوق و شوق فعالیت در راه انقلاب، در وجودم ریشه دواند و با هر وسیله ممکن و همه هم از همان مقدار اندک پول توجیبی (روزی 20 ریال) شکل می گرفت.
عشقم این بود بروم دم بیمارستان و در سطل آشغال آنجا، فیلمهای رادیولوژی را که انداخته بودند دور بردارم، روی آن عکس و متن موردنظرم را بکشم، با تیغ ریش تراشی پدرم که یواشکی برمی داشتم، آن را ببُرم و کلیشه درست کنم.
مرحله بعد این بود که چند روزی بی خیال خوردن کیک در مدرسه شوم، پول هایم را جمع کنم و یک قوطی رنگ اسپری به قیمت 90 ریال بخرم.
مرحله اصلی هم این بود که نصفه شب، گاه در سرمای استخوان سوز زمستان، یکّه و تنها، راه بیفتم در کوچه و خیابان، کلیشه را بگذارم روی دیوار و فیسسسسس رنگ را بپاشم روی آن.
وقتی کلیشه را برمی داشتم، از دیدن هنرنمایی خودم کلی حال می کردم.
چندباری هم با منافقین و کمونیست ها درگیر شدم و البته من که بچه بودم و تنها، و آنها چندنفر و سنشان از من بیشتر، پا به فرارم خوب بود!
طبقه بالای خانه پدرم، یک انباری کوچک 80 سانتی متر در 2 ونیم متر داشتند که یواش یواش وسایلم را که گذاشتم آنجا، صاحبش شدم.
کلیشه ها را که می بریدم، همانجا روی دیوار امتحان می کردم.
پریشب بعد 40 سال، رفتم سراغ انباری و از آثار هنری خودم عکس گرفتم.
چقدر دلم تنگ شده برای تابستانهای گرم که در آنجا عرق می ریختم و کلیشه درست می کردم.
شهید مصطفی کاظم زاده عاشق آنجا بود. وقتی می آمد خانه ما، بیشتر پاتوقش آنجا بود و گیر می داد که ساختن کلیشه را یادش بدهم.
حس و حال و نفس شهیدان مصطفی کاظم زاده، نادر و کیوان محمدی، علی مشاعی، حسین نصرتی، مهدی حقیقی، علی نوروزی، علی خدابنده لو، هنوز در آنجا به مشام می رسد.
بر خود می بالم که:
40 سال گذشت، بیش از 40 دوست رفتند، یکّه و تنها، همچنان به دیوارهای گچی که زیر بار طرح ها و نقاشی ها، خسته نشسته اند، می نگرم و بوی رنگ کهنه را استشمام می کنم.
و من هنوز انقلابی مانده ام!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حمید داودآبادی
تیر 1398
@hdavodabadi