شهید علی محمودوند
در سالگرد شهادت شهید بزرگ علی محمودوند، هیچ ندارم بگویم جز اینکه:
خفه خون گرفته ام!
آن روزها که ما غرق مادیات بودیم و سر پست و مقام جنگها داشتیم، کسانی بودند که غریبانه و مظلوم، فقط از سر احساس وظیفه، میدانهای مین فکه را درنوردیدند، تا دل مادرانی را شاد سازند.
آن روز که پست فطرتان سیاسی که بر مسند قدرت تکیه زده و متکبرانه می گفتند:
"بس است دیگر. این کاروانهای مرگ (تشییع پیکر شهدا) را جمع کنید. مردم از جنگ خسته شده اند..."
همانها توصیه کردند به تبعیت از صدام ملحد پست، روزی را به عنوان "روز مفقودین" نامگذاری کنیم و از آن به بعد همه مفقودالاثرها را شهید اعلام کنیم و تفحص و تشییع شهدا را تعطیل کنیم.
و چه سخت بود نقل این حرفهای تلخ همچون زهر هلاهل را از زبانی کسانی بشنوی که با بدن مجروح و پر از ترکش جنگ 8 ساله، به فکه و شلمچه و طلائیه رفته بودند تا پیکر جامانده شهدا را برای پدران و مادران چشم انتظار بیابند.
راست می گفتند. مملکت کارهای مهمتر از آنها داشت.
اختلاسهای فامیلی، دزدیهای شهرداری، تحصیل آقازاده ها در انگلیس و کانادا و آمریکا، اداره کارخانه ها و شرکت های بزرگ اقتصادی توسط بچه های کوچولوی حضرات که می خواستند مشق قدرت بنویسند!
لعنت خدا بر آن پست فطرتان که در جزیره زیبا و رویایی کیش! روی کاناپه لم داده و منتظر بودند ببیند نیمه های شب، جگرگوشه های مردم، در شلمچه و ام الرصاص چه می کنند.
اگر پیروز شدند که به دلیل تدبیر و فرماندهی ما بود! و اگر شکست خوردند، تقصیر دیگران!
راست می گویند:
"پیروزی صدتا پدر و مادر دارد، ولی شکست همواره یتیم است!"
22 بهمن 1379 علی محمودوند، فرمانده گروه تفحص و کشف شهدا، در فکه جاودانه شد . رفت تا یک سال بعد، مجید پازوکی رهروش گردد و آسمانی شود.
شرمنده فرزندان آن عزیزانم و بس.
حمید داودآبادی
25 بهمن 1398
@hdavodabadi
✅منتشر شد
#برای_اولین_بار
.
#میثاق_نامه مکتب #حاج_قاسم
#وصیت_نامه الهی سیاسی شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی همزمان با چهلم شهادت سردار دلها منتشر شد.
.
64 صفحه| قطع پالتویی| قیمت: #رایگان
.
@nashreshahidkazemi
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
نحوه تهیه:
.
🌏نسخه چاپی:
lish.ir/1sQi
🌐نسخه الکترونیک طاقچه:
lish.ir/1sQh
📞تلفنی:
02537840844
📲پیامکی
ارسال کلمه (میثاق نامه) به سامانه زیر
3000141441
.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
.
🆔 @nashreshahidkazemi
حاج قاسم راه شهادت را بست!
عکس: بهمن 1364 فاو
چه بسا چهره واقعی این روزام!
حاج قاسم، با شهادتش، راه لاف زدن بعضیا مثل بنده را از شهادت، کاملا بست!
تموم شد دیگه.
شهادت بی شهادت!
تا جای دو سه تا ترکش اندازه عدس که 30 سال پیش خوردم یه ذره درد می کنه: خدایا شهادت!
تا یه ذره سرفه ام می گیره و حالم بد میشه: خدایا شهادت!
تا میرم بهشت زهرا (س) سر مزار رفیقام و جوّگیر میشم: خدایا شهادت!
هر جا کم میارم و خودم رو می بازم و به هر دلیل کوچکی از دنیا بدم میاد: خدایا شهادت!
تا کار گره می خوره و سختم میشه: خدایا شهادت!
تا زیر بار مسئولیت کم میارم: خدایا شهادت!
بسّه دیگه تو رو خدا خجالت بکش.
مگه شهادت اسباب بازی کودکانه است؟
مگه شهادت راه فرار از مسئولیته؟
مگه شهادت راه گریز از زیر باره؟
واقعا چه چیزِ بنده، مثل حاج قاسمه؟
گناهام؟
تکبّرم؟
غرورم؟
اخلاق بدم؟
تهمت زدنام؟
دروغ گفتنام؟
بطالت اوقاتم؟
غیبت کردنام؟
مسخره کردنام؟
دعاهای نخوندم؟
توجیه اعمال زشتم!
نمازهای بی حضور قلبم؟
نماز شبهای فراموش شدم؟
وقتی عرضه داشتم
وقتی خودم رو با خودم و خدای خودم صاف کردم
وقتی به خدا و خودم دروغ نگفتم
وقتی غیرتمندانه گناه رو گذاشتم کنار
نیاز نیست به هر کی رسیدم، خضوع و تواضع و ریا و مسخره بازی دربیارم و مظلومانه بگم:
دعا کنید خدا شهادت رو روزی من هم بکنه!
زمان جنگ، وقتی پیکر شهدا رو از مسجد محل تشییع می کردند، یکی از اونایی که بلندگو رو می گرفت دستش، با صدای ناز می خوند:
شهیدان می روند نوبت به نوبت
خدایا نوبتم کی خواهد آمد؟
یه بار یقش رو گرفتم و گفتم:
داداش نمی خواد این قدر طلب شهادت کنی، الحمدلله چهارستون بدنت از من سالم تره. همین فردا باهم بریم جبهه تا نوبت شهادت تو هم برسه!
دریغ و صد دریغ!
الان برای خودش در وزارتخانه ببببوق، مدیر و رئیس شده و خیلی هم از من و شما معتبرتره.
دیگه هم اون شعر رو نمی خونه چون اون چیزی رو که می خواست، بهش رسید!
حاج قاسم، با این شهادت، هم راه شهادت رو برای ما سخت کردی، راحت بگم، بستی!
هم خیلیها رو به چالش کشیدی که:
اگر مسلمانی و انقلابی و جهادی و شهادت طلبی و ولایت پذیری این است که حاج قاسم دارد، پس این بازیهایی که ما داریم چیست؟!
همه اینها رو، با خودم بودم.
لطفا به خودتون نگیرید.
خوش به حالتون که شهادت برای ملاقات شما، لحظه شماری می کنه!
و وای بر من که برای خدا هم خالی می بندم!
حمید داودآبادی
25 بهمن 1398
رفیق باوفا
من معتقدم در عالم رفاقت، چند دسته رفیق و دوست هستند که همیشه دعا میکنم هیچوقت نبینمشون:
1 - تعمیرکاران
2 – پزشکان
3 – پلیس ها
4 – قاضی ها
چون یا باید ماشین و موتورم خراب شده باشه، یا احول بدنم به هم ریخته باشه، یا خلاف کرده باشم، یا تا پای دار رفته باشم!
رفیق تعمیرکار کم دارم، جز "رضا موتوری" و "جعفر دوچرخه ساز" موتورسازهای قدیمی محل.
رفیق پلیس هم که فکر نکنم. چند وقت پیش در خیابان، افسر پلیسی از کنار ماشینش آمد جلو و گرم سلام و اظهار رفاقت کرد. با تعجب گفتم: "من رفیق پلیس ندارم ها."
و تلخ خندیدم!
قاضی که اصلا نگو! خدا نکنه با قاضی رفیق بشید.
قاضی ها اصلا اهل رفاقت و پارتی بازی و ... نیستند!
پس کارم زاره. اگه برم بالای دار، سختیش کمتره!
ولی تا دلتون بخواد رفیق دکتر دارم. همه هم پزشک؛ نه از این دکتر قلابی های فلان و فلان.
دکترهای درس خونده و استخون ترکونده. مخصوصا که بچه های جنگ هم هستند.
یکی از دوستان عزیزی که چند سال اخیر به لطف خدا و مرحمت دکاتره محترم باهاش آشنا شدم، دکتر "مجید اردوئیان" است.
آقا مجید که خودش از خانواده معظم شهدا و ایثارگران است، از آن دست افراد باصفاست که واقعا در کارش دلسوزی خاصی دارد.
به هیچ وجه قصد تبلیغ ندارم، چون آقامجید کالایی نداره که نیاز به تبلیغ داشته باشه، معرفت و دلسوزی و خدمتش هم که دیگه نیاز به تعریف نداره.
خودش و همکاران بزرگوارش در داروخانه الهام در خیابان دردشت شرق تهران.
هر دفعه میرم پهلوش، با یک کیسه داروی قلب و قند و ... برمی گردم خونه.
من اصلا حواسم نبود که با این عزیز عکس بگیرم، پیشنهاد خودش بود و این شد عکس یادگاری با جوانی نسل امروزی باصفا و معرفت.
خدا همه بامرامها و بامعرفتها رو حفظ کند.
حمید داودآبادی
بهمن 1398
سلام خدا!
-خدایا سلام.
*علیک سلام بفرمایید.
-خداجون!
*بله؟
-عزیز دلم!
*بله بفرمایید!
-می تونم یه خواهش کوچولو ازت بکنم؟
*خواهش چیه، شما امر بفرمایید!
-الهی قربونت برم.
*خدا نکنه. حالا بگو چی می خوای؟
-می خوام بگم، میشه یه لطف بکنی و نامه اعمال منو فقط با خودم بسنجی؟!
*خب مگه غیر از اینم داریم؟!
-یعنی می خوام بگم ایمان من رو با ایمان شهید محسن حججی نسنجی.
*باشه.
-خلوص من رو با خلوص شهید قاسم سلیمانی نسنجی.
*اونم باشه.
-عبادت من رو با عبادت شهید جعفرعلی گروسی نسنجی.
*چَشم.
-چَشمت بی بلا!
*خب دیگه چی؟
-شجاعت منو با شجاعت شهید علی قزلباش نسنجی.
*اونم چشم.
-معرفت منو با معرفت شهید مصطفی کاظم زاده نسنجی.
*عجب!
-صداقت منو با صداقت شهید حسین نصرتی نسنجی.
*باشه.
-صفای منو با صفای شهید محمدرضا تعقلی نسنجی.
*اونم باشه.
-راستگویی منو با راستگویی شهید سیدمحمد هاتف نسنجی.
*عجیبه!
-سادگی و روراستی منو با سادگی و روراستی شهید سیداحمد یوسف نسنجی.
*باشه.
-محبت منو با محبت شهید حسین اکبرنژاد نسنجی.
*باشه.
-وای خدایا، من خسته شدم، تو خسته نشدی؟!
*نه هنوز مشتاقم بشنوم.
-جدی میگی؟!
*چرا که نه؟! مگه من با بنده هام شوخی دارم؟!
-اگه شوخی داشتی چه خوب بود!
*مثلا چه شوخی ای خوب بود؟!
-مثلا ... همون اول که به دنیا می اومدیم، درِ گوشمون می گفتی جهنم واقعی نیست، فقط یه شوخیه!
*خب اون وقت بهشت چی بود؟!
-نه دیگه، خودمون اونو می فهمیدیم که واقعیه!
*خب حالا من یه چیز بگم؟!
-نه دیگه خداجون، اگه می خوای بگی اینایی که گفتم نه! نگو لطفا!
*نه نمی گم. ولی می خوام ازت یه چیزی بپرسم.
-جونم خدا، بفرما. من همه جوره در خدمت شما هستم!
*یادته روزایی رو که با مصطفی، هاتف، یوسف، جعفر و همشون دوست شدی؟
-بله یادمه.
*واسه چی با اونا رفیق شدی؟
-رفیق شدم تا مثل اونا بشم.
*خب پس چی شد؟
-چیزه خدا ...
*مگه من بهت زور کردم بری جبهه و با اونا رفیق بشی؟ خودت ادعا کردی و داد زدی "منم قاسم سلیمانی هستم"!
-آره خدا جون، ولی؟
*ولی چی؟
-خدایا یه ذرّه کم آوردم.
*واسه چی کم آوردی؟
-از خودم ناامید شدم.
*از خودت ناامید شدی، از منم ناامید شدی؟
-از تو که نه، اصلا.
*پس عین بچه آدم، بلند شو نماز صبحت رو بخون، بسم الله بگو و برو روزت رو آغاز کن.
-خدایا، چقدر تو خوبی.
*خوبی از خودتونه.
-خدایا، میشه ببوسمت؟
*عجب! یادت اومد منم هستم؟
-چرا که نه!
*خب بده اون بوس قشنگه رو.
-آخ جون.
"این فقط یک رویای خیالی شیرین بود بین من و خدای خودم. لطفا تعبیر و تفسیر نکنید و گیر ندین!"
حمید داودآبادی
26 بهمن 1398
@hdavodabadi
مناجات عارفان
مبادا با خون اینها برای خودتان بخواهید مقامی درست کنید.
خدا نکند که شماها بخواهید دیگران خون خودشان را بدهند و شما مقامتان بالاتر برود.
خدا نکند که یک همچو حیوانی در باطن شما باشد و شما خیال کنید انسانید.
حضرت امام خمینی (ره) 7 دی 1359
مناجات عارفان
آقا؛
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطه ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم. هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد ... تو با دست های خودت، اشک های مرا پاک کنی ...
مولای من؛
سرم را به سینه ات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده شهادت بدهی. آن وقت با خیال راحت در آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم ...
دوست دارم وقتی نگاهم می کنند و باهام گرم می گیرند و میل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آن وقت من از خجالت بگویم: یا لیتنی کنتُ ترابا ... ای کاش من خاک بودم ...
خدایا؛
به من لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستان نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم ...
خدایا؛
من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آورده، به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم ... مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی.
خدایا؛
تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی:
ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت.
اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید:
گناه کن و درعین حال مزه اش را به تو می چشانم ...!
پس خدا؛ برای خلاصی از این هوسها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست.
شهید "محمودرضا استادنظری"
ولادت: 11 اردیبهشت 1348 تهران
شهادت: 24 بهمن 1364 عملیات والفجر 8 فاو
گردان حمزه - لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 27 ردیف 3 شماره 11