eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند انقلاب "انقلاب فرزندانش را می بلعد" ژک مله دوپن چند ماه پیش، خانمی با موبایلم تماس گرفت و گفت: "من دارم مستندی درباره زندگی و مرگ صادق قطب زاده می سازم. می خواستم با شما جلسه ای داشته باشیم تا از دانسته های شما، در این مستند استفاده کنیم." این خانم که عکس پروفایلش "با روحانی تا 1400" بود، مدعی شد که این مستند را برای "موسسه ..." که متعلق به نهادی انقلابی است، می سازد. به دلایلی از جمله عدم شناخت خود ایشان و بخصوص عدم مرتبط بودن آن موسسه انقلابی با خط و جناح ایشان، از همکاری با آنها خودداری کردم. چند روز پیش در کمال تعجب خبردار شدم تلویزیون "بی.بی.سی فارسی" وابسته به ملکه انگلیس، مستندی در 3 قسمت به نام "فرزند انقلاب" داستان زندگی و مرگ صادق قطب‌زاده ساخته و پخش کرده است. سریع آن را دانلود کردم و دیدم. کاری بسیار خوش ساخت، حساب شده، مغرضانه ولی جالب و مهم بود. در کل، نکات مهم آن مستند اینهاست: سازندگان ایرانی مستند تلاش دارند قطب زاده را مرید و فرزند امام و انقلاب القاء کنند تا مخاطب را در دوگانگی این که "چرا امام به اعدام قطب زاده رضایت داد" قرار دهند. برخلاف این که برخی مدافعان قطب زاده تا امرور مدعی بوده و هستند: "اصلا کودتایی وجود نداشته، بلکه تنها یک توطئه ساختگی برای از سر راه برداشتن قطب زاده بوده است" این مستند اعلام می کند: قطب زاده در زمانی که اقدام به کودتا می کند، کاملا منزوی شده و با هیچکدام از مسئولین مملکتی بخصوص حصرت امام خمینی ارتباط نداشته است و کوچکترین نقشی در اوضاع کشور نداشته است؛ پس از سر راه براشتن او ضرورتی نداشته است. قطب زاده که فردی شدیدا قدرت طلب بوده، درپی کسب قدرت و به دست گرفتن حکومت، اقدام به کودتا می کند. هدف اصلی قطب زاده از کودتا، این بوده که با حمایت مالی دشمنان ایران، حضرت امام و رهبران انقلاب را در بمباران قتل عام کند. قطب زاده علیرغم صحبتهایی که با صدای او پخش می شود که خود را مرید و فدایی امام معرفی می کند، بااشتیاق با غربیها و عربستان سعودی وارد معامله می شود تا در کودتا، به راحتی امام خمینی را که مثل پدر برای خود می داند، بکُشد. جالب تر از همه این جمله است که: "انقلاب فرزندانش را می بلعد" همواره کسانی که در بحرانها و ریزشهای انقلاب، خواسته های قدرت و مادی خود را ناکام می بینند، از انقلاب فاصله گرفته و حتی مثل قطب زاده به دشمنی خطرناک تبدیل می شوند. آنها همواره پشت شعار انقلاب فرزندان خود را می خورد، پنهان می شوند ولی هیچوقت نمی گویند: "چرا کسانی که خود را مرید و فدایی و فرزند انقلاب می دانند، به راحتی با دشمنان دیروز ساخته، درپی کشتن رهبر و مرید خود و سرنگون سازی انقلاب برمی آیند! در مکتب قدرتمداران وابسته و مزدور که آرمانها و اعتقادات خود را به قدرت و دلار می فروشند: "فرزندان ناخلف، به راحتی پدر خویش (انقلاب) را در پای قدرت قربانی می کنند!" و اصل این است که: تا وقتی ما داخلی ها، با داشتن آن همه آرشیو تصویری مهم (که البته بیشتر آن در عملیات ربایش توسط سایت بهایی من و تو، از آرشیو عظیم به سرقت رفت) حوادث مهم را مستندسازی نمی کنیم، دشمن خبیث، با اهداف خائنانه آنها را می سازد و تاریخ را وارونه جلوه می دهد؟! ساخت کلیپ های تبلیغاتی هیجان انگیز مناسبتی با هزینه های سرسام آور، یک درصد مستند، ارزش تاریخی و تاثیر ندارد! 28 حمید داودآبادی بهمن 1398
ریش‌ بلند حاج‌ محسن‌ بعد از ظهر یکی‌ از روزهای‌ خنک‌ پاییزی‌ سال‌ 64 یا 65 بود. کنار حاج‌ "محسن‌ دین‌ شعاری‌" (معاون‌ گردان‌ تخریب‌ لشکر 27 حضرت‌ رسول‌ (ص‌) در اردوگاه‌ تخریب‌ آن‌ سوی‌ پادگان‌ دوکوهه‌، ایستاده‌ بودم‌ و با هم‌ گرم‌ صحبت‌ بودیم‌. یکی‌ از بچه‌های‌ تخریب‌ که‌ خیلی‌ هم‌ شوخ‌ و مزه‌ پران‌ بود، از راه‌ رسید و پس‌ از سلام‌ و علیک‌ گرم‌، رو به‌ حاجی‌ کرد و باخنده‌ گفت‌: ـ حاجی‌ جون‌، یه‌ سوال‌ ازت‌ دارم‌، خداوکیلی‌ راستش رو بهم‌ بگو. حاج‌محسن‌ ابروهایش‌ را در هم‌ کشید و در حالی‌ که‌ نگاه‌ تندی‌ به‌ او می‌انداخت‌، گفت‌: - شما اول‌ بفرمائید بنده‌ تا حالا هر چی‌ می‌گفتم‌ دروغ‌ بوده‌؟! بسیجی‌ خوش‌ خنده‌ که‌ جا خورده‌ بود، سریع‌ عذرخواهی‌ کرد و گفت‌: ـ نه‌ حاجی‌، خدا نکنه‌، می‌بخشین‌ بدجور گفتم‌، یعنی‌ می‌خواستم‌ بگم‌ حقیقتش رو بهم‌ بگین ‌... باز دوباره‌ حاجی‌ نگاهی‌ به‌ او انداخت‌، با این‌ تفاوت‌ که‌ این‌ بار لبخندی ‌بر لب‌ داشت‌، گفت‌: ـ دوباره‌ که‌ گفتی‌، یعنی‌ من‌ تا پیش‌ از این‌ هرچی‌ می‌گفتم‌ حقیقت‌ نبوده‌؟ جوان‌ دوباره‌ عذرخواهی‌ کرد. حاجی‌ در حالی‌ که‌ می‌خندید، دستی‌ برشانه‌ او زد و گفت‌ که‌ سوالش‌ را بپرسد. ـ می‌خواستم‌ بپرسم‌ شما، شبا وقتی‌ می‌خوابید‌، با توجه‌ به‌ این‌ ریش‌ بلند و زیبایی‌ که‌ دارید‌، پتو را روی‌ ریشتون‌ می‌کشین‌ یا زیر ریشتون‌؟ حاجی‌ دستی‌ به‌ ریش‌ حنایی‌ رنگ‌ و بلند خود کشید. نگاه‌ پرسشگری‌ به ‌جوان‌ انداخت‌ و گفت‌: ـ چی‌ شده‌ که‌ جنابعالی‌ امروز به‌ ریش‌ بنده‌ گیر دادی‌؟ ـ هیچی‌ حاجی‌، همین‌ جوری‌! ـ همین‌ جوری‌؟ که‌ چی‌ بشه‌؟ ـ خب‌ واسه‌ خودم‌ این‌ سوال‌ پیش‌ اومده‌ بود، خواستم‌ ازتون‌ بپرسم‌. حرف‌ بدی‌ زدم‌؟ ـ نه‌ حرف‌ بدی‌ نزدی‌ ولی‌ ... چیزه‌... حاجی‌ همین‌ طور به‌ محاسن‌ نرمش‌ دست‌ می‌کشید. نگاهی‌ به‌ آن ‌انداخت‌. معلوم‌ بود این‌ سوال‌ تا به‌ حال‌ برای‌ خود او پیش‌ نیامده‌ بود و داشت ‌در ذهنش‌ مرور می‌کرد که‌ دیشب‌ یا شب های‌ گذشته‌، هنگام‌ خواب‌، پتو را روی‌ محاسنش‌ کشیده‌ یا زیر آن‌؟ جوان‌ بسیجی‌ که‌ معلوم‌ بود به‌ مقصود خود رسیده‌ است‌، خنده‌ای‌ کرد و گفت‌: ـ نگفتی‌ حاجی‌، می‌خوای‌ فردا بیام‌ جواب‌ بگیرم‌! و همچنان‌ می‌خندید. حاجی‌ تبسمی‌ کرد و گفت‌: "باشه‌ بعداً جوابت‌ رومی‌دم‌." یکی‌ دو روزی‌ از ماجرا گذشت‌. دست‌ بر قضا وقتی‌ داشتم ‌با حاجی‌ صحبت‌ می‌کردم‌، همان‌ جوانک‌ بسیجی‌ از کنارمان‌ رد شد. حاجی ‌او را صدا کرد. جلو که‌ آمد، پس‌ از سلام‌ و علیک‌ با خنده‌ ریز و زیرکی‌ به ‌حاجی‌ گفت‌: - چی‌ شده‌ حاج‌ آقا، جواب‌ مارو ندادی ها ... حاجی‌ با عصبانیت‌ آمیخته‌ به‌ خنده‌ گفت‌: ـ پدر آمرزیده‌، یه‌ سوالی‌ کردی‌ که‌ این‌ چند روزه‌ پدر من‌ در اومد. هرشب‌ وقتی‌ می‌خواستم‌ بخوابم‌، فکر سوال‌ جنابعالی‌ بودم‌. پتو رو می‌کشیدم ‌روی‌ ریشم‌. نَفَسَم‌ بند اومد. می‌کشیدم‌ زیر ریشم‌، سردم‌ می‌شد. خلاصه‌ این‌ هفته‌ با این‌ سوال‌ الکی‌ تو، نتونستم‌ بخوابم‌. هر سه‌ زدیم‌ زیر خنده‌. جوان‌ بسیجی‌، حاج‌ محسن‌ دین‌ شعاری‌ و من. ‌دست‌ آخر جوانک‌ گفت‌: ـ پس‌ آخرش‌ جوابی‌ برای‌ سوال‌ من‌ پیدا نکردی‌؟! مرتضی‌ شادکام‌
. ۳۲۸صفحه|۳۰۰۰۰تومان| . درباره کتاب . شکنجه نویسنده! اینکه در طول تاریخ، دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی چگونه یک نویسنده را که به هر دلیلی بازداشت و در زندان بوده شکنجه می دادند، نمی دانم. ولی امروز خودم آن را تجربه کردم! آن هم از نوع خودشکنجه‌گری! وقتی میخواستم بیایم بیمارستان برای درمان بستری شوم، بین آن همه کتاب که در خانه دارم و اتفاقا برای خواندنشان دنبال فرصت میگشتم، یک کتاب عجیب برداشتم، در ساکم گذاشتم و با خود آوردم. ناگفته ها جدیدترین اثر حمید داودآبادی خاطرات ناگفته خودت را که می خوانی، داغ می شوی. سعی می کنی به قول امروزیها جوگیر نشوی، ولی دست خودت نیست، و می شوی! تصاویر و صحنه ها یکی یکی جلویت رژه می روند. اعصابت به هم می ریزد می خواهی داد بزنی، می بینی در بیمارستان هستی. می خواهی به چیزی لگد بزنی و دهانت را باز کنی، جایش اینجا نیست! . پایت را بر تخت می کوبی، آرام نمی گیری. و همچون‌ گذشته، محکومی که در خودت بریزی، بی صدا فریاد کنی و بدون بارش اشک، بگریی! . مگه محبورت کرده اند مصطفی و سعید و نادر و صیاد رو دوباره مرور کنی؟! مگر با خودت قرار نگذاشته بودی کتابهایت که‌ چاپ شد، دیگر آنها را نخوانی؟! . باورتون میشه آدم برای اینکه اوقات خسته کننده و کسالت آور روی تخت بیمارستان را طوری بگذراند‌ که حالیش نشود، کتاب خودش را بیاورد؟! . من این‌کار را کردم و به شما توصیه می کنم به هیچ وجه و به هر دلیلی که پایتان به بیمارستان یا زندان باز شد، کتاب خود را همراهتان نبرید! حالا من خودم را به این شکنجه ‌محکوم کرده ام که کتاب خودم را بخوانم. و بالاترین شکنجه این است که غلطهای املایی کتاب خودت را پیدا کنی ولی خودکار نداشته باشی تا برای تصحیح در چاپهای بعد، علامت بزنی! پیام اخلاقی - امنیتی: هیچ گاه خود را با کتاب خودتان شکنجه ندهید بگذارید دیگران با خواندن کتاب شما شکنجه شوند! ۴ خرداد ۱۳۹۸ روی تخت بیمارستان در اتاقی بزرگ و خلوت و کسالت بار حمید داودآبادی . 🌏خرید اینترنتی www.nashreshahidkazemi.ir . تلفنی: 02537840844 پیامکی 3000141441
. 🔹 🔹 🔹 . ۳۲۸صفحه|۳۰۰۰۰تومان| . 📚درباره کتاب . شکنجه نویسنده! اینکه در طول تاریخ، دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی چگونه یک نویسنده را که به هر دلیلی بازداشت و در زندان بوده شکنجه می دادند، نمی دانم. ولی امروز خودم آن را تجربه کردم! آن هم از نوع خودشکنجه‌گری! وقتی میخواستم بیایم بیمارستان برای درمان بستری شوم، بین آن همه کتاب که در خانه دارم و اتفاقا برای خواندنشان دنبال فرصت میگشتم، یک کتاب عجیب برداشتم، در ساکم گذاشتم و با خود آوردم. ناگفته ها جدیدترین اثر حمید داودآبادی خاطرات ناگفته خودت را که می خوانی، داغ می شوی. سعی می کنی به قول امروزیها جوگیر نشوی، ولی دست خودت نیست، و می شوی! تصاویر و صحنه ها یکی یکی جلویت رژه می روند. اعصابت به هم می ریزد می خواهی داد بزنی، می بینی در بیمارستان هستی. می خواهی به چیزی لگد بزنی و دهانت را باز کنی، جایش اینجا نیست! . پایت را بر تخت می کوبی، آرام نمی گیری. و همچون‌ گذشته، محکومی که در خودت بریزی، بی صدا فریاد کنی و بدون بارش اشک، بگریی! . مگه محبورت کرده اند مصطفی و سعید و نادر و صیاد رو دوباره مرور کنی؟! مگر با خودت قرار نگذاشته بودی کتابهایت که‌ چاپ شد، دیگر آنها را نخوانی؟! . باورتون میشه آدم برای اینکه اوقات خسته کننده و کسالت آور روی تخت بیمارستان را طوری بگذراند‌ که حالیش نشود، کتاب خودش را بیاورد؟! . من این‌کار را کردم و به شما توصیه می کنم به هیچ وجه و به هر دلیلی که پایتان به بیمارستان یا زندان باز شد، کتاب خود را همراهتان نبرید! حالا من خودم را به این شکنجه ‌محکوم کرده ام که کتاب خودم را بخوانم. و بالاترین شکنجه این است که غلطهای املایی کتاب خودت را پیدا کنی ولی خودکار نداشته باشی تا برای تصحیح در چاپهای بعد، علامت بزنی! پیام اخلاقی - امنیتی: هیچ گاه خود را با کتاب خودتان شکنجه ندهید بگذارید دیگران با خواندن کتاب شما شکنجه شوند! ۴ خرداد ۱۳۹۸ روی تخت بیمارستان در اتاقی بزرگ و خلوت و کسالت بار حمید داودآبادی . 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 . 🌏خرید اینترنتی www.nashreshahidkazemi.ir . 📞تلفنی: 02537840844 📲پیامکی 3000141441 . 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 . 🆔 @nashreshahidkazemi
راز احمد سفر بی بازگشت حاج احمد متوسلیان از خرمشهر تا بیروت به روایت حمید داودآبادی روایاتی متفاوت که برای اولین بار منتشر می شود * چه کسی حاج احمد را لو داد؟ * چه کسی از نیروهای حاج احمد جاسوسی می کرد؟ * چرا حاج احمد می خواست به بیروت برود؟ * چرا حاج احمد به تهران بازنگشت؟ * حاج احمد و یارانش، شب قبل در خانه چه کسی بودند؟ * چرا حاج احمد برای دومین بار به بیروت می رفت؟ * در پست بازرسی برباره چه گذشت؟ * در ماشین عقبی، چه کسانی بودند؟ * چه کسانی شاهد ماجرای پست بازرسی برباره بودند؟ * آنها چه دیدند؟! * مگر شهادت بدعاقبتی است برای یک سردار ؟! * شهادت به دست اشقیا بهتر است، یا ۳۷ سال اسارت و شکنجه ؟! * ناگفته ای منتشر نشده از سپهبد شهید قاسم سلیمانی درباره سرنوست حاج احمد متوسلیان که برای اولین ‌بار در کتاب راز احمد به زودی منتشر می شود
🔴تصویری از آخرین رای سردار شهید سلیمانی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۶ در کنار جانباز مدافع حرم @resanedameshgh
به کجا می رویم؟! مهم این است که در کجا اعتراف کنی: دادگاه غیرعلنی فقط با حضور قاضی و وکیل یا برنامه دورهمی در شبکه نسیم، مقابل دیدگان 80 میلیون نفر! امشب پنجشنبه اول اسفند 1398 شبکه نسیم دورهمی داشت، چه دورهمی ای! مهمان برنامه با خونسردی تمام و راحت (شما اسمش را بگذارید صادقانه) چیزهایی گفت که من یکی از شنیدن آنها کُپ کردم! چند سال پیش یک دستگاه اتومبیل از جایی امانت گرفته، مدتی آن را پنهان کرده و در برنامه اعلام کرد که ماشین امانتی را فروخته است! بدتر آن بود که به راحتی گفت همزمان با چند باشگاه قرارداد بسته و فقط پول یکی از آنها را پس داده و بقیه را پس نداده است، چون آن زمان شدیدا به پول نیاز داشته است! و قضیه وقتی جالبتر شد که گفت: "اگر پول زیادی پیدا کنم، به صاحبش برنمی گردانم" و با خوشی و خنده گفت: "همه این کار را می کنند."! شاید این همه اخباری که از رفتگر شهرداری و راننده تاکسی - که قطعا آدمهای محتاجی هم بوده اند – شنیدیم که طلا و پول بسیاری پیدا کرده ولی به صاحبش پس داده اند، دروغ بوده است! شاید اگر آنها هم بجای فقیر و ندار بودن، دارا و جنتلمن و سلبریتی بودند، آنها را مال خود دانسته و به صاحبش بازنمی گرداندند! حرف های آخر برنامه از فقر و نداری خانواده در دوران کودکی، ناخواسته مرا به یاد دیالوگهای "ناصر خاکزاد" (نوید محمدزاده) در "متری شیش و نیم" مقابل قاضی دادگاه انداخت! جدای از دورهمی آیا فساد خوب و فساد بد داریم؟! اگر ناصر خاکزاد قبل از اعدام، بجای مقابل قاضی، در برنامه دورهمی از فقر و فلاکت زندگی خانواده اش می گفت و اینکه همانها باعث شد تا به چوبه دار برسد، برایش سوت و کف می زدیم؟! شاید اگر "محمودرضا خاوری" را هم بیاورند در برنامه دورهمی و با خنده تعریف کند که چگونه "بیت المال" مردم را "مالُ البیت" خود کرده و برداشته و برده است، بخندیم و برایش سوت کف بزنیم! به کجا می رویم؟! فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ، وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ‏ پس هر كس به مقدار ذرّه‏اى كار نيك كرده باشد، همان را ببيند، و هركس هم وزن ذره‏اى كار بد كرده باشد، آن را ببيند. قرآن کریم، سوره زلزله
خالی بندان جبهه توی جبهه، همه جور آدمی و همه چی داشتیم: شجاع و دلیر و نترس و مومن بود، ترسو مثل من و خالی بند هم مثل برخی دوستان تک و توک به چشم می خوردند! برای نمونه دو سه تا از اون خالی بندها رو براتون تعریف می کنم تا بهتر با فضای جبهه آشنا شوید: 1 - رفیق فابریک سعید طوقانی بهار سال 1364 در جبهه بودم که یکی از دوستانم گفت: - یکی از بچه های دسته ما هست که خیلی با شهید سعید طوقانی رفیق بوده. با وجودی که با سعید رفاقتی داشتم، این حرف برام خیلی مهم بود. مشتاق شدم او را ببینم و خاطراتش را از دوستی با سعید بشنوم. صبح روز بعد، رفتیم دم چادرشان. وقتی دوستم اسمش را صدا زد، جوانی حدودا 20 ساله، سیه چرده و لاغر اندام آمد. تا گفتم: - شنیدم با خدابیامرز سعید طوقانی خیلی رفیق بودی؟ شروع کرد به تعریف کردن خاطرات خودش با سعید. آن قدر تند و تند می گفت که نتوانستم همه را حفظ کنم. در بین حرف هایش گفت: - من توی تهران یک موتور سنگین سوزوکی 1000 دارم که سعید عاشق اون بود. هر دفعه می اومد دم خونۀ ما، می گفت بذارم سوارش بشه. خب سعید جثه اش کوچیک بود ولی خب دیگه رفیق بود نمی شد بگم نه! سعید می نشست پشت فرمون و منم ترکش می نشستم. لامصب همچین گاز می داد که نزدیک بود از پشت بیفتم. خلاصه آن قدر از سعید خاطره تعریف کرد که من بهش حسودیم شد. چند روز بعد قرار شد برم تهران. دو سه تا عکس با اون گرفتم و گفتم که اینها رو چاپ می کنم و می دهم به علی، داداش سعید طوقانی. نمی دانم چرا رنگش پرید. روزی که خواستم برم، اومد دم چادر، یک نامه بهم داد و گفت که بدهم به داداش بزرگ ترِ سعید. خداحافظی کردم و رفتم. راستش کنجکاوی و فضولیم نگذاشت نامه را نخونم. توی همون قطار نرسیده به تهران، نامه را باز کردم و خوندم. در کمال تعجب دیدم توش نوشته: "سلام علی آقا. من ... خیلی دوست داشتم با داداش شهید شما آقا سعید رفیق باشم که توفیق نشد. من به آقا حمید که این نامه را برای شما می آورد، گفتم که با سعید خیلی رفیق بودم. خواهشا آبروی من را حفظ کن و لو نده که من را نمی شناسید. ممنونتون میشم. نامه را پاره کردم و ریختم دور و به داداشِ سعید هم اصلا نگفتم چنین کسی را دیدم. حمید داودآبادی اسفند 1398 @hdavodabadi
خالی بندان جبهه 2 رزمنده خالی بند من خودم بعضی جاها توی جنگ خیلی ترسیدم. یکی دو بار هم وسط عملیات در رفتم. خب هرکول نبودم که، منم آدم بودم و یک جاهایی می ترسیدم و کم می آوردم. اینها رو گفتم تا بگم: ترسو بودم، ولی هیچ وقت خالی بند نبودم! نیمه های شب توی عملیات، می خواستیم وارد خط شویم. در عقبه که بودیم، یکی از بچه ها با خودش "نانچوکا" (وسیله ورزشهای رزمی که دو چوب با یک زنجیر به هم متصل شده اند ولی او بجای چوب از دو لوله فلزی استفاده کرده بود) از زیر پیراهن درآورد و شروع کرد به ادا و اطوار رزمی. گفتم: این مسخره بازی ها چیه درمیاری؟! گفت: می خوام مثل شهید صفا مظفری با نانچوکا برم به جنگ دشمن. صفا مظفری فرمانده گردان سلمان بود که در عملیات والفجر 8 در فاو، با یک نانچوکای آهنی و بدون اسلحه، زد به دل دشمن و چند نفر را هم ناکار کرد و در نهایت به شهادت رسید. خندیدم و گفتم: ان شاءالله که مثل صفا مظفری بشی. شبی که قرار شد برویم جلو، در تاریکی سنگر اجتماعی متوجه شدم یک نفر گوشه سنگر پنهان شده است. در آن تاریکی رفتم جلو و پرسیدم تو کی هستی؟ همان جوان نانچوکا به دست بود که بدجور ترسیده بود. خیلی بیشتر از من! گفتم: این جا چی کار می کنی؟ آرام در گوشم گفت: تو رو خدا جلوی بچه ها چیزی نگو. گفتم: خب تو می خواستی با نانچوکا بیایی جلو و با عراقی ها بجنگی. ملتمسانه گفت: حون مادرت هیچی نگو. من یه غلطی کردم و یه چیزی گفتم. صداش رو درنیار. گفتم: خب باشه. همین جا توی تاریکی بشین، وقتی ما رفتیم جلو، بیا برون. کسی هم نیست که بفهمه. ما رفتیم و او ماند. حمید داودآبادی اسفند 1398 @hdavodabadi
پدر، مادر، ما متهمیم! در بین همه عکسهایی که با افراد خانواده عزیزم دارم، عاشق این عکس هستم و همواره با دیدن این، دلم شدیدا تنگ می شود. این عکس حدود سال 1370 در خانه مادربزرگم گرفته شده. از راست: برادر کوچکم مهدی مادر بزرگ عزیزتر از جانم پسرم سعید خودم مادر بزرگ خدابیامرزم "فضه صادقی" که "عزیز" صدایش می زدیم، یکی از عاشقانه ترین افراد زندگی ام بود. آغوش گرم و امن عزیز، پناه همه ما بچه ها بود به وقت تنبیه و گریز از کتک. وقتی از کوچه، با داد و فریاد می گریختیم و به خانه عزیز پناه می بردیم. همیشه سماورش می جوشید و هر وقتِ روز که وارد می شدیم، عطر خوش چای داغ، با عطر خوش سیمای دلنشین و آرامبخش عزیز، روحمان را نوازش می داد. شاید رفتن عزیز از دنیا، یکی از سنگین ترین داغ های زندگی ام بود. خدا پدر و مادرم را حفظ کند و سلامت بدارد. چقدر آنها و عزیز، بعد از هر مجروحیتم در جنگ، برایم می سوختند و می گریستند و من، نمی فهمیدم که پدر و مادر چه می کشند از درد و زخم فرزند! ما بچه های جنگ، چقدر عمر پدر و مادر خود را کوتاه کردیم! چقدر زندگی شیرین را برای آنها سخت و زجرآور کردیم! با هر مارش عملیات که رادیو فریاد می کرد، خدا می داند چه بر دل سوزان آنها می آمد. و ملاقات در بیمارستان، درحالی که هر بار هراسان بودند که با چه صحنه ای روبرو خواهند شد. وقتی پنج شش بار مجروح شده باشی و یکی دو بار هم خبر شهادتت را به پدر و مادرت داده باشند، شاید که ذره ای بفهمی آنها چه کشیدند! 27 اسفند 1364 که در فاو چندین ترکش نوش جان کردم، حالم خیلی خراب بود. بین زمین و آسمان می لنگیدم. آن شب در بیمارستان آیت الله طالقانی در شمال تهران، شکستن و سوختن پدر و مادرم را بالای سرم دیدم که در تلاش بودند تا از ناامیدی دکترها، ناامید نشوند. و من فردا صبح، سالم و شنگول، آنها را در آغوش کشیدم، درحالی که دل آنها، کوره ای گداخته بود از انتظاری سخت بر بالین فرزند خود که جلوی چشمشان دست و پا می زد و از درد به خود می پیچید. چقدر سخت است پدر بودن و چقدر سخت تر است مادر بودن فدای خاک پای مادران بزرگوار شهدا بخصوص آنان که چند فرزند خویش را در راه خدا تقدیم کردند حمید داودآبادی 4 اسفند 1398 @hdavodabadi
جلوه های ویژه دهه 60 دهه 60، وقتی در اندیمشک و اهواز می رفتیم، عکاسان دوره گرد کنار پل کارون یا میدان راه آهن اندیمشک با شیوه ای خاص، عکس افراد را مثلا در دل غروب یا وسط پل می گرفتند و چاپ می کردند. وقتی به کارشان دقیق شدم، فهمیدم آنها دو درِ پلاستیکی دارند، اول آن را که وسطش سوراخ بود روی لنز می گذارند و از چهره شخص عکس می گیرند، سپس آن را برداشته، درِ دیگر را که وسطش یک دایره مشکی بود روی لنز می گذاشتند و از پوستر منظره ای که داشتند عکس می گرفتند. قلق کارشان هم این بود که وقتی می خواستند دسته را بچرخانند تا فیلم دوربین برود جلو، دکمه کوچک زیر دوربین را فشار می دادند که نگاتیو داحل دوربین جلو نمی رفت، ولی دوربین آماده عکاسی می شد. چقدر نگاتیو خراب کردم تا توانستم با یک دوربین معمولی این کار را در خانه انجام بدهم. از صورت برادر کوچکم مهدی عکس گرفتم، و بجای درِ دوم، تکه ای فویل آلومینیومی وسط لنز چسباندم و از فرش وسط اتاق عکس گرفتم. تلفیق آن دو، شد این عکس. هنوز که هنوز است با این عکس حال می کنم و به هنری که داشتم و از دست دادم، حسرت می خورم! ساده بهش نگاه نکنید، آن زمان نه کامپیوتر داشتیم و نه فتوشاپ! دوربین ها هم نگاتیوی بودند، نه مثل امروز که با موبایل هزارتا عکس می گیرند و یکی از هزاران را می فرستند برای جشنواره ها و برنده می شوند! حمید داودآبادی 4 اسفند 1398 @hdavodabadi