برای این روزهای از هم گریزیمان
اسفند 1364
عملیات والفجر 8
جاده فاو به ام القصر
عقربههای وحشتزدۀ ساعت، 30/4 صبح را نشان میداد. از همان مسیری که آمده بودیم، راهی عقب شدیم. در مسیر، تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا که برای شکستن خط و زدن دوشکا جلو رفته بودند، به چشم میخورد.
در آن میان چشمم به دونفر افتاد که ظاهر لباسشان که بادگیر بود، نشان میداد ایرانی هستند. جلوتر رفتم و دستی به شانۀ یکی از آنها زدم. فکر کردم زنده یا مجروح باشند. گفتم:
- اینجا چیکار میکنید؟ زود باشید بلند شید بریم، الان عراقیا میرسند.
متوجه شدم دو نوجوان هستند که بهشهادت رسیدهاند. مثل اینکه خیلی باهم دوست بودهاند و در آخرین لحظه صورت بر صورت یکدیگر گذاشتهاند.
خیلی دوست داشتم ببرمشان عقب، ولی کاری از دستم برنمیآمد. دشمن بهدنبال ما درحال پیشروی بود. سعی کردم آنان را حرکت دهم، ولی جنازهها سنگین بودند. بغض گلویم را گرفت.
دقایق کوتاهی که بالای سرشان بودم، شروع کردم با خودم کلنجار رفتن:
آه خدا، کاشکی یه قدرتی بهم میدادی تا بتونم اینا رو ببرم عقب. اگه این کار رو میکردی خیلی خوب بود. اگه همون دو ساعت پیش، وقتی با بچهها میرفتیم عقب، خودم رو بهشون میرسوندم و قضیه رو میگفتم، الان اینا اینجا نبودند..
چقدر آروم کنار همدیگه دراز کشیدن. اول که دیدمشون، خیلی جاخوردم. خب عجیب هم بود. دونفر که پایین خاکریز دراز کشیدن و صورتاشون رو چسبوندن به هم. خشکم زد.
کاشکی روش رو برنگردونده بودم. خونِ خالی بود. مثل اینکه تیر به گلوش خورده بود و خون از حلقش زده بود بیرون.
ولی اون یکی انگار دیرتر شهید شده بود که تونسته بود خودش رو به این برسونه و صورتش رو ببوسه. چشماش که داغون شده، چه جوری این رو پیدا کرده؟ اونم توی تاریکی شب که ستارههاش خمپاره و تیره.
خوش به حالشون. حتماً خیلی باهم جور بودهاند. اصلا شاید برادر بودند. قیافههاشون که میخوره. انگار اون یکی، دو سال بیشتر از این نداشته باشه.
حالا چهجوری اینا رو ببرم عقب؟ من که قدرتش رو ندارم. تازه اگر هم بتونم، یکی رو میبرم عقب. اون یکی دیگه چی؟ نمیشه که همینجوری ولش کنم و برم. اینا که اینجوری همدیگه رو دوست داشتن و اینقدر به هم علاقه داشتند که صورت به صورت هم شهید شدند، مگه من میتونم جداشون کنم؟
خدایا، خودت یه قدرتی بده تا هر دوی اینا رو ببرم عقب. از همون اول که از خاکریز زدیم بالا، هی به خودم گفتم از بچهها عقب نیفتم.
هوا هم که داره روشن میشه. حالا چیکار کنم؟ گیج موندم.
خدایا خودت یه کاری بکن. از من که دیگه کاری ساخته نیست. حتی فرصت ندارم که روشون خاک بریزم. اگه اینجا بمونند که مفقود میشن. عین بچههای دستۀ یک.
خدابیامرزا چقدم سنگینن. نمیشه هیچکدومشون رو تکون داد؛ هر دو تاشون عین هَم و هموزن هم. چقدرم قشنگن. عین دوتا برگ سرخ گل لاله که از شاخه جداشون کرده باشند و گذاشته باشندشون کنار آتیش. سرخ سرخ؛ عینهو خون. خون چیه؟ مثل یه تیکه خورشید. اصلا شدهان مثل خود آفتاب.
همین بادگیر و سربند سبزشون نشون میده که بسیجی هستند وگرنه منم نمیشناختمشون. اونقدر جنازۀ عراقی ریخته اینجا که معلوم نیست چه خبر بوده. حتماً بدجوری درگیر بودن.
نمی دونم توی 34 ساله گذشته، کسی تونست اونا رو پیدا کنه و بیاره عقب؟!
نقل از کتاب: از معراج برگشتگان
نوشته: حمید داودآبادی
@hdavodabadi
بابا تو کجا بودی؟!
چندوقتی میشد"علی کریمزاده"شده بود مسئول امورشناسایی مفقودین سپاه اندیمشک.هربار به شهر میرفتم، اول ازهمه وارد اتاق او میشدم و آلبومهای عکسی را که ازتصاویر مفقودین تهیه کرده بودند،نگاه میکردم.عکسها راکه از روی فیلمهای پخش شده از تلویزیون عراق گرفته بودند که صحنههای اسارت ایرانیها و اجسادشهدا رابعد ازهر عملیات نشان میداد.
یکی ازروزها که پهلوی علی بودم،دم ظهر گیرداد برای ناهار به خانۀ آنها برویم که باخوشحالی پذیرفتم.
علی برای خودش اتاق کوچکی شاید 3 متر در 5/1 نیم متر داشت که وسایل شخصیاش را در آن جمع کرده بود.بعد از ناهار،آلبوم عکسهایش را آورد ونگاهی انداختیم که بیشتر پربود از عکسهای شهیدان سعید طوقانی و عباس دائم الحضور.
علی،جوان پاکدل،صاف وساده و خوشمرامی بود.همواره به خلوص و صداقتش غبطه میخوردم.طی مدتی که با او آشنا بودم،یک بار ندیدم دروغی بگوید یا باگفتن جوک یا تمسخر دیگران،باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود.
همینطور که نشسته بودیم،علی ازخاطرات حمید طوبی میگفت که درعملیات بدر شهید شده بود.
وقتی رسید به آنجا که:«حمید خدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگه فرزندش دختر بود،اسم اون رو زینب بذارند و اگه پسر بود،حسین.وقتی حمید شهید شد و دخترش به دنیا اومد،نام اون رو زینب گذاشتند.»اشک درچشمانش حلقه زد.اصلا نسبت به حمید حساسیت خاصی داشت.
درهمین حال،دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی بیرون آورد.باخود گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده،ولی درکمال تعجب دیدم عکس خودش است.وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت:
-این عکس رو چندوقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بزرگ کردند.این رو آماده کردم واسه حجلۀ شهادتم.
اشک من راهم درآورد.دلم آتش گرفت.یک سال نمیشد که ازدواج کرده بود،ولی حالا عکس خودش را برای حجلۀ شهادت قاب کرده بود.وقتی بغلش کردم و رویش رابوسیدم،گفت:
-اتفاقا خانمم حامله است.به اون گفتم اگه بچهام دختر بود،اسم اون رو بذارند زینب و اگه پسر بود،بذارند حسین.
علی کریمزاده متولد1342 که خود مسئول پیگیری و شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک بود،سرانجام دی1365درعملیات کربلای4مفقود شد و 11 اردیبهشت 1377استخوانهایش به خانه بازگشت.دختر او زینب که بزرگ شده بود،از پیکر پدر استقبال کرد و در گلزار شهدای اندیمشک آرام گرفت
حمید داودآبادی
16 اسفند 1398
@hdavodabadi
روز پدر بر باباهای شهید مبارک
ولادت حضرت علی بن ابیطالب (ع) و روز پدر، بر باباهای شهید که روزگاری در جبهه خاک پایشان بودم، و فرزندان عزیزشان تبریک و تهنیت باد.
شهیدان خدایی:
ابراهیم کسائیان
احمد پاریاب
امیر محمدی
ثابت شهابی نشاط
جهانشاه کریمیان
حسان اللقیس
حسین ارشدی
حمید طوبی
ذبیح الله بخشی
رضا حاتمی
سید رضا دستواره
سیفعلی برجی
شیخ الاسلام
صیاد محمدی
عباس تبری
عباس کریمی
علی اصغر صفرخانی
علی کریم زاده
علی موحد دانش
علی موسیوند
محمد حسین خانی
مصطفی حیدرنیا
مصطفی طیبی
نصرالله پالیزبان
و ...
یا رفیق من لارفیق له
حمید داودآبادی
16 اسفند 1398
@hdavodabadi