تنگ است ما را خانه، تنگ است ای برادر!
پیر شی جوون
الهی صد ساله بشی
ایشاالله 120 سال عمر کنی
...
اینها دعا بود یا نفرین؟!
عمر طولانی چرا و چگونه خوب است؟!
عمر کوتاه ولی ارزشمند و باکیفیت مثل شهدا، بهتره
یا عمر دراز و بی فایده و خسته کننده و مزاحم دیگران مثل من؟!
عمر طولانی به ارقام نیست
به قول معروف سن، فقط یک عدد است!
گاهی یک بچه 13 ساله مثل شهید محمدحسین فهمیده با همون عمر کم، کاری می کنه که توی تاریخ جاودانه میشه
گاهی یک عارف و عالم هشتاد نود ساله، چنان گندی می زند که بدنامی اش در تاریخ می ماند!
دعا کنیم خدا بهمون توفیق بدهد و خودمن همت کنیم تا بتونیم از لحظه لحظۀ عمرمون به بهترین نحو بهره ببریم
قطعا، من همه ایام زندگی و مدت عمرم که به اون افتخار می کنم، از اولین روزهایی است که با اسلام ودین آشنا شدم، با امام خمینی و انقلاب نوجوانی ام رشد کرد، در جنگ به بلوغ رسیدم و با دوستانی که جاودانه شدند، همسنگر شدم.
بقیه اش را واویلا
خدا بهم رحم کنه
به قول حافظ شیرین سخن:
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
اینارو گفتم تا بگم
واسه شفا و شفاعت همرزم دلیر و دوست عزیز ناصر آشتاوی که باز در بیمارستان بستری شده
دعا کنید
عکس: جشن تولد داش ناصر، یک ماه پیش در ایستگاه صلواتی بهشت زهرا (س)
حمید داودآبادی
14 اسفند 1398
@hdavodabadi
از افسانه دروغین پطروس، تا حماسه نوجوان آذربایجانی
جمعه 21 فروردین 1366
شلمچه عملیات کربلای 8
در قسمتی از خاکریز، نقطۀ تقابلی با دژ پهنی وجود داشت که نیروهای دشمن در کانال روی آن مستقر بودند. در این نقطه که از نظر دشمن یکی از دریچههای مهم برای ورود به خاکریز دوجداره بود، فاصلۀ ما با نیروهای عراقی به حداقل ممکن میرسید.
یکی از بچههای لشکر عاشورا، در کمال خونسردی و بیتوجه به وخامت اوضاع در آن نقطه، داخل سنگر کوچکی نشسته بود که تنها چند گونی پوسیده بود. گاهی پارچۀ سفیدی را بالای دست میگرفت و رو به عراقیها در هوا تکان میداد.
دفعۀ اول که دستمال را دیدم، یکه خوردم، اما وقتی سر و کلۀ یکی دو عراقی داخل کانال در نزدیکی او پیدا شد، نارنجک بود که پشت نارنجک حوالۀ آنها شد. با انفجار هر نارنجک، نعرۀ وحشت¬آور عراقیها در دشت میپیچید، اما این کار برای او مثل استراحت روی یک صندلی راحتی در کنار دریا بود!
کانال از اجساد متلاشی دشمن انباشته شده بود.
هرطور که بود، حس کنجکاویام باعث شد تا سری به آن نوجوان آذری بزنم. سنگر کوچک تکنفرهای پایین خاکریز بود. بهزور 16 بهار را درک کرده بود. دور تا دور روی گونیها نارنجک چیده بود. لبۀ پین نارنجکها را صاف کرده بود. نارنجکها تنها آمادۀ یک اشارۀ انگشت بودند تا زمین و زمان را روی سر دشمن خراب کنند.
نزدیکش که نشستم، از فرط خستگی چرت میزد و خواب بر پلکهایش نشسته بود. با این حال، قوطی گلآلود کمپوتی را بهدست گرفته بود و میخورد. چهرۀ سبزهاش به بچههای جنوب شبیه بود، اما لهجۀ شیرینش میگفت که آذری است. موهای ژولیدۀ پر از خاک، چشمان درشت زیبا، پشت لب بالایش، موهای نرم و سیاهی جلوه میکرد و محاسن کمپشت و لطیفی بر صورتش سبز شده بود.
وقتی دید برایش آب و کمپوت آوردهام، چشمان درشتش یک گام زودتر از لبان کبودشدهاش خندیدند و با همان لهجۀ شیرین گفت:
- من جام خیلی خوبه ... فقط تا میتونید نارنجک برام بیارید.
به او پیشنهاد کردم که برای استراحت، مدتی جایش را عوض کند. خندهای کرد و گفت:
- فعلاً سرم با عراقیا گرمه و با اونا بازی میکنم.
یک جعبه نارنجک برایش بردم، حال آمد و کلی تشکر کرد.
هرکسی قصد گذشتن از کنار او را داشت، هرچه نارنجک همراهش بود، در سنگر او خالی میکرد.
گاهی که درگیری او با دشمن شدت میگرفت و عراقیها به خود جرأت میدادند و جلو میآمدند، بلافاصله هدف گلولههای دشمنسوز بچهها قرار میگرفتند. یکی از همشهریها و همسنگری هایش تعریف میکرد که یک بار عراقیها نارنجکی را به داخل سنگر او انداختند که او بلافاصله و با سرعت عمل، نارنجک را که شاید بیشتر از چند لحظه تا انفجارش باقی نبود، به بیرون سنگر پرت کرد.
هنگام ظهر که گرما و تشنگی و خستگی به اوج خود رسیده بود، داخل سنگر چُرت میزدم. چشمان خستهام تشنۀ خواب شب قبل بود، اما نمیتوانستم از سنگر آن نوجوان آذری چشم بردارم.
آتش دشمن تا حدودی سبکتر شده بود و کمکم از شدت درگیری کاسته میشد. در حالت خواب و بیداری بودم که سه نفر از دهانۀ کانال که بهزور 5 متر با سنگر او فاصله داشت، بالا آمدند و وارد خاکریز شدند. ابتدا فکر کردم نیروهای خودی هستند، اما وقتی یکی از آنها با آر.پی.جی، سنگر آن نوجوان آذربایجانی را نشانه گرفت، متوجه قضیه شدم.
تا آمدم به خودم بجنبم، گلوله شلیک شد و در یک چشم بر هم زدن، بالاتنۀ پیکر متلاشی او، جلوی چشمان وحشتزدۀ من، به بیرون سنگر پرت شد.
پس از آن که او را از سر راهشان حذف کردند، عراقیها توانستند وارد خاکریز دوجداره شوند و ساعتی ما را درگیر خود کنند. سرانجام بچههای دلاور لشکر عاشورا عرصه را بر آنها تنگ کردند و عراقیها به داخل کانال گریختند.
گیج و مبهوت حادثه بودم.
تا زمانی که آن بچه توی سنگر خود در فاصله 5 متری دشمن جلوی آنها را سدّ کرده بود، همه نیروهای لشکر حضرت رسول (ص) که در سمت را ست او بودند و بچه های لشکر عاشورا در سمت چپش، بیکار بودند.
چون فقط او بود که می جنگید آن هم با نارنجک. و عراقیها می دانستند که برای گرفتن خط، فقط باید او را از سر راه بردارند. خدا می داند عراقی ها پیش خود، چه تصویر و تصوری از آن که توانسته بود یک تنه جلویشان را بگیرد، داشتند!
نه اسمی از آن بچه می دانم و نه تصویری دارم.
نه خانواده و نه همرزمانش هم خبر دارند آن بچه چه کرد.
در هیچ کتابی چه درسی و چه خاطرات، نامی از آن بچه نیست.
حتی به اندازه افسانه دروغین پطروس هلندی در کتاب چهارم دبستان ما!
عکس: تندیس پسری که انگشتش را در سوراخ سد فرو کرد در شهر مادورودام، هلند
حمید داودآبادی
15 اسفند 1398
@HDAVODABADI
هواپیما سولاخه ...
ظهر روز یکشنبه 25 اسفند 1364، در جاده فاو – ام القصر عراق، خمپاره 80 میلیمتری جلوی پایم منفجر شد و هفت هشت تا ترکش بدنم را آبکش کرد. هرطوری که بود، بچه ها کمک کردند و با آمبولانس به اهواز منتقل و در بیمارستان شهید بقایی بستری شدم.
صبح روز سهشنبه 27 اسفند با آمبولانس به فرودگاه اهواز رفتم و همراه بقیۀ مجروحین، با برانکارد تا نزدیک هواپیما منتقل شدیم.
یکی از خلبانان جلو آمد و کنارم نشست. دستی بر سرم کشید، صورتم را بوسید و با لحنی محبتآمیز گفت:
- ما از روی شما خجالت میکشیم که نمیتونیم مثل شما خدمت کنیم.
با وجودی که بنابر گفتۀ خودش چهار روز تمام پشت هواپیما بود و چشمانش حسرت یک لحظه خواب را میکشید، ولی حرفهایش بهشدت در روحیهام اثر گذاشت.
هواپیما تونل درازی بود که در دوطرف آن، برانکاردهای پارچه ای قرمز رنگ در چهار طبقه روی هم تا انتها قرار داشتند. دقایقی بعد آمادۀ پرواز شد و روی باند شروع به حرکت کرد.
چیزی تا پرواز نمانده بود که ناگهان ایستاد. معلوم شد هواپیماهای عراقی به اهواز حمله کردهاند و وضعیت قرمز است. هواپیمای «سی 130» با تمام مسافرانش که جز مجروحها نبودند، وسط باند از حرکت بازماند.
شکر خدا دقایقی بعد خطر رفع شد و هواپیما به حرکت افتاد.
صدای ناله مجروحین در هواپیما به گوش می رسید و کادر پزشکی و کادر پروازی به آنها کمک می کردند.
ناگهان یکی از مجروحین که در برانکارد پایینی جلوی من قرار داشت، فریاد زد:
- هواپیما سولاخه ...
این فریاد، آنهایی را که به زور خوابیده بودند، پراند. همه وحشت کردند.
هواپیما سوراخه؟ یعنی چی؟ ...
کمک خلبانها به طرفش دویدند که ببینند قضیه از چه قرار است. صدای خنده آنها که بلند شد، جویا شدم ببینم ماجرا چی بوده.
وقتی فهمیدم یکی از مجروحین که در طبقات بالا قرار داشته، خودش را راحت کرده است، از خنده اشکم درآمد.
قطراتی که از بالا روی پایینی ها جاری شده بود، آنها را ترسانده و فکر کرده بودند هواپیما سوراخ شده و آب باران به داخل جاری شده است!
وقتی فهمیدند قضیه از چه قرار است، ناراحت و عصبانی شروع کردند به غُر زدن.
ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست و ما را پیاده کردند. مجروحین را بین آمبولانسها تقسیم کردند و من را هم به بیمارستان «آیتالله طالقانی» اعزام کردند در منطقۀ ولنجک در شمال تهران.
حمید داودآبادی
15 اسفند 1398
@hdavodabadi
سیگار بهمن صهیونیستی!
اوایل خرداد 1379، ارتش اشغالگر رژیم صهیونیستی زیر ضربات مقاومت اسلامی، مجبور شد پس از 18 سال اشغال، از جنوب لبنان فرار کند.
شهرها و روستاهای زیادی در جنوب لبنان آزاد شدند. هر طوری که بود، با هزینه شخصی عازم شدم تا از صحنه های افتخارآفرین عکس بگیرم.
در سفارت ایران در دمشق منتظر نشسته بودم تا اگر ماشینی به طرف بیروت می رود، با آن بروم.
تلویزیون روی شبکه ایران بود و رئیس شرکت دخانیات داشت از این می گفت که:
"شرکت سوئیسی که سیگار بهمن را با برچسب "ساخت ایران" تولید می کند، برخلاف تعهدات و قراردادش، بدون اطلاع و اجازه ایران، سیگار بهمن را به کشورهای دیگر هم فروخته است."
چون سیگاری نیستم، اصلا موضوع برایم مهم نبود، ولی ناخواسته خبر در ذهنم نشست.
چند روز بعد که به جنوب لبنان آزادشده رفتم، با خبر عجیبی روبرو شدم.
اهالی آن جا که 18 سال تحت سلطه صهیونیست ها زندگی می کردند، مدعی بودند:
"دولت ایران به ارتش اسرائیل کمک می کرد!"
قضیه را که جویا شدم، به خبر تلخی برخورد کردم.
نیروهای مقاومت اسلامی گفتند:
"وقتی ارتش اسرائیل از شهرهای لبنان فرار کرد و رفت، چند کامیون از آنها برجای مانده بود.
وقتی آنها را باز کردیم متوجه شدیم مملو است از سیگار بهمن با برچسب "ساخت ایران".
صهیونیستها سیگارهای بهمن را به صورت رایگان بین مردم و اهالی جنوب لبنان پخش می کردند!
خیلی جالب شد.
تازه رابطه اینها را فهمیدم:
- اظهارات رئیس شرکت دخانیات ایران مبنی بر فروش سیگار بهمن توسط سوئیس به کشورهای دیگر
- ادعای مردم جنوب لبنان مبنی بر کمک ایران به ارتش اسرائیل
- کامیونهای سیگار بهمن در مناطق اشغالی
به این می گویند جنگ روانی!
حمید داودآبادی
16 اسفند 1398
@hdavodabadi