eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
میکروفونها آلوده نیستند؟! توی پیاده رو داری میری، یکدفعه یک نفر که نه ماسک به صورت دارد و نه دستکش بر دست، با یک میکروفون گنده جلوت ظاهر میشود. طرف میکروفون گنده تلویزیون را توی حلقت فرو می کند و با لبخندی بسیار ملیح، درباره راههای مقابله با بیماری کرونا سوال می کند! واقعا میکروفونهایی که از صبح تا شب جلوی دهان و حلقوم صدها نفر گرفته شده و دهها دست جابجا شده، ناقل ویروس نیستند؟! حمید داودآبادی 12 اسفند 1398 @hdavodabadi
برسد به دست رئیس قوه قضائیه! حدود سال 1365 در اوج جنگ ایران و عراق، خبر عجیبی در فضای محدودرسانه ای آن زمان پیچید: به دستور مستقیم صدام حسین حاکم بعث عراق، یکی از بازاریان بزرگ و صاحب نفوذ شهر بصره را که مقدار زیادی کالاهای ضروری مردم را احتکار کرده بود، شدیدا تنبیه کردند تا درس عبرتی شود برای دیگران و شد! عوامل صدام، ثروت اندوز بزرگ را که کلی آقازاده و عامل نفوذی توی سیستم اقتصادی عراق داشت، مقابل چشم مردم، وسط میدان بصره نشاندند. یک قالب بزرگ فلزی دور بدن او گذاشتند. او که منتظر بود نفوذیها و نانخورهایش در سیستم سیاسی و اقتصادی کشور به دادش برسند، متعجب نگاه می کرد و نمی دانست چه تصمیمی برایش دارند. قالب را که دورش گذاشتند، یک دستگاه کامیون بتون سازی که تانکر آن می چرخید و درحال تولید بتون بود، جلو آمد. مقابل چشمان از حدقه درآمده او، سر لوله را داخل قالب گذاشتند و تا گردنش را بتون ریزی کردند. جلوی چشمان وحشت زده ولی خوشحال مردم، سرمایه دار محتکر را به همان حال رها کردند. اخلالگر اقتصادی، که تا آن لحظه از دارایی های عظیم و عوامل نفوذی اش در حکومت می گفت و همه را تهدید می کرد، حالا دیگر عربده می زد و التماس می کرد. دقایق اول تلاش کرد تا خود را از بین صدها کیلو بتون نجات دهد. به مردم التماس می کرد تا کمکش کنند. مردم اما، روزهایی را به یاد می آوردند که او، همچون زالو خون مردم را می مکید. باوجودی که دلشان می سوخت، از عاقبت او خوشحال بودند و آرزو می کردند برای بقیه همکیشان و هم مسلکانش نیز اعمال شود. فرزندان، دوستان، همکاران و شرکایش، وحشت زده او را نگریستند؛ رفتند تا سریع انبارهای خود را به روی مردم بگشایند تا به سرنوشت او دچار نشوند! در زیر تابش سوزان آفتاب گرم جنوب عراق، لحظه به لحظه بتون خشک می شد و مرد ذره ذره له می شد، تا در وحشتاک ترین حالت ممکن جان داد. مقابل چهره سیاه شده صاحب نفوذ، سرمایه دار محتکر و … تابلویی نصب کردند که بر آن نوشته شده بود: "به دستور جناب سیدالرئیس صدام حسین این سزای کسی است که در سیستم اقتصادی کشور اخلال ایجاد کند، اموال مورد نیاز مردم را احتکار کند تا به چند برابر قیمت بفروشد، و درحالی که ملت عراق درگیر جنگ است، او در فکر انباشتن ثروت خود و خاندانش است." جمید داودآبادی
شهید نشیم، می میریم! "عمر طولانی این عیب را دارد که هر روز عزیزی‏‎ ‎‏را از دست می دهد و به سوگ شخصیتی می نشیند و در غم برادری فرو می رود. من انتظار نداشتم که بمانم و دوستان عزیز و پر ارج‏‎ ‎‏خودم را یکی پس از دیگری از دست بدهم." امام خمینی (ره) "دی ماه 1363 یکی از روزها دم غروب، به اندیمشک رفتیم. نماز را در مسجد خواندیم. مجید عتیقی نژاد گیر داد که برای شام برویم خانۀ آنها. من، عباس دائم الحضور، سعید طوقانی، اصغر بهارلویی، حسین رجبی، عباس منیری و سیداکبر موسوی رفتیم خانۀ پدر مجید. ساعتی نگذشت که بچه‌های اندیمشک یکی یکی پیدا‌شان شد. غلام‌رضا حسین‌زاده و صفر علی‌اکبری هم آمدند. وقتی منصور الیاسی‌پور و گودرز مرادی آمدند، صدای اندیمشکی‌ها درآمد. آن دونفر که تنگ هم می‌خوردند، یک لشکر را به هم می‌ریختند. هر دو جوان بودند و شاداب و بسیار شوخ. در عین حال که به هیچ وجه با شوخی‌های خود، کسی را نمی‌رنجاندند و به قول معروف پایبند این بودند که «با هم بخندیم، ولی به هم نخندیم.» منصور، هم‌هیکل من بود و البته سنش بیش‌تر. گودرز و منصور، خورده بودند تنگ هم و برای سر کار گذاشتن من و اکبر تلاش می‌کردند." نقل از کتاب "پهلوان سعید" نوشته: حمید داودآبادی چاپ: نشر نارگل این اولین برخورد و آشنایی من با منصور الیاسی پور بود. تا آخر جنگ، در اندیمشک که بودم، می رفتم دم خانه شان. با آن چهره توپول و شاد با آن عینک کائوچویی که چشمان شیطنت بارش را درشت تر نشان می دادند، می گفتیم و می خندیدیم. جنگ با آن چهره زشت و وحشتناکش، خوبیهایی هم داشت! در جنگ، سریع با هم رفیق می شدیم، از رفاقت هم کیف می کردیم و لذت می بردیم و ... صد حیف که گاهی این دوستی کوتاه مدت ولی محکم، با یک عملیات به جدایی می رسید. یکی باید می رفت، یکی باید می ماند و می سوخت. بدترینش این بود که بعد سی چهل سال رفتن رفقا را ببینی. مثل امشب من. مهدی (برادر کوچکتر شهید سعید طوقانی) پیام داد: منصور هم رفت ... جنگ ما را از هم جدا کرد و دور انداخت. من در تهران و منصور که در کرج بود، رفت گیلان و در شرکت نفت مشغول شد. 10 سال پیش زنگ زد و کلی باهم خندیدیم و یاد اون دوران شیرین را کردیم. او که می دانست مشغول نوشتن خاطرات جنگ هستم، چند تایی عکسهای دوران جنگ و خاطراتش را از عملیات بیت المقدس با ایمیل برایم فرستاد. اگر بگویم تا امشب آن ایمیل را ندیدم، فحشم می دهید؟! آره حقّم است. سایت شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی ایران، در خبری نوشت: "منصور الیاسی پور ، همکار سابق و بازنشسته شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی منطقه گیلان که پس از تحمل یک دوره بیماری سخت تنفسی در بیمارستان صنعت نفت تهران صبح روز یکشنبه یازدهم اسفند ماه دارفانی را وداع گفت . وی از یادگاران دفاع مقدس و جانباز 35 درصد جنگ تحمیلی بود که بیش از 26 ماه در میادین مبارزه حق علیه باطل حضور فعال داشت ." چند سال پیش، تنها که می شدم، دلم می گرفت، دادهایی از عمق وجود می زدم وحشتناک. امشب، تنهای تنها در خانه نشسته ام و دارم برای منصور می نویسم. با همه قدرت، داد زدم، فریاد زدم ... آنقدر کوتاه و بی صدا و مسخره بود که حتی خودم صدایم را نشنیدم! ای وای به چه روزی افتاده ام! و باز داغی دیگر و سوزی دیگر. واقعا در دوران جنگ، چه خطایی کرده ام، چه حقی ضایع کرده ام و کجا کم گذاشته ام که این روزها، محکومم به ماندن و تحمل داغ دوستان. خدایا به لحظه لحظۀ بودنم با شهیدان، خطاها، کم کاریها، کوتاهیها و هرآنچه باعث این عاقبت سخت و سوزناکم شده، ببخش و بیامرزم. امشب، شهیدان مجید عتیقی نژاد، سعید طوقانی، عباس دائم الحضور، حسین رجبی و حمید طوبی در آسمان، به منصور که مهمانشان است می خندند و به من هم که مانده ام! حمید داودآبادی 12 اسفند غمبار و تلخ 1398 @hdavodabadi
استعمار فرهنگی پریروز برنامه سازان ثریا، در مستند "آفریقا سرزمین فرصتها" به کشور اوگاندا رفته بودند. در آن قسمت، مجری گفت: "استعمارگران انگلیسی حتی نام دریای کنار اوگاندا را به نام ملکه انگلیس، ویکتوریا گذاشته اند." کجایی داداش؟! امشب سیمای جمهوری اسلامی ایران، در آگهی تبلیغی اش، خانواده ای شاد و خوشحال را نشان داد که دور یک میز مشغول نوشیدن چای هستند. طرف از آنها پرسید: شما چقدر خوب دور هم جمع هستید. پدر خانواده گفت: "آخه چای ویکتوریاست!" حمید داودآبادی 13 اسفند 1398 @hdavodabadi